مادر، ترامپ را کشت.
از نویسنده ای ناشناس
برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت.
برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه اسمش را در مدرسه نوشتند و دنبال گوشه ای برای فرار میگردد. یعنی مثل بچگیهای خودم با دیدن معلمهایی که انگار از سیببلهایشان قرار است خون بچکد با ریتم شعرهای مزخرفی که عر می زدند. مادر پایش را به چهار پایه بزرگ بسته بود. نزدیکش که شدم میخواست فرار کند اما خودش متوجه شد راه فراری نیست. بغلش کردم، شروع به غرغر کرد. بوی خوبی میداد. اصلاً معلوم نبود با وجود اینکه صبح تا شب توی آت و آشغال و خاک چرا اینقدر تمیز است.
کم کم شروع کردم به زیر نظر گرفتن رفتارهایش. من بعضی وقتها حتی رفتار عنکبوت چسبیده به سقف را هم زیر نظر میگیرم که برای ساعتها هیچ حرکتی نمیکند تا شاید مگسی که در اتاق پر نمیزند به تورش بیفتد. مهمان پر سروصدای جدید که جای خود دارد. حس کردم غرغرهای زیر لبش به خاطر بسته بودن پایش است. پایش را باز کردم، مادر هم عصبانی شد. گفت همه جا را کثیف میکند. روزبعد باز پایش را باز کردم. این ور باغچه نمیآمد. همان گوشه برای خودش مشغول وارسی بود. مادر هم که دید زیاد هم کثیف کاری نمیکند دیگر حرفی نزد. البته بعدا علاوه براینکه این ور حیاط هم میآمد بلکه اگر در بسته نبود تا داخل خانه هم میآمد.
مادر اسمش را ترامپ گذاشته بود. غذایش را من میدادم. غذایش اول نان خشک و غذاهای باقی مانده از شام و ناهارمان بود اما بعد من هر چیز خوردنی را که دستم میرسید برای تست جلوش میانداختم تا بخورد، از سویا تا شلغم. خدابیامرز عاشق انگور بود.
ترامپ کم کم خودمانیتر شد. گوشه باغچه را میکند و برای خودش دوش خاک و حمام آفتاب میگرفت. کم کم شروع کرد به فراری دادن پرندهها و گنجشکها که سعی میکردند انگورهای روی درخت را بخورند. مادر که یک بار دید خیلی خوشحال شد. فکر میکرد سگ گله است. مادر نمیدانست ترامپ انگورها را برای خودش میداند و دارد از اموالش نگه داری میکند. چون چند بار دیده بود من از آنجا برایش انگور سرو میکنم.
مهمان حلال گوشت که قرار بود یک ماه مهمان باشد و بعداً مهمان شکم مادر تا پایش خوب شود آنقدر سیاستمدار بود که تا پاییز سرد دوام آورد. من برایش بهترین خانه ممکن را در کل شهرمان ساخته بودم. با همان چهار پایهای که اولین روز پایش را به آن بسته بودیم با دو لایه پتو دور آن. مادر یک بار گفت دیگر خوب چاق شده. از آن روز ترامپ شروع به لجبازی کرد. شاید هم لجبازیش به خاطر خروسی بود که جدیداً صدایش را میشنید. ترامپ از ساعت پنج صبح تا غروب خورشید مشغول خواندن بود. هر دو این خروسها انگار در حال جنگ با فحش به هم بودن یا مشغول حرف زدن.
کم کم عشق من تبدیل به عشق و نفرت شد.هر کاری کردم صدایش بند نمیآمد. چند بار کمین کردم و موقع قوقولی کردن مثل گرگ گلویش را محکم گرفتم و فشار دادم. همین که ولش کردم کمی تلوتلو خورد و چند دقیقه بعد شروع به آواز گوش خراشش کرد. باورم نمیشد چطور آن همه حجم صدا را از آن گلوی کوچک تولید میکرد. دیگر برایم نه مغزی باقی مانده بود و نه تمرکزی. ترامپ دیگر غذا هم نمیخورد. از صبح تا شب یک راست صدایش را در فرق سرم میکوبید. احساس کردم شاید این روزها همه مشغول فحش دادن هستند هر چند حیاطمان بزرگ بود و خانه کناری خالی. ترامپ را خواستم از طریق شرطیسازی رام کنم. از گوشی صدای قوقولی خروس برایش پخش میکردم و با هر بار پخش صدای خروس یک ضربه به سرش میزدم. کم کم دیدم چشمانش پر اشک شده، خیلی ناراحت شدم. باز بغلش کردم. یک مقدار نان خشک داخل بشقاب ریختم. به سرعت شروع کرد به خوردن. احساس کردم فکر میکند به خاطر غذا نخوردنش است که دارم میزنمش. متاسفانه حیوانات زبان آدمیزاد را نمیفهمند. یک بار هم به کاکلش دو سنگ بستم چون میدیدم وقتی می خواهد بخواند گردنش را چقدر بالا میکشد. اما ترامپ شروع کرد سرش را به در و دیوار و زمین کوبیدن. باز دلم به حالش سوخت و بازش کردم.
کم کم دیگر حتی نمیخواستم ببینمش. او نمیدانست من چقدر دارم تحمل میکنم. حتی بعضی وقتها هم که نمیخواند احساس میکردم مشغول خواندن است. کم کم ترامپ را در جاهای مختلفی قرار میدادم . ترامپ داخل سطل آشغال. ترامپ داخل کمد. ترامپ لای کتابها. من هر کاری میکردم که زنده بماند. مادر چون مامور کا.گ.ب یا مسئول تفتیش عقاید به سراغش میرفت. باید کاری میکردم که دست از این خواندنهای ممتد بردارد. از چشمهای مادر تیک تاک ساعت مرگ ترامپ را میخواندم.
آن زمستان لعنتی فرا رسید. مادر ترامپ را داخل سبد کرد. من از پشت پنجره دیدم و سریع رفتم تا جلویش را بگیرم. قسم خورد ترامپ را میخواهد ببرد پیش مرغ و خروسهای پسرخاله. با اینکه به حرفهای مادر شک داشتم ولی گفتم چند روزی هم که نباشد باز خوب است. حکم قتل امضا شد. مادر یک ساعت بعد برگشت. سبد خونی را که دیدم، دلم ریخت. ترامپ بی سر به صورت واژگون. ترامپی که برای خودش یلی بود و شاهی. به مادر حرفی نزدم. حتی عصبانی هم نشدم. نشستم یک گوشه برای خودم گریه کردم. حتی برای پدر هم گریه نکرده بودم. ترامپ عزیزم؛ تنها دوست واقعی و سوهان روحم، جانش را بر سر آرمانها و حرفهایش از دست داد. هر چند که هرگز معنی حرفهایش را نفهمیدم.
چند پر ترامپ را برداشتم و شکل یک خروس را کشیدم و پرها را چسباندم به آنها و این اثر هنری را زدم به دیوار تا همیشه به یادش باشم. عکس پروفایلم را عکس ترامپ قرار دادم ولی چون عکسهای پرفایل تلگرامم سیاه و سفید است عکس ترامپ را هم سیاه و سفید کردم. برای همین چند نفر پیام دادن که ما این خروس را میخواهیم .گویا خروس سیاه گران است و خیلی طرفدار دارد به عنوان پرنده زینتی.
مادر ترامپ را خورد. توصیفش سخت است یکی از عزیزانت عزیز دیگرت را بخورد و تو فقط نگاه کنی. بیشتر برایم صحنه جنایت بود. در ذهنم صحنههایی از واکینگ دد، جنایت و مکافات و سکوت برهها به هم گره خورده بود با آهنگ و صحنه اول یک ادیسه فضایی.
***
منبع: bestory.ir