داستان-کوتاه-زن-خانگی

داستان کوتاه «زن خانگی» / جمشید محبی

زن خانگی
جمشید محبی

شوهرم توی زندگی با من مثل پرنده‌ای در قفس است؛ خودش اینطور می‌گوید اما مشخصاً چرت می‌گوید. مشخصاً چرت می‌گوید چون نمی‌فهمد که مهمترین دلیل زنده بودنم است، دلخوشی‌ام برای ادامه‌ی زندگی و امیدم برای شروع روزی تازه است. بدون او می‌میرم، بدون او احساس ناامنی می‌کنم و تو همه‌ فامیل و دوست و آشنا کیست که نداند با همه وجودم عاشقش هستم.

همه چیز من در شوهرم خلاصه می‌شود؛ زن او هستم، آنطور زنی هستم که او دلش می‌خواهد. همیشه هر جای زندگی به آن سمتی راه کج کرده‌ام که او خواسته و اگر چیزی را نخواسته، من هم قیدش را زده‌ام. همیشه حواسم بوده آب و غذایش مهیا و جایش راحت باشد. هفته‌ای یک بار قفسش را تمیز می‌کنم و برق می‌اندازم. گاهی هم برایش می‌رقصم و او نگاهم می‌کند و نگاه‌هایش همیشه عاشقانه است؛ مگر می‌شود عاشق زن جذابی مثل من نبود؟! می‌شود؟ نمی‌شود که؛ وقتی من اینطور دیوانه‌وار عاشق او هستم آیا منطقی و منصفانه است که او عاشقم نباشد؟ باید باشد. حتما عاشقم است. روزها می‌برمش توی باغ، قفسش را آویزان می‌کنم به شاخه‌ درختی یا می‌گذارم روی چمن‌ها و زیر آسمان قشنگ همه‌ی فصول، ساعت‌ها برایش حرف می‌زنم؛ اینکه چقدر بهش محتاجم، اینکه بودنش همه چیز است و تنها پشت‌گرمی‌ام توی زندگی است. شب‌ها اما می‌آورمش توی تختخواب‌مان، خودم را مچاله می‌کنم توی آغوش گرم و نرمش و بهش می‌گویم: «می‌بینی چقدر امنی برام» و او باز نگاهم می‌کند؛ عاشقانه!

اوایل ازدواج‌مان کمی با هم ناسازگاری داشتیم که خب طبیعی هم بود؛ مثلا دوست داشت رابطه‌مان روشنفکرانه و مبتنی بر گفت‌وگو، تساوی حقوق زن و مرد و خیلی منطقی باشد اما من دلم می‌خواست او را یک مرد کلاسیک ببینم که از من فقط زن بودن بخواهد، نه اینکه مدام توی گوشم بخواند که لازم است شخصیت و شأن اجتماعی داشته باشم و به هویتی فراتر از زن خانگی بودن برسم. من دلم می‌خواست فقط زنش باشم؛ او برود و کار و کند و پول در بیاورد و من هم توی خانه به زندگی‌مان برسم و بدون اینکه بخواهم هی باردارم کند. خب او اینطور نبود و من هم باهاش کنار آمدم و آرزوهایم را یکی یکی سرکوب کردم؛ چون زن زندگی بودم و پای شوهر و زندگی‌ام سوختم و ساختم!

شوهرم می‌گوید توی زندگی با من مثل پرنده‌ای در قفس است اما چرت می‌گوید؛ چه چیز کم دارد؟ خوشگل و جذاب که هستم، رفاهش را تامین کرده‌ام، حتی بخاطرش خیلی جاها بار زندگی را به دوش کشیده‌ام. بارها از خودم گذشته‌ام تا او خوشحال و راحت باشد؛ سر کار رفته‌ام، خرید کرده‌ام و یک عالمه کیسه‌های سنگین خرید را بار خودم کرده‌ام جوری که دست‌هایم نزدیک بوده از شانه‌هایم قطع شوند، فقط برای اینکه زن دلخواهش باشم و نگذارم کمبودی حس کند، تازه مهمتر از همه‌ اینها -با چشم‌پوشی از برخی موارد قابل اغماض- همیشه هم بهش وفادار بوده‌ام اما در ازای این همه خوبی او چه کرده؟ کوچکترین ایرادهای مرا به رُخم کشیده، وقت و بی‌وقت اَزم انتقاد کرده و بدتر از همه، یک مدت که حواسم نبوده و درِ قفس باز مانده، رفته با زن‌های دیگری پریده، باهاشان حرف زده و حتی گذاشته آنها ببوسندش!

اوایل زندگی مشترک‌مان با اینکه مشکلات مهمی توی زناشویی‌مان داشتیم اما شوهرم به مراتب شادتر بود؛ می‌گفت و می‌خندید، اگرچه لجبازی و ناسازگاری هم بیشتر داشت، جوری که خیلی وقت‌ها حس می‌کردم دوستم ندارد. رفته رفته کم‌حرف‌تر شد و خنده که اصلاً حرفش را هم نزنم اما خب در عوض با من مهربان‌تر و سازگارتر شده و بیشتر بهم توجه می‌کند، اینست که اینطور بودنش را ترجیح می‌دهم، به قول معروف بال‌هایش را چیده‌ام! این درست که بابت قضیه‌ی زن‌های دیگر هنوز ته دلم باهاش صاف نیست اما وقتی با خودم دو دو تا چهار تا می‌کنم، می‌بینم خیلی خوشبخت‌تر از قبل هستم، بله، خوشبخت‌ترم چون شوهرم مدت‌هاست از دنیا و آدم‌هایش ناامید شده و حواسش بیشتر از گذشته به من و زندگی‌مان است، حالا هزاری هم که بگوید توی زندگی با من مثل پرنده‌ای در قفس است.

***

منبع: bestory.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *