داستان-کوتاه-طلاق

داستان کوتاه «طلاق» / آیزاک باشویس سینگر

طلاق
آیزاک باشویس سینگر
ترجمه: مرضیه ستوده

بسیاری از دعواها و پرونده‌های طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل می‌شد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانهٔ ما بود که پدرم، نسخه‌هایی از تورات و کتاب‌های مذهبی‌اش را در صندوقی قدیمی نگه می‌داشت. من، پسر خاخام و پیشوای محل، هیچ فرصتی را برای شنیدن دعوای متقاضیان طلاق از دست نمی‌دادم. چرا و چطور یک مرد و همسرش که اغلب پدر و مادر بچه‌هایی هم بودند، ناگهان تصمیم می‌گرفتند با هم غریبه شوند؟ به ندرت من جواب قانع کننده‌ای شنیدم.

پدرم هیچ‌گاه همان اول، اقدام قانونی نمی‌کرد و تمام سعی و توانش را برای مصالحه و آشتی به کار می‌برد. و همیشه با دستیارش یعنی مادرم، شور و مشورت می‌کرد. در واقع، طرفین دعوا اول می‌آمدند نزد مادرم و بعد پدر، از تلمود و کتاب آسمانی نقل قول می‌کرد: هنگامی که مردی اولین همسر خود را طلاق دهد، بارگاه الهی و ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آید. وقتی من پسر بچه بودم بیت المقدس دو هزارسال بود که به لرزه درآمده و تخریب شده بود. درست مثل آپارتمان ما در شماره ده خیابان کروشمالنا. ستون‌های محراب، بیت المقدس، کاهن‌ها، قربانی‌ها، در خانهٔ ما واقعی‌تر از اخبار روزنامهٔ ییدیش بود. یک بار زنی که برای طلاق آمده بود، فریاد زد: ای خاخام عزیز! اگر ستون‌های محراب می‌دانستند که من چی می‌کشم از دست این ظالم، یک دفعه صبح می‌لرزید یه دفعه شب.

زوجی که این بار آمده بودند به خانهٔ ما، از محلهٔ ما نبودند مال خیابان تاوردا بودند. یک مغازه هم توی بازار داشتند. هیچکدام بیش از سی سال نداشتند. شوهر، یک کت بلند پوشیده بود با یک کلاه کوچک و یک پیراهن یقه باز بدون کروات. از زیر جلیقه‌اش پیراهنش زده بود بیرون. قد بلند، با دماغی خمیده و ریشی که به زردی می‌زد. چشم‌هایش هم به نظرم زرد بود. مرد خوبی به نظر می‌آمد اما دانشگاهی یا طلبه نبود. گفت که مغازهٔ اجناس دست دوم دارد. زن‌اش امروزی به نظر می‌آمد. سرش را نپوشانده بود. یک دستمال روی سرش بود برای احترام به خاخام. کفش‌های پاشنه بلند پایش بود و دامنش فقط تا وسط زانو می‌رسید و یک کمربند براق مشکی با قلابی فلزی، تنگ بسته بود. چشم‌های درشت خاکستری داشت، دماغی استخوانی و دهانی گشاد. به نظرم حالتش دخترانه بود. مغرور و شکار از این‌که مشکلات خصوصی‌اش را به محکمهٔ خاخام آورده.

وقتی پدرم پرسید برای چه آمده‌اند و مشکل‌شان چیست، مرد جوان به همسرش گفت: تو گفتی باید برویم پیش خاخام، من که نگفتم حالا خودت اول بگو.

زن با صدای بلند و لحنی قاطع گفت: خاخام اعظم، ما برای طلاق آمده‌ایم.

پدرم همواره به پیروی از عرف و عادت، برای دوری از افکار گناه آلود از نگاه کردن به زن خودداری می‌کرد، بخصوص زن شوهردار. اما این‌بار نظری انداخت و یک لحظه زن را نگاه کرد. با دست چپ، ریش حنایی رنگ‌اش را گرفت و با دست راست، ترمهٔ متبرک روی میز را لمس کرد. لمس ترمه، سمبل و نشان پناه بردن به خداست.

پرسید: طلاق؟ چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟

شوهر جواب داد: بیش از پنج سال است. یک هفته بعد از عید هانوکا می‌شود شش سال.

پدرم گفت: طلاق مسئلهٔ ساده‌ای نیست، آسان نگیریدش. به گفتهٔ تلمود هنگامی که مردی اولین همسرش را طلاق دهد، ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آید.

زن با لحنی مصمم گفت: خاخام اعظم، همهٔ این‌ها را می‌دانم. اما ما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم.

پدرم پرسید بچه دارید؟

شوهر داد کشید: سه تا دختر کوچولوی قشنگ. بزرگه هنوز چهار سالش نشده.

پدرم سؤال کرد: به چه دلیل می‌خواهید جدا شوید، مشکل چیست؟

بعد از سکوتی طولانی، زن گلویش را صاف کرد و انگار کلماتی که می‌خواست به زبان بیاورد، گیر می‌کرد گفت: خاخام اعظم، شوهر من یک احمق است.

پدرم ابروهاش را داد بالا و با چشم‌های آبیش مات نگاه کرد. قیاقه‌اش کمتر از من متعجب نبود از این جواب. بعد از لختی گفت: حضرت سلیمان یکی از داناترین مردان عالم، در ضرب‌المثل‌هاش آورده که گناه‌کار، احمق است. هیچ حماقتی بالاتر از ضدیت با خدا و فرمان خدا نیست. در بخش اول آمده که ترس از خداوند، آغاز آگاهی ست. و احمق‌ها از دانش و آگاهی بیزارند. چنانچه می‌بینید تمام انسان‌های شرور، احمق‌اند. پناه بر خدا، اما شوهر شما اصلاً شرور به نظر نمی‌آید.

مرد جوان چشم‌هاش پر از خنده و شیطنت شد گفت: خاخام اعظم، او خودش شریر است.

پدرم برگشت به طرف مرد جوان گفت: این حرف را نزن. خشم هم حماقت است. حضرت سلیمان در سروده‌هاش گفته: خشم در سینهٔ احمق‌ها خانه دارد.

زن گفت: خاخام بزرگوار، احمق‌های پاک و خوش طینت هم هستند.

پدرم جواب داد: نه، سرشت خوب از عقل و دانایی است.

پدر چند آیهٔ دیگر از انجیل و تلمود نقل قول کرد. مرد جوان گویی غیر مستقیم از این حرف و حدیث‌ها دل و جرآت پیدا کرده بود، یکهو گفت: خاخام عزیز، این همیشه منتظر فرصت است تا اسم روی من بگذارد. تا من دهانم را باز کنم یک چیزی بگویم مسخره می‌کند. جلوی مشتری‌ها خیط‌ام می‌کند. اگر من بگویم روز است بلافاصله می‌گوید نه خیر شب است. بد زبان است. چه جوری آدم می‌تواند با این زبان تند و تیز زیر یک سقف سر کند؟ بدبخت و بیچاره‌ام کرده. عذابم می‌دهد. خیلی وقت است که زندگی‌مان جهنم است.

پدرم پرسید: گفتی سه تا بچه دارید؟

شوهر جواب داد: بله. یکی از یکی قشنگ‌تر، هر سه‌تاشان شیرین و مامانی‌اند. و تا آدم نگاهشان کند، روح آدم تازه می‌شود. اما چه فایده، وقتی زن به شوهرش حرف‌های زشت می‌زند و به او بی احترامی می‌کند خب بچه‌ها هم یاد می‌گیرند. بچه چی می‌داند وقتی مادرعزیزشان بگوید ددی چلمن است، بچه‌ها همان را تکرار می‌کنند.

پدرم گفت این کار غلط است. در کتاب اصول آمده، زن درستکار شوهرش را عزیز می‌دارد و حرمت می‌گذارد. در دعای خیر «بانوی شجاع» در عید سبت، تمام یهودی‌ها این دعا را می‌خوانند: خدا مرد را حفظ کند و از شیطان دور بدارد و به زبان زن، مهر و عطوفت عطا فرماید.

زن، شاکی گفت: خاخام، شما همه‌اش به او گوش می‌کنید چرا به من گوش نمی‌کنید؟

پدرم با اطمینان گفت: به شما هم گوش می‌کنم. وظیفهٔ من است که به هر دو طرف گوش کنم. حالا بفرمایین شما بگویید.

«خاخام بزرگوار، شوهرم بیش از حد ساده لوح است. ابله است. توی کله‌اش همان‌قدر شعور دارد که من توی لنگه کفش‌ام. وقتی آدم مغازه دارد باید مشتری‌شناس باشد که کی می‌آید جنس بخرد و کی می‌آید که فقط گشت بزند و الکی اجناس را دستمالی کند و گند بزند به مغازه. یک عالم از این مشتری‌ها هستند، از این مغازه به آن مغازه می‌روند چون کار دیگری ندارند. من تا نگاه کنم، فورا می‌شناسم و زود دست به سرشان می‌کنم. ولی این کله پوک، یک عالم وقت می‌ایستد به حرف زدن باهاشان. آن‌وقت وقتی یک مشتری واقعی می‌آید باید هی منتظر شود و گوش کند به دری وری‌ها بعد خسته شود بگذارد برود. ما با هم قرار گذاشتیم که من به او علامت بدهم. وقتی یک مشتر‌ی مردم آزار آمد، من شانه‌ام را روی موهایم همچین کنم تا شوهرم بفهمد و دیگر محل آن مردم آزار نگذارد. ولی انگار او اصلاً توجه ندارد، به هیچی دقت ندارد. یک مثل است، می‌گویند هر زنی نه پیمانه دارد برای حرف زدن. شوهر من حتما هجده پیمانه دارد. یک زن داشت بهش می‌گفت که عید فصح سه سال پیش چه‌طور نان فطیر درست کرده و آقا هم یک ساعت با آب و تاب از پودینگ نشاستهٔ عمه یاشاناش تعریف می‌کرد. آن‌وقت اول ماه که می‌شود من باید اجاره خانه بدهم. باید بروم از نزول خور با بهرهٔ بالا پول قرض کنم. راست می‌گویم یا نه؟»

وقتی زن حرف می‌زد، شوهرش با عشق و علاقه چشم دوخته بود به او. حتی به من هم لبخند زد. به پسر خاخام. به نظرم آمد که انگار از این استهزا کیف هم کرده است و حتی از توهین‌ها هم بدش نیامده. فکر کنم حق با زن باشد. او احمق است.

پدرم گفت: جوان، فراموش کردم اسم‌ات را بپرسم.

مرد جواب داد: اسم من اشموئیل مایر است. اما همه من را اشمیکل صدا می‌زنند. در واقع من سه تا اسم دارم. اشموئیل و مایر و آلتر، اسم سوم را وقتی دو ساله بودم رویم گذاشتند وقتی مخملک گرفته بودم و …

من هیچوقت ندیده بودم که پدرم حرف کسی را قطع کند ولی این‌بار نگذاشت مرد جمله‌اش را تمام کند و پرسید: آقای اشمیکل، در برابر شکایت‌های همسر‌ت چه داری بگویی؟

«چی دارم بگویم در مقابل او؟ خانم زبان شسته رفته‌ای دارد و هر کسی را بخواهد می‌تواند قانع کند که حق با اوست. من ساده‌ام. نمی‌توانم فکر آدم‌ها را بخوانم. من از کجا بدانم که مشتری آمده برای خرید یا آمده گشت بزند، روی پیشانی‌اش که ننوشته. در خانه‌مان من یادگرفتم وقتی کسی حرف می‌زند تو گوش کن و وقتی دارم به یک نفر گوش می‌کنم نمی‌توانم ببینم زن‌ام شانه‌اش را به سرش این‌طور کند. یک بار علامت‌مان این بود که او سرفه کند. ولی خب آدم چطور بداند که او دارد علامت می‌دهد یا واقعا شاید سرفه‌ا‌ش گرفته. توی زمستان و برف و سرما خب همه سرفه می‌کنند من از کجا بدانم. درست بعد از تعطیلات عید بود ما برای بچه‌ها نرم‌کنندهٔ گلو خریدیم اما آن‌ها همینطور سرفه می‌کنند. اما حقیقت این است که همسر من، سالکا اسمش است، با خلق بد به دنیا آمده. مادرش خدا بیامرز، به من گفت سالکا از نوزادی‌اش همینطور گریه می‌کرد. یک خشم بی‌خود، مدام درونش را می‌سوزاند. باید بریزد سر یکی. ما سه تا دخترکوچولوی گل داریم. تمام مدت سرشان جیغ می‌کشد. اگر کوچکترین کاری کنند که خوشش نیاید آن‌ها را می‌زند و ویشگون می‌گیرد. برای اینکه یک بچهٔ کوچولو را بزنی باید قلب‌ات از سنگ باشد.»

در باز شد، مادرم با رنگ و روی پریده سرش را داخل کرد و به زن گفت: خوبست بیایی پیش من تو آشپزخانه.

سالکا پرسید: خانم من را صدا کردند؟

«بله اگر خودت خواستی. امیدوارم راحت باشی.»

«بله خانم. یک دقیقه. آمدم. من خوب می‌دانم که وقتی من از این‌جا بروم خاخام حرف‌های بدی در بارهٔ من خواهد زد اما من اصلاً اهمیت نمی‌دهم من باید خودم را از دست این مردک ابله خلاص کنم من ترجیح می‌دهم بروم سینهٔ قبرستان، اما با این بی‌کله زندگی نکنم.» و رفت تو آشپزخانه.

❋ ❋ ❋

من دلم پر می‌زد بروم تو آشپزخانه و به حرف‌های آن‌ها گوش کنم اما می‌ترسیدم مادرم سرم داد بزند. هم پدر هم مادر، هر دو بارها هشدار داده بودند وقتی طرفین دعوا می‌آیند خانهٔ ما، گوش نایستم. پدرم ممکن بود شرط و شروطش یادش رود اما مادرم حافظهٔ خوبی داشت.

ماندم در اتاق دادگاه پدر، اشمیکل گفت: «همسرم باهوش‌ست، زیبا و جذاب‌ست اما خیلی تلخ است. چون خرج زندگی به سختی درمی‌آید همیشه ناامید و مآیوس است. چند قدم بالاتر از ما یک مغازهٔ دیگر است مثل مغازهٔ ما. لول می‌زند مشتری. صاحب‌اش پول از سرش بالا می‌رود. حقیقت این است که عصبانیت و اخلاق سالکا، مشتری را فراری می‌دهد. تو شغل ما، هر کی می‌آید خرید، چانه می‌زند هر چقدر هم ما قیمت را پایین بگوییم باز چانه می‌زند. مشتری می‌خواهد با ما معامله کند و نصف قیمت بخرد. چه کسانی می‌آیند جنس دست دوم بخرند؟ آن‌هایی که می‌خواهند یک چیزی گیرشان بیاید و حداقل را بدهند. رقیب من، زن فهمیده‌ای دارد. همیشه لبخندی روی لبش است. اگر من به زن‌ام بگویم با مشتری‌ها دوستانه رفتار کن با خشونت به من حمله می‌کند. نگاهش مثل چاقو تیز و برنده است. گاهی فکر می‌کنم ملائک خلقت اشتباه کرده‌اند او باید مرد می‌شد. حالا هر چقدر که اوضاع خوبی نیست.»

پدر گفت: صلح و آرامش، موفقیت‌آمیز است. اگر شما هر دو بتوانید با هم در صلح و صفا …

من دیگر مشتاق نبودم بشنوم که اگر این زوج در صلح و صفا زندگی کنند چی می‌شود این شد که رفتم طرف آشپزخانه. گوشه‌ای ایستادم به امید این‌که مادرم در نور مردهٔ چراغ نفتی متوجه من نمی‌شود. یک کتاب قصه روی چارپایه جاگذاشته بودم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم و وانمود می‌کردم که دارم کتاب می‌خوانم. دلم می‌خواست گفت و واگفت مردم را بشنوم. کنجکاو بودم ببینم، حالت بیان دعوا، التماس‌ها، عذر و بهانه آوردن در برابر خطاها و بعد این که چطور قضایا را به نفع خودشان می‌چرخاندند، برایم عجیب بود. شنیدم زن می‌گفت: خانم جان، شوهر من یک احمق است و هیچ چاره‌ای هم برایش نیست. جایی خوانده‌ام، روزی که حضرت مسیح بیاید همهٔ بیماران را شفا می‌دهد اما احمق‌ها همان‌طور احمق می‌مانند. چرا این جوری است خانم جان؟

مادرم جواب داد: خیلی ساده است، آن‌هایی که بیمارند خودشان می‌دانند که بیمارند، نزد خدا دعا می‌کنند که شفا پیدا کنند. ولی احمق چون فکر می‌کند باهوش و داناست پس دعا هم نمی‌کند که شفا پیدا کند و همانطور در حماقت خودش می‌ماند.

«با طلا باید نوشت این جمله را. مادر بزرگ من هم همین را می‌گفت. می‌گفت جایی که دعا و تورات باشد فهم و شعور هم هست. اما این از همان صبح که چشم‌اش را باز می‌کند قبل از این‌که دعای صبح بخواند شروع می‌کند مزخرف گفتن. بهش می‌گویم چه عجله‌ای داری؟ تازه روز شروع شده، تا شب وقت داری میمون‌بازی درآوری. دوست دارد خواب‌هایش را تا آخر تعریف کند. خب من هم خواب می‌بینم اما تا چشمم را باز می‌کنم یادم می‌رود. خواب‌هایش هم مثل خودش مسخره است. از خواب پریده می‌گوید خواب دیدم یک نمکدان قورت داده‌ام فقط یک دیوانه و روانی از این خواب‌ها می‌بیند. خدا من را ببخشد برای حرف‌هایی که می‌زنم اما شوهر من حتی پوتین‌هایش هم احمق و عوضی و مسخره‌اند.»

مادرم پرسید: پوتین‌هایش؟

«بله، پوتین‌هایش. عجیب نیست؟ یک بار من خوب به پاهایش نگاه کردم و گفتم یک جفت پوتین احمق مسخره. ببخشید خانم، می‌دانم خودم هم دارم مثل احمق‌ها حرف می‌زنم. وقتی آدم شش سال با یک احمق زندگی کند خودش هم به مرور زمان قاطی می‌کند. یک مرد باهوش فهمیده، لباس پوشیدنش هم برازنده است.»

مادرم گفت: سالکا ببخشید ولی این همه نفرت از مرد خوب نیست نه برای روح نه برای جسم. خدای نکرده مریض‌ات می‌کند. این نفرت روی سلامتی‌ات اثر بد می‌گذارد.

«شما درست می‌فرمایید. هزار مرتبه درست می‌فرمایید. اما من از او نفرت ندارم، به من هیچوقت بدی نکرده و می‌دانم دست خودش نیست. اما وقتی شروع می‌کند به حرف زدن و تعریف کردن از من، دلم آشوب می‌شود. جلوی مردم خجالت می‌کشم باهاش بروم این ور آن ور.»

من تصمیم گرفتم برگردم پیش مردها، کنجکاو بودم ببینم پوتین‌های احمق اشمیکل چه شکلی است. اشمیکل حالا پشت میز نشسته بود و پاهایش پیدا نبود. شنیدم داشت می‌گفت: «همه چی را واگذار کرده‌ام به سالکا. مغازه، اجناس همه مال اوست اما با سه تا بچهٔ قد و نیم قد، چطور می‌تواند به همه چی رسیدگی کند. خودش اینطور خواسته. من یک لقمه نان خودم را درمی‌آورم و برای خرجی بچه‌ها هم هر چقدر بتوانم کمک می‌کنم و حالا می‌گوید فقط عید به عید سبت من می‌توانم بروم آن‌جا و بچه‌ها را ببینم. من پیش پیش می‌دانم چقدر دلم برایشان تنگ می‌شود.»

«آقای اشمیکل نمی‌دانم قانون الهی برای شما روشن است یا نه. شما وقتی جدا شوید، مجاز نیست با هم زیر یک سقف باشید.»

«برای چی؟»

«قانون است. مرد و زنی که با هم زندگی کرده‌اند به هم عادت‌هایی دارند، وسوسه و کشش به طرف هم بیشتر است و اگر زن دوباره ازدواج کرده باشد، گناه کبیره است.»

«خاخام اعظم، پس من بچه‌هایم را چطوری ببینم؟ هر خانه‌ای سقفی دارد و توی زمستان هم نمی‌توانم آن‌ها را ببرم بیرون.»

«باید حتما شخص دیگری هم حاضر باشد. این طبیعت آدم است که در محضر خدا خجالت نمی‌کشد اما جلوی دیگری ملاحظه می‌کند.»

من دست‌هام را کرده بودم توی جیب کت‌ام و با پول توجیبی‌‌ام بازی می‌کردم. روزی یک گروشن قبل از این‌که بروم مدرسه می‌گرفتم. از جیب‌ام درش آوردم یک‌هو قل خورد رفت زیر میز. چهار دست و پا رفتم زیر میز و پوتین‌های اشمیکل را دیدم. زیر نور روشن چراغ سقفی دیدم پوتین‌هاش کثیف، گلی و بی‌اندازه بزرگ و بی‌قواره بود. از چرم زمخت و بی‌ریختی بود و بغل‌هایش پت و پهن و پاشنه‌هایش ساییده شده بود. به نظرم آمد که بوی تاپالهٔ اسب می‌دهد. بله واقعا من هم گفتم یک جفت پوتین احمق.

پدرم خم شد و پرسید: چیزی گم کردی؟ از خنده خودم را نگه داشتم و گفتم پیدا کردم، پول‌ام افتاده بود.

وقتی بلند شدم، اشمیکل گفت: پول پیدا کردی؟

«مادرم داده.»

«صبر کن. این روزها چی می‌توانی با یک گروشن بخری بیا من یک کوپک بهت بدهم.»

«آقای اشمیکل پول به او ندهید. این رسم شهرهای بزرگ است که هر روز به بچه‌ها پول بدهند. وقتی ما در تومازوف بودیم از این خبرها نبود. هنگامی که یتورا، پدرزن موسی به موسی در بیابان اندرز می‌‌داد، می‌گفت: مردان حقیقت‌جو، خدا ترس‌اند و از آزمندی و حرص بیزارند. آن‌هایی که پول دوست‌‌اند به سرعت رباخوار می‌شوند. خیلی از خطاها و گناهان، شاخه‌ای از طمع برای پول است.»

«خاخام عزیز، شما این را به سالکای من باید می‌گفتید. بعضی وقت‌ها می‌گویم این خودش را برای یک گروشن به کشتن می‌دهد. همانطور که گفتم ما یک رقیب داریم که در کارش موفق است. تا وقتی‌که این شانس و قسمت است خب چه فایده‌ای دارد این همه رشک بردن. وقتی رونق کسب و کار آن‌ها را می‌بیند همینطور خون خونش را می‌خورد. مدام آن‌ها را لعن و نفرین می‌کند. هر شب درب و داغون می‌آید خانه. خاخام اجازه دهید من یک کوپک بدهم به این آقاپسر. با این یک سکه حریص و آزمند نمی‌شود.»

«درواقع پسرم لازم ندارد.»

اشمیکل از جاش بلند شد و تو جیب‌هاش گشت ولی یک کوپک پیدا نکرد. به جاش، یک دکمه درآورد، یک تکه نخ، یک کلید گنده، شاید کلید مغازه‌ش بود. «سالکای من همه چی را برمی‌دارد. جیب‌هام را تمیز تمیز می‌کند. ببخش پسر حتماً دفعهٔ دیگر.»

گفتم: متشکرم. عیبی ندارد. و بدو رفتم طرف آشپزخانه.

شنیدم مادرم داشت می‌گفت: نمی‌توانی به لَله یا خدمتکار اطمینان کنی. آن‌ها غریبه‌اند. هر کار بکنند برای پول می‌کنند. عشق و محبت مادرانه ندارند. هر لحظه ممکن است برای بچه اتفاقی بیفتد. خدای نکرده از جایی پرت شود، سرش بخورد به صندلی، از لب هره بالا برود، به اجاق بسوزد. روزی نیست که توی روزنامه خبرهای وحشتناک نخوانم از بچه‌هایی که به خودشان واگذار شده‌اند.

«ای خانم جان، بزرگترها هم اگر به خودشان واگذار شوند، سر خودشان بلا می‌آورند. وقتی من به مادرم گفتم که قرار است با اشمیکل ازدواج کنم به جای این‌که دعای خیر کند گفت دخترم تو داری با دست خودت پخ پخ سرت را از تن‌ات جدا می‌کنی.»

