شرطبندی
آنتوان چخوف
ترجمه: علیمحمد طباطبایی
شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین میرفت و به خاطر میآورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود. آنها در میان مطالب مختلفی که در باره اش صحبت میکردند به بحث در بارهٔ حکم اعدام رسیدند. بیشتر میهمانان که درمیانشان روزنامه نگاران و افراد روشنفکر بسیاری دیده میشد با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها این شیوه از مجازات را برای عصر خود دیگر معتبر نمیدانستند و معتقد بودند که روشی غیراخلاقی و نامناسب برای کشورهای مسیحی است. به باور بعضی از آنها مجازات اعدام را میبایست در همه جا با زندانی شدن برای تمامی عمر عوض میکردند.
یکی از میهمانان با بانکدار به مخالفت برخاست: «من با شما موافق نیستم. من شخصاً نه مجازات اعدام و نه زندان ابد را آزمایش کردهام، اما اگر قرار است قضاوتی ماقبل تجربی شود، باید بگویم که حکم اعدام اخلاقیتر و انسانیتر از زندان ابد است. مجازات اعدام شخص محکوم را در جا میکشد، لیکن ماندن برای تمامی بقیهٔ عمر در زندان او را به کندی به قتل میرساند. کدام دژخیمی انسانیتر است، آن که شما را در چند دقیقه به قتل میرساند یا آن دیگری که کشتن شما را در طی سالهای بسیاری به درازا میکشاند»؟
یکی از میهمانان چنین اظهارنظر کرد: «هردوی آنها به یک اندازه غیر اخلاقی اند، زیرا هردو یک هدف دارند: این که انسان را بکشند. حکومت که خدا نیست و این حق را ندارد که آن چیزی را بگیرد که اگر قرار باشد دوباره برگرداند نمیتواند».
در میان میهمانان حقوق دان جوانی هم بود، مردی کم سن و سال که وقتی از او عقیده اش را پرسیدند چنین گفت: «حکم اعدام و زندان ابد هردو به یک اندازه غیراخلاقی اند، اما اگر قرار بود من میان حکم اعدام و حبس ابد یکی را انتخاب کنم، یقیناً دومی را برمی گزیدم. در هر حال زندگی کردن به هر صورتی بهتر از مردن است».
در این میان بحث پرشوری به راه افتاد. بانکداری که در آن روزها جوانتر و عصبیتر بود، به ناگهان چنان هیجان زدگی به او دست داد که کنترلش را از دست داد. او با مشت بر روی میز کوبید و به مرد جوان با فریاد چنین گفت: «این واقعیت ندارد! با شما سر دو میلیون شرط میبندم که حاضر نخواهید بود حتی برای پنج سال زندان انفرادی را تحمل کنید».
مرد جوان پاسخ داد: «اگر شما به جد چنین میگویید، من شرط را میپذیرم، اما نه پنج سال بلکه پانزده سال میمانم».
۲
بانکدار با فریاد گفت: «پانزده؟ قبول است! آقایان محترم، من دو میلیون برای شرط بندی میگذارم».
مرد جوان گفت: «شما دو میلیون خود را به خطر میافکنید و من آزادیام را»!
و این شرط بندی احمقانه و نامعقول به اجرا گذارده شد! بانکدارِ سبکسر و بد ادا، که احتمال باخت و پرداخت دو میلیون را نمیداد از شرطی که بسته بود بسیار خوشنود مینمود. به هنگام صرف شام جوان را دست انداخته و چنین گفت: «مرد جوان، در حالی که هنوز هم فرصتی باقی است در باره اش بیشتر اندیشه کنید. برای من دو میلیون مبلغ ناقابلی بیش نیست، اما شما سه یا چهار سال از بهترین دوران زندگی خود را از دست میدهید. من میگویم سه یا چهار، زیرا بیشتر از آن را تاب تحمل ندارید. مرد اندوهگین، این را هم فراموش نکنید که تحمل حبس داوطلبانه به مقدار زیادی دشوارتر است تا حبس اجباری. این فکر که شما حق آن را دارید تا هرلحظه که بخواهید دوباره به دنیای آزاد وارد شوید تمامی زندگی شما را در زندان زهرآگین میکند. برایتان متأسفم»!
و حالا بانکدار که برای خودش در کتابخانه بالا و پایین میرفت و تمامی اینها را به خاطر میآورد از خود پرسید: «هدف از شرط بندی چه بود؟ فایده اش چه بود که آن مرد پانزده سال از زندگی اش را از دست بدهد و من دو میلیون را دور بریزم؟ آیا این میتواند ثابت کند که مجازات اعدام بهتر یا بدتر از حبس ابد است؟ خیر، هرگز. همه اش بی معنی و مهمل است. از جهت من این بوالهوسی مردی لوس بارآمده بود و از جهت آن جوان حرص و طمع برای پول…».
سپس به خاطر آورد که آن شب چگونه ادامه یافته بود. چنین تصمیم گرفته شد که آن مرد جوان میبایست سالهای اسارتش را تحت نظارت شدید در یکی از اتاقکهای باغ بانکدار بگذراند. و چنین موافقت شده بود که او برای مدت پانزده سال نباید آزاد باشد تا بتواند از آستانهٔ آن اتاقک بیرون آید، یا انسانها را ببیند، صدای آدمها را بشنود، یا نامه ای و روزنامه ای دریافت کند. به او اجازه داده شده بود که یک آلت موسیقی و چندین کتاب همراه داشته باشد و به او اجازه داده شده بود تا نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار دود کند. در چارچوب شرایط آن قرارداد تنها ارتباطی که او میتوانست با جهان خارج داشته باشد توسط پنجره ای کوچک بود که برای همین منظور درست شده بود. او میتوانست هرچه را که میخواست داشته باشد – کتاب، موسیقی، شراب و از این قبیل – به هر مقدار و آنهم با نوشتن یک درخواست، اما آنها را فقط میبایست از طریق همان پنجره دریافت کند. در قرار داد تمامی جزئیات حال هرچقدر هم ناچیز که باعث میشدند حبس او اکیداً انفرادی باشد در نظر گرفته شده بود و او را موظف ساخته بود که در آنجا مقیم باشد – دقیقاً – برای مدت پانزده سال، که از ساعت دوازده در ۱۴ نوامبر ۱۸۷۰ آغاز میشد و در ساعت دوازده ۱۴ نوامبر سال ۱۸۸۵ خاتمه مییافت. کوچکترین تلاش مرد جوان برای تخطی از شرایط حتی اگر دو دقیقه قبل از خاتمهٔ مدت قرار داد میبود بانکدار را از پرداخت آن دو میلیون به او معاف میساخت.
۳
زندانی در اولین سال حبس خود و تا آنجا که از یاداشتهای کوتاه او میتوان قضاوت کرد از تنهایی و افسردگی رنج بسیاری برد. صدای پیانو را که از اتاقک او میآمد میشد به طور مداوم و برای روزها و شبها شنید. او از کشیدن دخانیات و نوشیدن شراب خودداری کرده بود. او نوشت که شراب آرزوها را تهییج میکند و آرزوها بدترین دشمن زندانی هستند و علاوه بر آن هیچ چیز نمیتوانست ملالت بارتر باشد از نوشیدن شراب خوب و ندیدن انسانی دیگر. و دخانیات هوای اتاق را خراب میکند. در سال اول کتاب هایی که او درخواست میکرد در درجهٔ اول موضوعاتی با محتوای سبک بودند، داستانهای بلند با طرحی عاشقانه و پیچیده، حکایت هایی شورانگیز و افسانه ای و از این قبیل.
در سال دوم دیگر صدای پیانو از درون اتاقک او به گوش نمیرسید و زندانی فقط در جستجوی آثار کلاسیک بود. در سال پنجم دوباره صدای موسیقی به گوش میرسید و زندانی سفارش شراب داد. کسانی که او را از میان پنجره میدیدند تعریف کردند که تمامی آنچه او طی آن سال انجام داده بود کاری نبود مگر خوردن و نوشیدن و دراز کشیدن بر روی تختخواب و گاهی خمیازه ای کشیدن و با خود با خشم سخن گفتن. او دیگر کتابی نخواند و فقط گاهی شبها مینشست و مینوشت. او ساعتهای زیادی را به نوشتن میگذراند و به هنگام صبح تمامی آنها را پاره پاره میکرد. چندین بار نیز صدای گریهٔ او شنیده شده بود.
در نیمهٔ دوم سال ششم زندانی مشتاقانه شروع به آموزش زبان، فلسفه و تاریخ نمود. او با شور و شوق فراوان اوقات خود را به طور کامل به این مطالعاتش اختصاص داد – به طوری که بانکدار مجبور بود که مرتب به دنبال کتاب هایی بگردد که او سفارش میداد. در طی چهار سال ششصد جلد کتاب بنا به سفارش او فراهم شده بود. در طی همین دوران بود که بانکدار چنین نامه ای از زندانی دریافت نمود:
«زندانبان عزیز من، من این نامه را برایتان در شش زبان مختلف مینویسم. آنها را به کسانی نشان دهید که با این زبانها آشنایی دارند. بگذارید که آنها نامهها را بخوانند. اگر آنها حتی یک اشتباه هم در آنها پیدا نکردند من از شما استدعا میکنم تیری در باغ شلیک کنید. این تیر به من نشان خواهد داد که تلاشهای من بیهوده نبوده است. نوابغ تمامی دورانها و کشورها به زبانهای متفاوتی سخن میگفتند، اما در درون سینه هایشان یک شعلهٔ واحد است که میسوزد. آه، که اگر میدانستید اکنون روح من چه شادمانی اسرارآمیزی را از این که میتواند آنها را بفهمد احساس میکند»! آرزوی زندانی اکنون برآورده شده بود. بانکدار دستور داد که دو گلوله در باغ شلیک کنند.
۴
سپس بعد از گذشت دهمین سال زندانی به طور ثابت در کنار میزش نشسته و تنها کاری که میکرد خواندن انجیل بود. به نظر بانکدار غریب میآمد که مردی که فقط طی چهار سال ششصد جلد کتاب آموزشی را فراگرفته است چرا باید یکسال از عمر خودش را برای کتابی کم حجم که درک آن ساده است تلف کند. الهیات و تاریخ دین کتابهایی بودند که به دنبال انجیل آمدند.
زندانی در دو سال آخر از حبس خود مقدار قابل توجهی کتاب را به طور اتفاقی انتخاب و میخواند. در یک زمان او مشغول مطالعهٔ علوم طبیعی بود و سپس کتاب هایی از بایرون و شکسپیر تقاضا نمود. یاداشت هایی دیده شدند که او در آنها در یک زمان سفارش کتابهای شیمی و راهنمای پزشکی و یک داستان بلند و چندین رسالهٔ فلسفی و الهیاتی را داده بود. نوع مطالعهٔ او این تصور را القاء مینمود که گویی او انسانی است گرفتار در تکه پارههای کشتی شکستهٔ خود و سرگردان در آبهای شناور است و تلاش میکند زندگی خودش را حریصانه با چنگ انداختن به یک تیرک و سپس به تیرکی دیگر نجات دهد.
بانکدار پیر تمامی اینها را از نظر میگذراند و با خود فکر میکرد: «فردا ساعت دوازده او دوباره آزادی خود را بدست میآورد. بر اساس قراری که گذاشته بودیم من باید به او دو میلیون پرداخت کنم. اگر این کار را بکنم، دیگر کار من تمام است: من به طور تمام و کمال ورشکسته و بیچاره میشوم».
پانزده سال پیش از این ثروت میلیونی اش آن قدر زیاد بود که فراتر از توان محاسبه اش مینمود. اکنون او از آن بیم داشت تا از خود پرسش کند که کدام یک بیشتر است، بدهیها یا دارایی هایش. ریسکهای خطرناک مالی در بازار سهام، سرمایه گذاریهای بی حساب و کتاب و تحریک پذیری هایی که او نتوانسته بود حتی در سالهای پیشرفت از آنها گذر کند هرکدام به سهم خود باعث افول بخت و دارایی او شده بودند و میلیونری که زمانی مغرور، بی باک و متکی به خود بود اکنون بانکداری درجهٔ متوسط شده بود و از هر افزایش و نزول در سرمایه گزاری هایش در خود میلرزید. پیر مرد در همان حالی که موهایش را از نا امیدی چنگ میزد غرغر کنان گفت: «ای شرط بندی لعنتی! چرا مردک در این سالها نمرد؟ او اکنون فقط چهل سال دارد. و تا آخرین دار و ندارم را از من خواهد ربود. او سپس ازدواج کرده و از زندگی اش لذت میبرد و در بازار بورس به ریسک کردن میپردازد در همان حالی که من باید با حسادت و همچون یک گدا ناظر خوشبختی او باشم و هر روزه از او همان جملهٔ تکراری را بشنوم: من این خوشبختی را که امروز از آن برخوردارم به شما مدیون هستم، حال بگذارید من به شما کمک کنم! خیر، این دیگر قابل تحمل نیست! تنها راه برای نجات یافتن از ورشکستگی و بی آبرویی مرگ آن مرد است».
۵
بانکدار میشنید که زنگ ساعت سه به صدا درآمده است. در خانه همه در خواب بودند و از خارج هیچ صدایی شنیده نمیشد مگر خش خش بادی که در برگهای درختان افتاده بود. او در حالی که سعی داشت صدایی از خود درنیاورد از درون یک گاوصندوق ضد آتش کلید اتاقی را بیرون آورد که برای مدت پانزده سال همچنان بسته مانده بود. سپس پالتوی خود را به تن کرده و از خانه خارج شد.
در باغ همه جا تاریک و سرد بود و باران به کندی میبارید. باد خنک و مرطوبی در حال به سرعت گذشتن از میان باغ بود، زوزه میکشید و برای لحظه ای هم به درختان استراحت نمیداد. بانکدار هرچقدر به چشمانش فشار آورد نه زمین را توانست تشخیص دهد و نه تندیسهای سفید را و نه حتی خود اتاقک و درختها را. وقتی به نقطه ای رسید که اتاقک در آنجا قرار داشت دو بار نگهبان را صدا زد، اما پاسخی نیامد. چنین به نظر میرسید که او جایی در آشپزخانه یا گلخانه از شر هوای بد پناه گرفته و لابد به خواب رفته است.
پیر مرد با خود اندیشید: «اگر دل و جرئت انجام تصمیمی را که گرفتهام داشته باشم، اول از همه به نگهبان سوء ظن پیدا میکنند».
او در تاریکی به دنبال پلهها و در گشت و وارد راه ورودی اتاقک گردید. آنگاه کورمال کورمال به جلو رفت تا به یک دالان کوچک رسید و کبریتی آتش زد. هیچ کس آنجا نبود، اما تختخوابی دیده میشد که در آن از رختخواب اثری نبود و در یک گوشه بخاری تیره رنگ از جنس چدن دیده میشد. مهر و مومی که بر روی در اتاق زندانی زده شده بود همچنان سالم بود.
هنگامی که کبریت خاموش شد، پیر مرد که از شدت هیجان میلرزید از درون پنجرهٔ کوچک دزدکی نگاهی به داخل انداخت. در اتاق زندانی شمعی با نور ضعیف روشن بود و خود او در پشت میزی نشسته بود. از خود او بجز پشتش، موی سرش و دستانش چیز دیگری پیدا نبود. چند کتاب باز بر روی میز، بر روی دو صندلی ساده و بر روی فرش نزدیک میز قرار داشتند.
پنج دقیقه به همان ترتیب گذشت، اما زندانی از جای خود کوچکترین تکانی هم نخورد. پانزده سال حبس به او آموخته بود که آرام بنشیند. بانکدار با انگشتش ضربه ای به پنجره زد، و زندانی به عنوان پاسخی به او هیچ گونه حرکتی نکرد. آنگاه بانکدار با احتیاط مهر در را شکست و کلید را در قفل قرار داد. سپس قفل زنگ زده صدایی ناهنجار از خود بیرون داد و نالهٔ غژغژ کنندهٔ در بلند شد. بانکدار انتظار داشت که بلافاصله صدای پا و فریادی از شگفتی را بشنود، اما سه دقیقه گذشتند و درون اتاق همچنان ساکت و آرام بود. او تصمیم گرفت که داخل شود.
۶
در پشت میز مردی که شباهتی به انسانهای معمولی نداشت بی حرکت نشسته بود. او در واقع اسکلتی بود که پوستش را محکم بر روی استخوان هایش کشیده بودند، با موهای مجعدی شبیه به زنها و ریشی درهم. صورتش زرد بود با ته مایه ای به رنگ خاک، گونه هایش فرو رفته بودند، پشتی دراز و باریک داشت، و دستش که کلهٔ پرپشت از مویش را بر روی آن تکیه داده بود چنان لاغر و ظریف بود که نگاه کردن به آن هولناک مینمود. در طی سالهای دراز حبس اکنون قسمت هایی از موهایش در حال تبدیل به رگه هایی به رنگ سفید و نقره ای بودند و چنانچه کسی به چهرهٔ نحیف او که شبیه پیرمردها شده بود مینگریست غیر ممکن بود بپذیرد که او فقط چهل سال سن دارد. در آن لحظه او خواب بود… بر روی میز و در برابر سرِ خم شده اش برگهٔ کاغذی قرار داشت که بر روی آن به خط خوش چیزی نوشته شده بود.
بانکدار با خود میاندیشید: «موجود بدبخت! او خواب است و به احتمال بسیار خواب میلیون هایش را میبیند. و فقط کافی است که من این مرد نیمه جان را بگیرم، بر روی تختخواب بیندازم، به سهولت با فشار یک بالش جلوی نفس کشیدنش را بگیرم و حتی دقیقترین کارشناس هیچ نشانه ای از مرگی که در اثر خشونت ایجاد شده باشد نخواهد یافت. اما بگذار اول آنچه را که او اینجا نوشته است بخوانم…».
بانکدار برگهٔ کاغد را از روی میز برداشت و شروع به خواندن کرد: «فردا در ساعت دوازده من دوباره آزادی خود را به دست میآورم و اجازه معاشرت با دیگر انسانها را خواهم داشت، اما قبل از آن که این اتاق را ترک کنم و نور آفتاب را ببینم فکر میکنم ضرورت دارد تا چند کلامی با شما سخن گویم. من با وجدانی پاک در پیشگاه خداوند که شاهد من است به شما میگویم که من آزادی و زندگی و سلامتی و همهٔ آن چیزهایی را که در کتاب هایتان به عنوان چیزهای خوب جهان به حساب آورده شده است حقیر میشمرم».
«پانزده سال است که من با علاقهٔ تمام زندگی این جهانی را مطالعه میکنم. البته درست است که من نه زمین را دیدهام و نه انسان هایش را، اما من از کتابهای شما شرابهای دلپذیر نوشیدم، ترانه هایی خواندم، در جنگلها گوزنها و گرازهای نر شکار کردم، با زنان عشق ورزی نمودم… زیبایی هایی به لطیفی ابرها که توسط جادوی شاعران و نوابغ شما خلق شده اند شبها به دیدار من آمدند و درگوش هایم قصههای شگفت انگیزی نجوا کردند و مغز مرا دچار چرخش و فعالیت شدید نمودند. در کتابهای شما من به قلههای البرز و مون بلان صعود کردم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید از پشت افق سربرمی آورد و تماشا کردم که به هنگام غروب به چه سان آسمان، اقیانوسها و قلههای کوهها را با طلا و رنگ سرخ نور باران میکند. و از آنجا نور خیره کنندهٔ آذرخشها را در بالای سرم دیدم و شکافته شدن و از هم جدا شدن ابرهای توفان زا را. من جنگل ها، مزارع سرسبز، رودخانه ها، دریاچهها و شهرها را تماشا کردم. من آواز خواندن پریهای دریایی را شنیدم و نغمهٔ نیهای چوپانان را. من بالهای دیوهای زیبا روی را لمس کردم که که به زمین آمده بودند تا با هم در بارهٔ خدا صحبت کنیم… در کتابهای شما من خود را به درون گودالهای بی انتها پرتاب نمودم، معجزه هایی به انجام رساندم، انسان هایی را به هلاکت رساندم، شهرهایی را با خاک یکسان کردم، در مورد دینهای تازه ای وعظ کردم، امپراتوریهای بزرگی را فتح نمودم…».
۷
«کتابهای شما بودند که به من حکمت و فرزانگی بخشیدند. تمامی اندیشههای نا آرامی که در تمامی اعصار در مغز انسانها به کمال رسیده بودند در یک قطب نمای کوچک در مغزم به هم فشرده ومتراکم شدند. اکنون میدانم که من از تمامی شما آگاهتر هستم».
«و با این وجود من کتابهای شما را خوار میشمرم. برای من فرزانگی و نعمتهای این جهان ارزشی ندارند. همهٔ آنها بی فایده، ناپایدار، فریبنده و همچون سراب اغوا کننده اند. شما شاید مغرور، دانا و زیبا باشید اما در هر حال مرگ شما را از صحنهٔ گیتی چنان محو میکند که گویی شما بیشتر از یک موش که در سوراخی پنهان شده است نیستید، و بالاخره یک روز اعقاب شما، سرگذشت شما و خلاقیتهای فناناپذیرتان همه همراه هم با کرهٔ خاکی که در آن زندگی میکنیم نابود میشوند.
« شما عقل و منطق خود را از دست داده و راه عوضی را میپیمایید. شما دروغ را به جای حقیقت میگیرید و زشتی را به جای زیبایی. شما شگفت زده خواید شد چنانچه با توجه به رویدادهایی غیرعادی و عجیب مشاهده کنید که به ناگهان بر روی درختان میوه قورباغه و مارمولک به جای سیب و پرتقال به بار مینشینند و یا چنانچه گلهای رز رایحه ای مانند بوی عرق اسب بدهند. و من نیز از شما شگفت زدهام که آسمان را با زمین معاوضه کرده اید. نمیخواهم علت این کار شما را بدانم».
«برای آن که در عمل به شما ثابت کنم تا چه اندازه همهٔ آنچه را که شما میپرستید و به دنبالشان هستید در نظر من حقیر و بی ارزش هستند، من از آن دو میلیونی صرف نظر میکنم که زمانی رویایش را همچون رویایی از یک بهشت برین در سر میپروراندم و اکنون از آن بیزارم. برای آن که خود را از حق گرفتن آن پول محروم سازم میخواهم پنج ساعت قبل از مدت تعیین شده اینجا را ترک کنم و به این ترتیب قرارداد را نقض نمایم…».
هنگامی که بانکدار نامهٔ زندانی را خواند برگهٔ کاغذ را بر روی میز گذارد، سر این مرد عجیب را بوسید و در حالی که اشک میریخت از اتاقک بیرون رفت. در هیچ زمان دیگری، حتی هنگامی که در بازار بورس مبالغ سنگینی را از دست داده بود چنین حالت خفت و خواری نسبت به خود احساس نکرده بود. هنگامی که به خانهٔ خود رسید، بر روی تخت دراز کشید اما برای ساعتها عواطف و احساسات مانع از بخواب رفتنش گردیدند.
روز بعد نگهبان با عجله و با صورتی رنگ پریده وارد شد و به او گزارش داد که او آن مرد را دیده است که از پنجرهٔ اتاقک بیرون آمده و داخل باغ شده، سپس به سوی دروازه باغ رفته و آنگاه از نظر ناپدید شده است. بانکدار به سرعت از جایش بلند شد و همراه نگهبان به طرف اتاقک رفت و یقین حاصل کرد که زندانی فرار کرده است. آنگاه او برای جلوگیری از هرگونه شایعه نوشته ای را که در آن از دریافت دو میلیون چشم پوشی شده بود از روی میز برداشت و هنگامی که به خانه رسید آن را در گاو صندوق ضد حریق پنهان کرد.
***
منبع: shortstories.ir