داستان-کوتاه-هاشیما

داستان کوتاه ترسناک «هاشیما» / امیرعلی الماسی

هاشیما
امیرعلی الماسی

شخصیت اول داستان: «سلام جرج»

جرج: «سلام! چرا انقدر لاغر شدی؟! کجا بودی این همه مدت؟ بیا تو…»

قضیه خیلی مفصله.

بیا یه لیوان آب بخور!

من، تو مخمصهٔ بزرگی افتادم. اگه تا سه روز دیگه از من خبری نشد این نامه رو پست کن به آدرسی که برات نوشتم.

چی شده؟! داری منو می‌ترسونی. بعد از یک سال می‌بینمت اونم با این وضع! بعد از این‌که رفتی ژاپن، دیگه ندیدم‌ات!

بعداً همه‌چیز رو می‌فهمی. فقط کاری که گفتم رو انجام بده. از دیروز تا حالا تحت تعقیب‌ام.

کیا؟ یعنی الان میدونن تو اینجایی؟

نه، وسط راه گم‌ام کردند.

الان به پلیس زنگ می‌زنم.

اگه زنگ بزنی هر دوی ما، همین‌جا، خواهیم مرد. پلیس، هم با اون‌ها هم‌دسته. نگران نباش برای تو اتفاقی نمی‌افته. فقط قول بده پست‌اش کنی.

قول می‌دم.

ممنونم. خداحافظ

صبر کن نرو… خدای من!


شروع فیلم…

جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکس‌برداری سه‌بعدی محول شد. به زادگاه‌ام بر‌می‌گشتم به جزیره‌ای که فقط یک روز در آنجا بودم و بلافاصله بعد از تولدم، مانند بقیه ساکنین جزیره، مجبور به ترک آن شدیم. جزیره، سال‌ها به خاطر استخراج زغال سنگ، مملوء از زندگی بود اما با جایگزینی نفت، ادامه کار در جزیره برای شرکت میتسوبیشی سودی نداشت لذا بدون اهمیت به آینده زنان و کودکانی که روزی، مردان‌شان به دلیل سختی کار در آنجا دفن می‌شدند و هیچ‌گاه اجسادشان بیرون کشیده نمی‌شد، کار در جزیره را تعطیل کرد و همه‌چیز به یک‌باره تبدیل به متروکه‌ای ترسناک شد.

در دل‌ام ترس و استرس متفاوتی داشتم اما بودن صلاح در کنارم با آن کارنامه درخشان از سفرهای مختلف به ناشناخته‌های جهان، آرام‌ام می‌کرد. صلاح اهل کشور مصر بود و شخصیتی متفاوت، باهوش و کنجکاو داشت. با این‌که تنها دو سال از هم‌کاری ما می‌گذشت اما رابطه ما خیلی صمیمی بود. این سفر برای من و او، امتیاز بزرگی به حساب می‌آمد چرا که گوگل، از میان تعداد زیادی از کارمندان‌اش، ما را انتخاب کرده بود.


بالاخره روز پرواز فرا رسید. در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم و کمتر از ۱ ساعت به پرواز مانده بود اما صلاح هنوز نرسیده بود! با همراه‌اش تماس گرفتم بعد از اولین بوق، ناگهان صدای نویز وحشتناکی شبیه به صدای جیغ از تلفن، چنان در گوش‌ام پیچید که موبایل از دست‌ام افتاد. صدای نویز تا چند دقیقه هم‌چنان در گوش‌ام بود. تا به اون روز هیچ‌گاه چنین صدایی را نشنیده بودم. زمان به سرعت می‌گذشت. دوباره به ساعت نگاه کردم دیگر داشتم نا امید می‌شدم که صلاح رسید. با عجله به سمت‌اش رفتم و از او پرسیدم چرا این‌قدر دیر کردی؟ با تعجب و سردرگمی گفت: «باور می‌کنی دوربین‌ام را پیدا نمی‌کردم؟!»

سفر طولانی حدود شانزده ساعت پیش رو داشتیم. بعد از سرو ناهار، صلاح خوابید و من برای چهارمین بار شروع کردم به خواندن کتاب «پیرمرد و دریا». مشغول خواندن رمان بودم که ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و همان لحظه صلاح با فریاد از خواپ پرید. چنان می‌لرزید که نمی‌توانست حرف بزند. من ابتدا فکر کردم از ضربه هواپیما ترسیده، اما بعد از اینکه آرام شد گفت: «خواب دیدم در جزیره توسط ارواح تسخیر شده بودم و در حالی‌که روح‌ام از بدن‌ام جدا شده بود، می‌دیدم که چطور زجر داده می‌شوم. هنوز درد را احساس می‌کنم.» عجیب بود، گردن‌اش کبود شده بود وهمین‌طور روی دست‌اش. خیلی وحشتناک بود و با عقل جور در نمی‌آمد.

هیچ‌وقت صلاح رو به این اندازه مضطرب ندیده بودم. در تمام طول پرواز به پنجره خیره بود و خیلی کم صحبت می‌کرد. بالاخره به ژاپن رسیدیم و بعد از هماهنگی شرکت گوگل با بخش‌های نظارتی جزیره، برگه مجوز ورود ما به آن‌جا صادر شد.

سوار قایق شدیم و به سمت جزیره حرکت کردیم. بعد از گذشت یک ساعت، از دور، ساختمان‌های سیمانی جزیره به چشم می‌خورد. بلند شدم و در حالی‌که دست‌ام رو شانه صلاح بودم به دور و اطراف نگاه انداختم. دریا تیره بود. هرچه به جزیره نزدیک‌تر می‌شدیم ضربان قلب‌ام بالاتر می‌رفت. باور نمی‌شد به جایی که متولد شده بودم، برگشته بودم اما هر چه تلاش می‌کردم حس مثبتی بگیرم نمی‌توانستم. حتی فکر اینکه پدر و مادرم، روزی در این‌جا زندگی کرده بودند هم، کمک نمی‌کرد تا مثبت باشم. دل‌ام شور می‌زد انگار شوری دریا به روح‌ام رخنه کرده بود.

صلاح کمی بهتر شده بود و داشت دوربین‌اش را برای گرفتن عکس آماده می‌کرد. حدوداً ۵ ساعت زمان داشتیم تا از فضاهای داخلی و بیرونی جزیره عکس بگیریم و بایستی تا قبل از تاریک شدن هوا برمی‌گشتیم.

صلاح شات‌های مختلفی را از فضای بیرونی جزیره می‌گرفت. من هم دوربین‌ام را به دست گرفتم و از صلاح، در حالی که مشغول عکس گرفتن بود، عکس گرفتم. اما تصویر کیفیت نداشت پس دوباره عکس گرفتم. این بار بهتر شده بود اما تصویر صورت صلاح واضح نبود با خودم گفتم احتمالاً به خاطر رطوبت، درست کار نمی‌کند!

خاص بود. جزیره‌ای با این نوع ساخت و ساز. اولین قدمی که روی جزیره گذاشتم موج استرس و وحشت، قدرت برداشتن دومین قدم را ازم گرفت. رو به صلاح کردم گویی او هم، چنین حسی داشت اما به دلیل تجربیات زیادش خودش را کنترل می‌کرد. جزیره بزرگ بود پس برای اینکه از تمام نقاط جزیره عکس بگیریم، منطقه عکاسی را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم کردیم. صلاح قسمت شمالی را انتخاب کرد و من قسمت جنوبی. قبل از جدا شدن به صلاح گفتم: «نترس ولی من مطمئنم اینجا ارواح داره.» پرسید: «چرا این حرفو می‌زنی؟!« گفتم: «از عکس‌هایی که رو قایق از تو گرفتم تو همه‌شون صورت‌ات تار و کدر افتادند. از گم شدن دوربین‌ات تا خوابی که تو هواپیما دیدی. این‌ها همه‌اش اخطاره که وارد این جزیره نشیم. بیا برگردیم…»

صلاح: «شوخی‌ات گرفته؟! حالا که سر پروژه‌ایم و فقط چهار ساعت زمان داریم. اینجوری فقط زمان را از دست می‌دیم. بهتره کارمون رو شروع کنیم. از طرفی تو میدونی شرکت با چه زحمتی تونسته مجوز ما را صادر کنه؟ ما چاره‌ای نداریم جز اینکه این پروژه رو انجام بدیم.»