❋ ❋ ❋

درست چهار هفته بعد، اجرای طلاق در خانهٔ ما انجام شد. من آن‌جا بودم وقتی محضردار طلاق نامه را با قلم مخصوص نوشت و دو نفر پای آن را امضا کردند. پدرم بلند بلند رو به اشمیکل خواند: تو اشمیکل مایر آلتر فرزند الیزار، کسی تو را مجبور به طلاق همسرت، سارا سالکا کرده است؟ بگو نه.

«نه.»

آیا خواستاری که طلاق به اسم همسرت طبق قانون طلاق جاری شود؟ بگو بله.

«بله.»

وقتی اشمیکل سند طلاق را کف دست‌های سالکا گذاشت، مثل فانوس تا شد، بغض‌اش ترکید و با صدای مهیبی گریست. پدرم برگشت به طرف سالکا گفت شما تا نود روز نمی‌توانید ازدواج کنید.

و بعد سالکا گفت: البته، پشت در ایستاده‌اند! کی دیگر می‌آید سراغ من؟ مگر عزراییل بیاد من را با خودش ببرد. سالکا هم زد زیر گریه. سرش را گرفته بود و دوید طرف در و مادرم به دنبالش. دفتر یادداشت و سند طلاق را روی میز جا گذاشته بود.

من توی گلویم قلنبه شده بود. و برای اولین بار فهمیدم چرا ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آید، وقتی مردی اولین همسرش را طلاق می‌دهد.

بعد از طلاق، من دیگر نه اشمیکل را دیدم، نه سالکا را. ولی یکی از همسایه‌ها که آن‌ها را خوب می‌شناخت خبرها را می‌آورد. اشمیکل مغازه را به سالکا واگذار کرده بود و هفته‌ها گذشته بود بدون این‌که کسی چیزی بخرد. سالکا مجبور شد همه چی را مفت بدهد و مغازه را ببندد.

اشمیکل باز ازدواج کرد. همسر جدیدش یک پیردختر بود. با هم یک مغازهٔ دیگر باز کردند. و هر چه سالکا ضرر کرد، این تازه عروس و داماد سود کردند و موفق شدند. مغازهٔ اشمیکل پر از مشتری شده بود سوزن می‌انداختی پایین نمی‌رفت. همسایه‌مان می‌گفت: زن جدیدش، ابدا فکر نمی‌کرد که اشمیکل احمق است. برعکس، در نظر او اشمیکل بسیار بصیر و دانا بود. زن جدید، قیافه نداشت. کوتوله و پت پهن بود. اما خوش رو بود و مثل آفتاب گرم و دلپذیر و منتظر بود تا حرف از دهان اشمیکل درآید.

مادرم پرسید: بچه‌ها چی؟ می‌رود آن‌ها را ببیند؟

«هفته‌ای سه روز آن‌جاست شاید هم یک روز درمیان.»

مادرم با تردید گفت: اما این رفتار درستی نیست.

«اشمیکل دوست دارد آن‌ها را، بیشتر از همسر الان‌اش. جانش را برایشان می‌دهد.»

مادرم پرسید: چطور سالکا ازدواج نکرده؟

«دنبال یک مرد باهوش است. ولی چطور یک مرد باهوش می‌رود سراغ یک زن زبان دراز با سه تا بچه. ولی نگران نباش. اشمیکل همه چی برایشان تهیه می‌کند. وقت و بی‌وقت برایش هدیه می‌برد. من هیچوقت دست خالی ندیدمش. مرتب بار می‌کند می‌برد خانه‌شان. یک گاو خوب می‌گذارد خوب بدوشندش.»

«سالکا خدمتکار دارد؟ کسی حضور دارد وقتی اشمیکل آن‌جاست؟»

«تا آن‌جا که من خبر دارم سالکا خدمتکار ندارد. مغازه را هم که بست حالا از بچه‌ها مراقبت می‌کند.»

مادرم تکرار کرد: این رفتار درست نیست. این روزها دین و ایمان مردم سست شده و شیطان همیشه آماده‌ست برای وسوسه کردن.

همسایه لب‌اش را گاز گرفت: درست، اما خدمتکار این روزها گران است. چی می‌گفتند قدیم‌ها؟ هر کسی در جهنم، به آتش خودش می‌سوزد.

زن چشمک زد، آه کشید و آشپزخانه را ترک کرد. قاب نوشتهٔ دعای «چشم بد دور» را چند بار بوسید و رفت.

***

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *