زن تنهای روی نیمکت
جمشید محبی
توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کمجان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدمها عشقبازی میکرد. نگاهی چرخاندم دور و برم؛ شلوغتر از معمولِ ظهرهای پنجشنبه به نظر میرسید. نیمکت همیشگی خالی بود؛ نشستم، سیگاری گیراندم و مشغول تماشای آدمها شدم.
مرد میانسالی داشت سر تقریباً طاسِ پیرمردی را که احتمالاً پدرش بود، نوازش میکرد. دو پسر نوجوان، سگی را روی چمن و لای بوتههای شمشاد میچرخاندند. دو خانم جاافتاده روی نیمکت روبرویی نشسته بودند، گپ میزدند و سیگار میکشیدند. زنی جوانتر سر بر شانهی مردی خوشتیپ، دست چپ او را گرفته بود توی دستهایش و با موهای پرپشت روی انگشتانش بازی میکرد. پیرمرد خمیده قدی که نمیشناسمش اما هر وقت مرا میبیند، خیلی گرم سلام میکند، عصازنان از کنارم گذشت و بیاینکه سرش را بلند کند، سلامی دوستداشتنی و رسا بهم کرد و من هم در حالی که کمی نیمخیز میشدم، جوابش را دادم. چند ثانیهای عبورش را تماشا کردم و بعد پُک آخر را زدم و ته سیگار را روی سنگفرش زیر پایم خاموش کردم.
باد میوزید، جوری که نگران شدم مبادا ساقهی ترد بنفشههای تازه کاشته شده را بشکند. بیاختیار سیگار دوم را گذاشتم لای لبهایم و به دنبال فندک دست کردم توی جیبهای پهلویی کاپشن «نایکی» سیاه رنگم که موجود کوچولویی آن را قاپید و دوان، دوان برد انداخت توی سطل آشغال و برگشت، روبرویم ایستاد!
دخترکی که مقابلم ایستاده بود، آبنبات چوبی حدودا هشت، نُه سالهای بود با صورت گردِ سفید، چشمهای میشی و موهای طلایی بلندی که از فرق سر به دو طرف شانه شده بود. پالتوی صورتی «اِچ اند اِم» تنش بود که پایینش مثل دامن چین خورده بود تا بالای زانو و کلاهی هم پشتش آویزان بود. داشت انگشت اشارهی دست چپش را به علامت شماتت من تکان میداد. با خودم گفتم اگر بخواهم در یک کلمه توصیفش کنم، چه میتوانم بگویم؟ فرشته؟ نه، نه. قطعا فراتر از فرشتهها بود. چرا؟ چون او در لحظه مرا دیوانهی خودش کرد، کاری که از هیچ فرشتهای بر نمیآمد. شاید همان آبنبات چوبی توصیف بهتری بود. گفت: «آقای عزیز! مگه نمیدونید دود سیگار بچهها رو خنگ میکنه؟» و اخم کرد برایم. ازش پرسیدم کی این حرف را بهش گفته که همزمان با تکان دادن انگشت شماتت، با انگشت اشارهی دست دیگرش امتداد سمت راستش را نشانم داد؛ حدود پنجاه متر دورتر، زنی تنها روی نیمکتی نشسته بود و داشت پرحرارت با تلفن همراهش صحبت میکرد. به نظر میرسید مشغول مشاجره است.
بهش گفتم اگر قول بدهم دیگر سیگار نکشم، حاضر است مرا ببخشد؟ همزمان با تکان دادن انگشت شماتت، کمی نگاهم کرد، انگشت اشارهی دست راستش را با نوک زبانش خیس کرد و همان طور که آن را روی شقیقهاش نیمدور و مداوم میچرخاند، چشمهایش را تنگ کرد و دست آخر خیلی زود به نتیجه رسید. بعد، همچنان با تکان دادن انگشت شماتت، کف دست راستش را پیش آورد و گفت: «پس همهشو بدین، لطفاً» و قاطع زل زد توی چشمهایم. اول منظورش را نفهمیدم اما زود به صرافت افتادم و پاکت سیگار را گذاشتم کف دستش. با همان جدیت ادامه داد: «فندکتون رو هم بدین، لطفاً» و دستش را چند بار تکان داد. گفتم: «فندک؟» که این بار سرش را به علامت تایید بالا و پایین برد و گفت: «بله لطفاً. خودم دیدم که سیگارتون رو باهاش روشن کردین. همون که طلاییه» و همزمان با تکان دادن انگشت شماتت و در حالی که کف دست دیگرش همچنان روبرویم باز بود، سرش را کمی جلو آورد، با نوک بینی و نزدیک کردن مردمکهای دو چشمش به جیب کوچک روی سینهی چپ کاپشنم اشاره کرد و ادامه داد: «اوناهاش، گذاشتینش اونجا» و افزود: «البته فکر نکنین من فضولم ها … حالا بدینش، لطفاً» و چشمک زد بهم؛ جدیترین چشمکی که تا آن لحظهی زندگی تجربهاش کرده بودم!
«زیپو»ی طلایی را از جیب کاپشنم در آوردم و سعی کردم برایش توضیح دهم که فندک مدنظرش را عزیزترین آدم زندگیام که خیلی دوستم دارد، بهم یادگاری داده و اگر بو ببرد که آن را دور انداختهام، ممکن است هیچ وقت مرا نبخشد. با حاضر جوابی گفت: «اگه دوستتون داره، چرا بهتون فندک داده تا باهاش سیگار بکشین و مریض شین، هان؟» و منتظر جواب ماند. چی باید میگفتم؟ آنطور که دستهایش را زد به کمرش، چانهاش را داد جلو و طلبکارانه این را گفت، دلم برایش غش رفت. گفتم: «خب، اون همیشه مراقبمه که مریض نشم» و لبخند زدم. چانهاش را کشید عقب اما دستهایش همچنان به کمرش بود و پاکت سیگار توی مشت راستش. گفت: «هوم … منم همیشه مواظب مامانمم … آخه میدونین، جز من کسی رو نداره. بهم گفته همیشه باید مواظبش باشم» و زود دست چپش را که خالی بود، گرفت جلوی صورتم: «حالا بدینش … لطفاً» و باز همان جور چشمک زد و این بار سرش را هم همزمان تکان داد، اینست که در نهایت تسلیم شدم و فندک را گذاشتم توی دستش.
از عملیات دور انداختن سیگار و فندک که برگشت، بیمقدمه کنارم نشست، دستهایش را حلقه کرد دور بازوی راستم و سرش را تکیه داد بهم. دو، سه دقیقهای به همان حال ماند و من انگار که پروانهای روی شانهام نشسته باشد و نگران ترسیدن و پریدنش باشم، بااحتیاط و کمترین حرکت ممکن، زیر چشمی نگاهش میکردم. زیر لب زمزمه کرد: «خوبه که قول دادین» انگار که بلند فکر کرده باشد. چیزی نگفتم، یعنی چیزی به ذهنم نمیرسید. بعد بیمقدمه گفت: «الان برمیگردم» و مثل گلوله از کنارم جهید و دوید سمت زن تنهای روی نیمکت. از آن فاصله میتوانستم ببینم که رفت سر کیف مدرسهی قرمز رنگش کنار آن زن و خیلی زود برگشت پیشم. خودکار آبی «کَنکو کانادا» دستش بود که درش را باسلیقه در آورد، گذاشت توی جیب پالتویش و یکوَری نشست سمت چپم. با جدیت دست چپش را دراز کرد و دست راست مرا پیش کشید، گذاشت روی ساعد دست چپم و انگار که بخواهد اثرات پاککن را از روی صفحه دفترش پاک کند با پشت دست چپش که خودکار را گرفته بود، کف دستم را روبید و چند رقمِ کج و معوج نوشت. یک بار با دقت شمارهی یازده رقمی را بازبینی کرد و تک تک خواند و خیالش که راحت شد، در خودکار را از جیب پالتویش در آورد، گذاشت روی نوک آن و گفت: «شمارهی موبایل مامانمه. میتونین بهش زنگ بزنین که سهتایی بریم شهربازی یا باغ وحش یا سرزمین عجایب» و سومین چشمک را هم تحویلم داد. این یکی با خندهی شیرینش همراه بود.
جا خورده بودم و او بیاینکه احتمالاً این را درک کرده باشد، راه افتاد و رفت. چند قدم که دور شد با همان طمأنینه غیرقابل انتظار برگشت، دستهایش را حلقه کرد دور گوش چپم و گفت: «یه وقت پا شدنی یادتون نره تهسیگارتون رو از زمین بردارین ها» و دوید سمت زن تنهای روی نیمکت.
***
منبع: bestory.ir