راست می‌گفت چاره‌ای نداشتیم. پس شروع کردیم به انجام ماموریت. به سمت بلوک‌های جنوبی به‌راه افتادم. وارد ساختمان اول شدم. خیلی متروکه بود و خواه ناخواه انسان دچار ترس می‌شد. وارد اتاق اول شدم از چرخ خیاطی که سال‌ها پیش لباس دوخته بود و تلویزیونی که برنامه‌های زیادی پخش کرده بود، عکس گرفتم. وارد طبقه دوم شدم از عروسکی که لباس و یک دست نداشت و چشمان‌اش وحشتناک بود عکس گرفتم. از غربتی که تا به آن روز ندیده بودم، اتاق به اتاق عکس گرفتم. وارد طبقه آخر شدم تمام جزیره را می‌دیدم. از محوطه حیاط پشت بلوک که با علف و خرابه‌های ساختمان پر شده بود، عکس گرفتم. داشتم از پله‌ها به طرف حیاط پشتی می‌رفتم که صدایی شبیه به صدای تایپ با دستگاه تلگراف به گوشم خورد. صدا از اتاقی که در انتهای سالن بود می‌آمد. ترسیده بودم اما فکر کردم شاید صلاح قصد شوخی کردن دارد. به آرامی و دلهره وارد اتاق شدم. اتاق نسبتاً بزرگی بود و فقط نور کمی از طریق پنجره شکسته وارد اتاق می‌شد. به زحمت کنج اتاق دیده می‌شد. با صدای ترسان گفتم: «صلاح شوخی بی‌مزه‌ایه. بس کن.» اما هم‌چنان صدای تایپ می‌آمد. نزدیک‌تر که شدم، با چشمان خودم دیدم، دستگاه در حال تایپ کردن بود بدون این‌که کسی داخل اتاق باشه. از وحشت داشتم سکته می‌کردم. برگشتم که از در فرار کنم ناگهان، شبحی با موهای خاکستری خیلی بلند با لباس مشکی کنار پنجره ظاهر شد. ایستاده بود و به من زل زده بود. خشک‌ام زده بود. بدن‌ام از ترس مثل کوره می‌جوشید و بلافاصله یخ می‌زد. تمام سلول‌های بدن‌ام ترسیده بودن. برای یک لحظه فقط یه لحظه چشمامو بستم و به سرعت از اتاق خارج شدم و درحالی که می‌دویدم به پشت سرم نگاه کردم، شبح با موهای بلند که تمام صورت‌اش را پوشانده بود، پشت سرم بود. به قدری ترسیده بودم که دیگر پای‌ام را روی زمین حس نمی‌کردم. صدای جیغ و زجه در تمام ساختمان پیچید و من هم‌چنان می‌دویدم تا اینکه تعادل‌ام را از دست دادم و از پله‌ها به پایین پرت شدم و به زحمت در حالی که روی زمین خودم را می‌کشیدم، از ساختمان خارج شدم. خودم را به محوطه رساندم و فریاد زنان، اسم صلاح را صدا زدم. مطمئن بودم این جزیره ارواح نفرین شده دارد. به قدری صلاح را فریاد زدم که دیگر صدای‌ام را نمی‌شنیدم. بعد از چند دقیقه صلاح آمد و در حالی که محکم بغل‌اش کرده بودم با لکنت زبان گفتم «اون… ج. ج. . اون‌جا»

خیلی ترسیده بودم و از صلاح خواهش کردم تا برگردیم ولی او قبول نکرد و گفت: «تو خیالاتی شدی، تو این جزیره غیر از من و تو هیچ‌کسی نیست. تو همین جا بمون، کاری رو که شروع کردیم، شده تنها تموم می‌کنم اما دست خالی بر نمی‌گردیم.»

هر چی التماس و خواهش کردم فایده‌ای نداشت و صلاح دوربین‌اش را برداشت و به راه افتاد. دو ساعت به پایان زمان مانده بود و این دو ساعت خیلی کند می‌گذشت. هم نگران صلاح بودم و هم از تنهایی خودم می‌ترسیدم. لحظه‌های بسیار سختی را گذراندم. خورشید داشت غروب می‌کرد. با صدای قایق موتوری که برای برگرداندن ما آمده بود، خیلی خوش‌حال شدم. حالا باید منتظر صلاح می‌ماندیم تا برگردد. حدود نیم ساعت منتظر ماندیم اما خبری از او نشد. قایقران اشاره کرد که باید برگردیم. هیچ اثری از صلاح نبود. قلب‌ام محکم می‌کوبید. خودم را سرزنش می‌کردم، نباید به این ماموریت می‌آمدیم نباید می‌گذاشتم او تنها برود. هوا داشت تاریک می‌شد. التماس قایقران را کردم که بدون صلاح از این‌جا نرویم. این بار با گریه و فریاد اسم صلاح را فریاد زدم. صدام در تمام جای جای جزیره می‌پیچید ولی هیچ‌کس جوابی نمی‌داد. آن روز بدترین روز عمرم بود در حالی که قایقران زیر شانه‌ام را گرفته بود به درون قایق رفتیم.

