تنهایی مطلق
نویسنده: ؟
عشق هرگز فراموش نمیشود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگترین حالت ممکن درآید ولی هرگز از بین نمیرود. درگوشهای از ذهن یا در تکهای از قلب باقی میماند. رهایت نمیکند و پس از سالها در یک زمانی و شاید هم در یک مکانی به سراغت میآید. تو احساسش میکنی، دلتنگی، حسادت، افسوس و کمی غم همراه هر روز تو هستند. هنگام باریدن باران، در کوچه و در خیابان یادش میکنی، تجسمش میکنی، یک لبخند یاغمی آزار دهنده و ادامه میدهی، ادامه میدهی بدون او.
خیابان، باران و عصر جمعه رادوست ندارم چون به یادش می افتم
جمعههای زیادی را به محل زندگیاش رفتم وآنجا پرسه زدم که شاید باز ببینمش حتی شده از دور، صدها بار و شاید هم بیشتر؛ روزهای دیگر هم میرفتم اماجمعهها جوردیگری تمام میشد. در آن زمان کوتاه که به او میاندیشی ازخود میپرسی چه کار میکند؟ کجاست؟ به توفکر میکند؟ پس از آن ثانیهها از اعماق وجود آه میکشی و نفس کشیدن را ادامه میدهی چون دیگر عادت کردهای. به راستی چرا نمیتوانم پس ازسالها فراموشش کنم؟ شاید چون او در جان من جای گرفته، بامن بزرگ شده و رشد کرده، درهمه جا مرا همراهی کرده. ولی من بارها خواستهام که فراموشش کنم ولی هرگز نتوانستهام، نه، امکان ندارد! عشق رانمیتوان فراموش کرد، نمیتوان.
شب خوابش رادیدم به درستی نمیتوانستم صورتش را ببینم اما خودش بود حسش میکردم کنار من بود، زیر درختی تناور نشسته بودیم. شاخ و برگهای پهن درختی که درون خانه رشد کرده بود بسیار زیبا بود و آنقدر خوشبو بود که بویش مانند نداشت. در کنار درخت پنجرهای باز وجود داشت که ماه با نور مهتابش به درون خانه هجوم آورده بود. او لبخند میزد و برایم قصه میگفت لباسی زیبا به تن داشت، سفید و قرمز، دو رنگی که خیلی دوست داشت و من محصور تماشای او فقط نگاهش میکردم و نمیتوانستم تکان بخورم. سعی میکردم که پلک نزنم تا نکند لحظهای از دیدنش غافل شوم. یکباره درخت شعله ور شد و آتش همه خانه را فرا گرفت، نمیتوانستم تکان بخورم در آنی نور ماه او را در برگرفت و باخود برد. گرمای شعلههای آتش را حس میکردم، از خواب بیدار شدم ساعت سه صبح بود چه خواب عجیبی! باز به سراغم آمده بود ولی این بار خیلی تاخیر داشت شاید هفت ماه یا هشت ماه پیش بود که خوابش رادیده بودم. لیوان آب بغل رختخوابم را سرکشیدم و باز به خواب رفتم؛ همه جور خوابی دیده بودم اما این یکی خیلی عجیب بود و کمی هم ترسناک.
صبح دیر بیدار شدم، مثل هر روز تعطیل دیگری؛ اما امروز فرق میکند. حواسم نیست، نمیشنوم مادرم چه میگوید و در فکر خواب دیشب هستم، به خودم میگویم که چه قدر عجیب بود! پدرم که سرسفره صبحانه نشسته بود رو به من کرد و گفت: «چی عجیب بود؟» فکر کنم یه کمی بلند فکر کردم! از پدرم پرسیدم: «تعبیر آتش گرفتن درخت توی خواب چیست؟» مادرم از آن طرف گفت: «هیچی نیست حتماً خیره» پدرم نیز گفته مادرم را تایید کرد.
خیلی وقت بود که میخواستم فراموشش کنم اما هیچ وقت نتوانستم، سخته برایم خیلی سخته اما این کار را میکنم، همین امروز، همین امشب توی همین عصر جمعه. تصمیم گرفتم عکس او را نابود کنم تا به کلی از یادم برود. برایم دشوار بود ولی باید این کار را میکردم. دیدن عکسش به نوعی وسواس تبدیل شده بود و باید از دستش خلاص میشدم، باید رهایش میکردم. عکس با کیفیتی نبود چون از روی موبایل چاپ کرده بودم، چه اهمیتی داشت همین بیکیفیتش هم کار خودش را می کرد. یک موبایل سادهتر خریده بودم و تمام اشیایی که او را یاد من میانداخت را از خود دور کردم. طی مسیر فراموشی که برای خودم کشیده بودم از بین بردن عکس آخرین کار بود. در تنهایی دلبسته شده بودم و در تنهایی هم باید رهایش میکردم. خیلی دوست داشتم دربارهاش باکسی حرف بزنم ولی هیچ وقت نتوانستم. وقتی حواسم نبود یا تو لاک خودم بودم حتما کسی پیدا میشد که بگوید آهای مگه عاشق شدی؛ خیلی دوست داشتم که بگویم آره من عاشق شدم ولی هیچ وقت نتوانستم، نمیشد، دهانم بسته میماند. بیشتر غرق میشدم و رهایم نمیکرد و حالم اصلا خوب نبود.
عکسش را برداشتم و به خیابان رفتم
آذرماه خیلی سردی بود، باران یا برف نمیآمد ولی باد خیلی سردی میوزید. نزدیک غروب حسابی خودم را پوشاندم و بیرون رفتم. از خانه که دور شدم عکس را در دستم مچاله کردم و تند تند راه میرفتم. کوچه و خیابان خیلی شلوغ نبود. تو این سرمای استخوان سوز فقط افرادی که مجبور بودند بیرون بودند. حواسم نبود و تنم به تن کسی خورد، طبق عادت سریع عذرخواهی کردم، طرف بر نگشت و همانطور که میرفت و مسیرش رو ادامه میداد فریاد کشید: «جلوتو نگاه کن مگه عاشقی!» لبخند زدم و توی دلم بهش گفتم یکم دیگه مونده، از فردا من هم میشوم مثل شما و حواسم دیگر پرت نمیشود. خدا کنه فراموشش کنم و دیگه تنم به تنه کسی نخوره، خداکنه. عکس را به قدری محکم فشرده بودم که حجم عکس در دستانم ناپدید شده بود. به خیابان اصلی رسیدم، عادت داشتم با اتوبوس به نقطهای بروم و از آنجا مسیر خانه را پیاده طی کنم و در مسیر برگشت موسیقی گوش کنم. خودم را به ایستگاه رساندم و خواستم بنشینم ولی صندلیهای آهنی ایستگاه آنقدر سرد بود که نتوانستم بنشینم. غروب شده بود و باز آن احساس عجیب عصر جمعه به صورت ناجوانمردانهای مرا شکنجه میداد. مردی تا کمر به داخل سطل زباله کنار ایستگاه اتوبوس فرو رفته بود و پلاستیک جمع میکرد. به میله افقی ایستگاه تکیه دادم و منتظر رسیدن اتوبوس شدم. او و گربهای که دنبال غذا بود را زیر نظر داشتم؛ وقتی از داخل سطل بیرون آمد دیدم پسری است هفده هجده ساله که صورت کثیفی نداشت و اصلاح کرده بود، دستانش کاری و زمخت شده بود، هر چه بود حالش از من خیلی بهتر بود، زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد، به گمانم یک آهنگ محلی بود، ریتم شادی داشت. برایم عجیب بود در این سرما، کاری به این سختی، عجب حال خوبی! به پسر پلاستیک جمع کن هم حسودیم شد. خیابان اصلی کمی شلوغتر شده بود و مردی که از کنار سطل آشغال میگذشت باعث فرار گربه شد ولی گربه برگشت چون غذای چرب و خوبی نصیبش شده بود. ده دقیقهای میشد که آنجا بودم، زنی به همراه بچهاش از راه رسید و روی صندلیهای ایستگاه نشست. به لطف پالتو بلندش سرما راحس نمیکرد، موهای دخترش را که بر روی زانویش نشسته بود به زیر کلاه هل میداد. پسر پلاستیک جمع کن کارش تمام شده بود و کیسهاش کاملا پر شده بود. گوشهای ایستاده بود، سیگار میکشید و با موبایلش به کسی که آن طرف خط بود می گفت: «نیسان رو بیار کنار پارک جاوید من اونجا هستم».
اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاده بود، رفتم جلوتر و عکس مچاله شده را داخل کیسه آن پسر انداختم. سیگار را گوشه لبش نگه داشت و کیسهاش رابه دوش گرفت و رفت. اتوبوس رسید، سوارش نشدم، نمیتوانستم نفس بکشم، حال غریبی بهم دست داد، روی صندلی یخ بسته ایستگاه نشستم و باچشمانم پسر رادنبال کردم. پاهایم سست شده بود و زانوهایم توان نداشتند؛ نمیتوانستم تکان بخورم درست مثل همان روز، همان روزی که عشقم گفت: «متاسفم، ببخشید!» و رفت. سرما را احساس نمیکردم، سکوت بود، حسی نداشتم و فقط آهی از ته دل کشیدم . کمی به خودم آمدم. از دور انداختن عکس پشیمان شدم، ولی آن پسر از دید من خارج شده بود. سریع جملهای در ذهنم مرور شد «کنار پارک جاوید» آره خودش است، همین را گفته بود. سریع خودم را به پارک رساندم و پسر را پیدا کردم…
عکسش را نگه میدارم و تا آخر عمرم به آن نگاه میکنم و همیشه عاشقش میمانم. عصرهای جمعه آنقدرها هم بد نیستند. غروبهای جمعه برای کسانی که میخواهند دل بکنند سخت و زجر آور است ولی برای عاشقها، برای آنهایی که عهد بستند که تا آخرش باشند و عاشق بمانند اصلا سخت نیست بلکه خیلی هم دلپذیر است. باران، خیابان و عصر جمعه رادوست دارم و انتظارش را میکشم، انتطارش رامیکشیم من و او باهم، تا آخر عمر.
***
منبع: bestory.ir