از هوش رفته بودم، وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. دچار حمله قلبی شده بودم. اولین جمله‌ای که به دکتر گفتم این بود صلاح کجاست؟ دکتر به آرامی گفت شما باید استراحت کنی. فردا به بخش منتقل خواهید شد و از اتاق خارج شد.

فردای آن روز به بخش منتقل شدم و بعد از چند دقیقه مدیر روابط عمومی شرکت وارد اتاق شد. در حالی که ناراحت به نظر می‌رسید، احوال‌ام را پرسید. من که به کلی گیج شده بودم دلیل آمدن‌اش به اینجا را پرسیدم؟ او طوری جواب‌ام را داد که متوجه شدم دلیل آمدن‌اش به ژاپن به خاطر من نبوده، به همین خاطر حال صلاح را از او پرسیدم. جواب‌ام را نمی‌داد. انگار نمی‌توانست جواب بدهد بعد در حالی که چشمان‌اش قرمز شده بود گفت صلاح دیگر پیش ما نیست.

«نیست؟! منظورتون چیه؟ …»

بعد در حالی که سرش را به طرف دیگر چرخاند گفت: «صلاح خودکشی کرد.»

از شنیدن خبر مرگ صلاح، قلب‌ام تیری کشید که از شدت درد از تخت افتادم. همان لحظه پرستار آمد و او را از اتاق بیرون کرد. ساعت‌ها اشک ریختم. در آخر پرستار به زور مسکن آرام‌ام کرد. فردا از اداره پلیس برای بازجویی به بیمارستان آمدند. رییس پلیس در مورد ارتباط من با صلاح و پیشینه افسردگی در او، سوالات متعددی پرسید اما هیچ‌کس به من واقعیت را نمی‌گفت. از او خواهش کردم زمان مرگ صلاح و مکان‌اش را به من بگوید. رییس پلیس زمان مرگ او را شب همان روز ماموریت اعلام کرد و جسدش را در حالی که روی آب شناور بود پیدا کرده بودند. اما هیچ اثری از سو جان به او پیدا نشده بود. به همین دلیل مرگ او خودکشی، به علت افسردگی اعلام شد. اما من، صلاح را می‌شناختم او هیچ‌وقت افسرده نبود، بر‌عکس خیلی فعال و با انرژی بود. به رئیس پلیس گفتم جزیره هاشیما جزیره نفرین شده‌ای است و علت مرگ صلاح، ارواح آنجا هستند. و در مورد ارواحی که در جزیره حس کردم و دیدم، گفتم. اما او با حالت مسخره به من گفت شما خسته هستین بهتره استراحت کنید و از اتاق رفت.

بعد از یک هفته بستری در بیمارستان، فهمیدم که با دکتر معالج‌ام تصمیم به بستری شدن من در بیمارستان روانی کرده‌اند. مرا به به بیمارستان روانی خارج از شهر منتقل کردند. به مدت ۷ ماه در بیمارستان روانی بستری بودم هر روز قرص‌های زیادی به خوردم می‌دادند و هر بار شخصی به اتاق‌ام می‌آمد و در مورد صلاح می‌پرسید، من دوباره و چند باره آن لحظه‌ها را به زبان می‌آوردم اما نمی‌دانم چرا بعد از آمدن او، دُز دارو‌های‌ام بیشتر و بیشتر می‌شد. دیگر مشکوک شده بودم.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم واقعاً دیوانه شدم و حتی نام‌ام یادم نمی‌آمد. خیلی ضعیف شده بودم و حدوداً بیست کیلو وزن، کم کرده بودم. یاد صلاح از ذهن‌ام خارج نمی‌شد باید می‌فهمیدم در مورد مرگ او و اتفاقاتی که برای ما افتاده، چه چیزهایی در اینترنت منتشر شده بود. پس تصمیم گرفتم نیمه شب به صورت مخفیانه از کامپیوتر نگهبان که هر یک ساعت یک‌بار برای کشیدن سیگار به محوطه می‌رفت استفاده کنم. وقتی عکس‌برداری گوگل از جزیره هاشیما را تایپ کردم فقط نام من و عکس‌های‌ام به چشم می‌خورد. هیچ اثری از نام صلاح نبود. آن‌جا بود که متوجه نقشه پلیدشان شدم. آن‌ها برای این‌که مرگ صلاح رسانه‌ای نشود مرا که تنها سرنخ بودم به بیمارستان روانی منتقل کردند و با تجویز قرص‌های خطرناک تصمیم به دیوانه کردن من و به تبع آن از بین بردن سر نخ را داشتند.

دیگر قرص‌های‌ام را نمی‌خوردم و آن‌ها را زیر زبان‌ام پنهان می‌کردم و در موقعیت مناسب از شرشان خلاص می‌شدم. ماه نه‌ام بود که آن شخص به ملاقات‌ام آمد و دوباره سوال‌های تکراری در مورد صلاح، پرسید. این بار جواب‌های پرت‌و‌پلا به او دادم و وانمود کردم صلاح را به یاد ندارم.

نقشه‌ام کار کرد و ماه یازده‌ام بود، که از بیمارستان ترخیص شدم. صدای صلاح و چهره او مدام در ذهن‌ام نقش می‌بست. چقد دل‌ام برای‌اش تنگ شده بود. در اینترنت در مورد برنامه بازدید از جزیره هاشیما جستجو کردم. در همان حین چشم‌ام به سایتی افتاد که تور گردشگری به جزیره هاشیما برای هر یک‌شنبه داشت. دوشنبه هفته بعد سالگرد مرگ صلاح بود. به این فکر افتادم که برای اینکه وجودش را دوباره زنده کنم برای آخرین بار به آن جزیره شوم بروم. با نام و مشخصات شخصی دیگر ثبت‌نام کردم که مبادا از ورود من به آن‌جا جلوگیری شود.

نزدیک به ۲۵ نفر بازدیدکننده به جزیره وارد شدیم فقط می‌شد به قسمت‌های تعیین‌شده‌ای که قبلاً در نظر گرفته شده بود قدم گذاشت. با دیدن دوباره جزیره حال‌ام بد شد اما خودم را کنترل کردم. مدام به منطقه‌ای که صلاح برای آخرین بار به آن‌جا رفته بود نگاه می‌کردم. موقعی که رهبر گروه سرگرم صحبت با بقیه بود به سمت منطقهٔ ممنوعه رفتم. هم می‌ترسیدم هم یاد صلاح به‌ام قدرت می‌داد. وارد اتاق نسبتاً تاریکی شدم، چند قدمی برنداشته بودم که پام به چیزی خورد. وقتی برش داشتم دوربین صلاح بود که در اتاق رها شده بود از وضعیتی که دوربین داشت مشخص بود با ضربه محکمی به زمین پرت شده بود. دوربین را برداشتم و به سمت جمعیت برگشتم. حالا تنها سرنخ علت مرگ صلاح در دستان‌ام بود.

وقتی به خانه برگشتم بلافاصله حافظه دوربین را در آوردم و به کامپیوتر وصل کردم. با دیدن تعدادی از عکس‌های جشن تولدش اشک در چشمان‌ام حلقه زد. اما نکته مهم عکس‌های دوربین مربوط به عکس‌هایی بود که در جزیره گرفته شده بود. تعدادی از عکس‌ها در فضای تاریک، و از یک نقطه، به تعداد زیاد گرفته شده بود. وقتی عکس‌ها را به ترتیب و با سرعت نگاه می‌کردم، تصویر شبح نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و صلاح به خاطر نور فلاش که آن‌جا را روشن می‌کرده مدام عکس گرفته بود. از طرفی جایی که دوربین صلاح را پیدا کردم با فضایی که داخل عکس بود متفاوت بود و مشخصاً صلاح که وحشت کرده بوده و در حالی که فرار می‌کرده به زمین خورده بود و دوربین از دست‌اش افتاده بود و در نهایت بعد از خروج از بلوک‌های سیمانی خودش را از ارتفاع به دریا پرت کرده بود.

«اگر این فیلم را می‌بینید معنی‌اش اینه که من کشته شدم! لطفاً این فیلم را در یوتیوب بارگذاری کنید تا همه دنیا از جنایت گوگل و هم‌دستان‌شان باخبر شوند.»


یک هفته بعد…

پستچی: «منزل صلاح مبارک؟»
زن: «من همسرشون هستم ایشون فوت کردند…»
پستچی: «خدا رحمت‌اش کنه. یه پاکت نامه براشون آوردم»
زن: «کجا را باید امضا کنم؟»
دختر: «مامان کی بود؟»
زن: «یه نامه برامون آوردند از دوست پدرت! همون که شرکت گوگل هم‌کار بودند.»
دختر: «این سی‌دی، داخل پاکت بود؟»
زن: «آره بذار تو دستگاه ببینم چیه!»

شروع فیلم…

جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکس‌برداری سه‌بعدی محول شد. به زادگاه‌ام بر‌می‌گشتم، به جزیره‌ای که فقط یک روز در آن‌جا بودم و بلافاصله بعد از تولدم، مانند بقیه ساکنین جزیره مجبور به ترک آن شدیم…

***

منبع: bestory.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *