داستان-کوتاه-چشمان-سگ-آبی-رنگ

داستان کوتاه «چشم‌های سگ آبی‌رنگ» / گابریل گارسیا مارکز 

چشم‌های سگ آبی‌رنگ
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه: احمد گلشیری

آن‌وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه می‌کرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانه‌ام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بوده‌ام که ابتدا به او نگاه می‌کرده‌ام. سیگاری روشن کردم. پیش از آن‌که صندلی خود را بچرخانم و تعادلم را روی یکی از پایه‌هایِ عقب حفظ کنم دود تند و غلیظ را فرو بردم. آن‌وقت به او چشم دوختم، انگار تمام آن شب‌ها کنار چراغ می‌ایستاده و مرا نگاه می‌کرده. کارمان این بود که چند دقیقه‌ای به هم خیره می‌شدیم. من تعادلم را روی یک پایه‌ی صندلی حفظ کرده بودم و نگاه می‌کردم. او ایستاده بود، دستِ دراز و آرامش را روی چراغ گرفته بود و مرا نگاه می‌کرد. پلک‌هایش را که مثل هر شب روشن بود نگاه می‌کردم. همان‌وقت بود که آن موضوع همیشگی یادم آمد و خطاب به او گفتم: «چشم‌هایِ سگ آبی» و او بی‌آن‌که دستش را از روی چراغ کنار بکشد، گفت: «اینو، اینو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.» از زیر شعاعِ نورِ چراغ دور شد و گفت: «چشم‌های سگ آبی. اینو همه‌جا نوشته‌م.»

به طرف میز آرایش رفت. او را نگاه می‌کردم که باز در قاب گردِ آینه پیدایش شد که حالا در انتهای پس و پیش شدهٔ دقیقِ نور نگاهم می‌کرد. او را نگاه می‌کردم که با آن چشم‌های درشت آتشین چشم از من بر نمی‌داشت. نگاهم می‌کرد و دَرِ جعبهٔ کوچکی را که از صدفِ مروارید صورتی بود گشود بینی‌اش را پودر زد. کارش که تمام شد، در جعبه را بست، بلند شد و به طرف چراغ برگشت و گفت: «می‌ترسم کسی خواب این اتاقو ببینه و اسرارم فاش بشه.» و همان دستِ لرزان را روی شعله گرفت که پیش از نشستن جلو آینه گرم کرده بود. و گفت: «تو سرما رو حس نمی‌کنی.» و من به او گفتم: «گاهی» و او به من گفت: «حالا حتماً حس می‌کنی.» و آن‌وقت فهمیدم که چرا من روی آن صندلی تنها بوده‌ام. سرما بود که به تنهاییِ من قاطعیت می‌بخشید. گفتم: «الان حس می‌کنم. و عجیبه چون شب آرومی‌یه. شاید ملافه پس رفته باشه.» جواب نداد. باز به طرف آینه راه افتاد و من باز روی صندلی چرخیدم و پشت به او کردم. بی‌آنکه او را ببینم، می‌دانستم چه می‌کند. می‌دانستم که باز جلو آینه نشسته، پشت مرا می‌بیند، پشت من که فرصت بوده تا اعماق آینه برود و با نگاهش تلاقی کند، نگاهی که باز فرصت بوده تا اعماق برود و برگردد تا این‌که لب‌هایش –پیش از آن‌که دست فرصت داشته باشد باز حرکت کند– با چرخش اول دست، جلو آینه، به رنگ لاکی در آمد. رو به رویم دیوار صاف را می‌دیدم، که آینهٔ کور دیگری بود و تویش می‌توانستم او را –نشسته، پشت به من– ببینم، اما می‌توانستم او را جایی که احتمالاً بود تصور کنم، انگار آینه‌ای به دیوار آویخته باشند. به او او گفتم: «تو رو می‌بینم.» و روی دیوار چیزی را دیدم که انگار او سر بالا کرده و مرا که روی صندلی، پشت به او، کرده بودم و چهره‌ام رو به دیوار بود، در اعماق آینه دیده بود. سپس دیدم که سرش را پایین برد و چشم‌هایش را مثل همیشه، بی‌آنکه چیزی بگوید، به سینه‌بند دوخت. و من به او گفتم: «تو رو می‌بینم.» و او نگاه از سینه‌بند برداشت و گفت: «غیر ممکنه.» پرسیدم که چرا. و او آرام با چشم‌های دوخته به سینه‌بند گفت: «چون صورتت رو به دیواره.» آن‌وقت صندلی را چرخاندم. سیگار لای دندان‌هایم فشرده شده بود. وقتی رو به روی آینه قرار گرفتم پشت چراغ ایستاده بود. حالا دست‌هایش را باز کرده و چون دو بال مرغ روی چراغ گرفته بود و خود را برشته می‌کرد، سایهٔ دو انگشت روی صورتش افتاده بود. گفت: «فکر می‌کنم دارم سرما می‌خورم. این شهر حتماً یخ بسته.» چهره‌اش را برگرداند و من نیم‌رخش را دیدم و پوستش را که از رنگِ مس به رنگ سرخ در آمد و ناگهان غمگین شد. گفت: «یه کاری بکن.» و شروع کرد، از بالا، تکه‌تکه، از سینه‌بند شروع کرد. به او گفتم: «من رویم به را به دیوار می‌کنم.» گفت: «نه، به هر حال مرا می‌بینی، همان‌طور که وقتی پشت کرده بودی می‌دیدی.» و هنوز این گفته از دهانش بیرون نیامده بود که دیگر کمابیش همه را در آورده بود، و شعله پوستِ مسی رنگ را می‌لیسید. «همیشه دلم می‌خواسته تو رو این طور ببینم. با آن چال‌های عمیق ِ روی شکم که انگار کتک خورده باشی.» و پیش از آن‌که به صرافت بیافتم که به دیدن آن تن حرف ناروایی زده‌ام او ایستاده بود و خودش را با حباب چراغ گرم می‌کرد، گفت: «گاهی فکر می‌کنم از فلز ساخته شده‌م.» لحظه‌ای سکوت کرد. حالت دست‌هایش روی شعله اندکی فرق کرده بود. گفتم: «گاهی توی بعضی خواب‌ها دیده‌م که تو فقط یه مجسمهٔ مفرغی کوچولو گوشهٔ یه موزه‌ای. شاید برای همینه که سردته.» و او گفت: «گاهی که رو قلبم می‌خوابم حس می‌کنم بدنم خالی می‌شه و پوستم حال حلبی رو پیدا می‌کنه. بعد که خون توی بدنم به تپش می‌افته، انگار کسی به شکمم می‌کوبه و منو صدا می‌زنه و من صدای مسیِ خودمو تو رختخواب می‌شنوم. انگار –چی می‌گن؟– فلزِ متورقه.» به چراغ نزدیک‌تر شد. من گفتم: «دلم می‌خواد صدای بدنِ‌تو بشنوم.» و او گفت: «اگه یه روز همدیگه رو پیدا کردیم، روی دندهٔ چپ می‌خوابم و تو گوشِ تو بذار رو دنده‌ها تا صدا رو که توی دلم می‌پیچه بشنوی. همیشه دلم می‌خواسته یه روز این کارو بکنی.» حرف که می‌زد صدای هن‌هن‌هایش را می‌شنیدم. گفت که سال‌هاست کارش همین بوده. زندگی‌اش را وقف این کرده که مرا با این عبارت رمز، یعنی چشم‌های سگ آبی، توی واقعیت پیدا کند. توی خیابان راه می‌رفته و این عبارت را به صدای بلند می‌گفته، انگار با آدمی که گفته‌هایش را درک می‌کرده حرف می‌زده:

«من همون کسی‌یم که هرشب به خوابت می‌آم و به‌ت می‌گم: چشم‌های سگ آبی» و گفت که توی رستوران‌ها می‌رفته و پیش ار سفارش غذا به پیش خدمت‌ها می‌گفته: «چشم‌های سگ آبی.» اما پیش خدمت‌ها بی‌آنکه یادشان بیاید که هیچ‌گاه توی خواب چنین حرفی زده‌اند، مؤدبانه سر خم می‌کرده‌اند. آن‌وقت او روی دستمال‌ها می‌نوشته، یا با چاقو روی رنگِ روغن میزها می‌کنده: «چشم‌های سگ آبی» یا روی شیشهٔ بخارآلود هتل‌ها، ایستگاه‌های قطار و همهٔ ساختمان‌های عمومی شهر می‌نوشته: «چشم‌های سگ آبی.» گفت که یک‌بار توی داروخانه رفته و همان بویی را شنیده که شبی بعد از آن‌که خواب مرا دیده شنیده، و به دیدن کاشی‌های تمیز و نوِ داروخانه فکر کرده: «حتماً همین نزدیکی‌هاس.» بعد به طرف فروشنده رفته و به او گفته: «من همه‌ش خواب مردی رو می‌بینم که به من می‌گه، چشم‌های سگ آبی.» و گفت که فروشنده به چشم‌هایش نگاه کرده و گفته: «راست‌ش، دختر خانوم، یه همچین چشم‌هایی هم دارین.» و زن گفته: «من باید کسی رو که این حرفو تو خواب به‌م گفته پیدا کنم.» و فروشنده زده زیر خنده و رفته آن سَرِ پیشخان. زن همان‌طور به کاشی‌ها زل زده و آن بو را حس کرده. بعد درِ کیفش را باز کرده و روی کاشی‌ها با رُژِ لبِ لاکی رنگش به خط قرمز نوشته: «چشم‌های سگ آبی.» فروشنده از سر جایش برگشته. به او گفته: «خانوم کاشی‌ها رو کثیف کردین.» کهنهٔ مرطوبی به دستش داده و گفته: «تمیز کن» و زن که آرام کنار چراغ ایستاده بود، گفت که از ظهر تا عصر چهار دست و پا کاشی‌ها را می‌شسته و می‌گفته: «چشم‌های سگ آبی.» تا این‌که مردم دم در جمع شده‌اند و گفته‌اند که او به سرش زده.

حالا که حرف‌هایش تمام شد، من همان‌طور روی صندلی نشسته بودم و تاب می‌خوردم. گفتم: «هر روز سعی می‌کنم این عبارتی رو که قراره باهاش تو رو پیدا کنم یادم بیاد. حالا خیال نمی‌کنم که فردا دیگه یادم بره و با این‌که همه‌ش همینو تکرار کرده‌م، همیشه وقتی بیدار می‌شم عبارتی رو که باهاش میشه تو رو پیدا کرد فراموش می‌کنم.» و او گفت: «روز اول از خودت در آوردی.» من گفتم: «از خودم در آوردم چون چشم‌های خاکستری تو رو دیدم. اما صبح روز بعد پاک یادم رفت.» او با مشت‌های گره کرده، کنار چراغ نفس عمیقی کشید و گفت: «کاش دست‌کم اسم شهری رو که من توش اون جمله رو نوشتم یادت می‌اومد.»

دندان‌های به هم فشرده‌اش بالای شعله برق می‌زد. گفتم: «دلم می‌خواد الان به‌ت دست بذارم.» چهره ش را که رو به چراغ بود بالا آورد، نگاهش را، که مثل خودش، مثل دست‌هایش، سوزان و برشته بود بالا آورد و من احساس کردم که مرا نگاه می‌کند که در آن گوشه نشسته بودم و روی صندلی تاب می‌خوردم. گفت: «هیچ‌وقت نگفته بودی.» گفتم: «حالا می‌گم و حقیقت هم داره.» از پشت چراغ گفت که سیگار می‌خواهد. ته سیگار لای انگشت‌هایم ناپدید شده بود. فراموش کرده بودم سیگار می‌کشم. گفت: «نمی‌دونم چرا یادم نمی‌آد این عبارتو کجا نوشتم.» و من گفتم: «به همون دلیل که من فردا یادم نمی‌آد.» و او غمزده گفت: «نه، علتش فقط اینه که گاهی خیال می‌کنم اینو هم خواب دیده‌م.» از جا بلند شدم و به طرف چراغ رفتم. اندکی آن طرف‌تر بود و من با سیگار و کبریت، که آن‌سوی چراغ نمی‌رسید، پیش رفتم. سیگار را به طرفش دراز کردم. لای لب‌هایش گذاشت و پیش از آن‌که فرصت کنم کبریت بکشم، سرش را پیش برد تا به شعله برسد. گفتم: «روی همهٔ دیوارهایِ شهرهایِ دنیا باید این عبارت نوشته بشه: «چشم‌های سگ آبی. اگه فردا یادم بیاد، پیدات می‌کنم.» سرش را باز بالا آورد و حالا ذغال روشن لایِ لب‌هایش بود. و با سیگار خم شده رویِ چانه و یک چشمِ نیمه باز آه کشید و یادش آمد: «چشم‌های سگ آبی». آن‌وقت به سیگار لای انگشت‌ها پک زد و بلند گفت: «این شد یه چیزی. دارم گرم می‌شم.» صدایش بی‌حال و گذرا بود، انگار این را واقعاً به زبان نیاورده بود، بلکه انگار روی تکه کاغذی نوشته بود و کاغذ را به شعله نزدیک کرده بود و من خوانده بودم: «دارم گرم…» کاغذ را میان انگشت گرفته بود، گردانده بود و همین که شروع به سوختن کرده بود و من خوانده بودم: «…می‌شم.» کاغذ به کلی سوخته بود و چروکیده روی زمین افتاده بود، و به خاکستر سبکی تبدیل شده و از میان رفته بود. گفتم: «به‌تر شد. گاهی که تو رو با این حال می‌بینم وحشت می‌کنم. وقتی لرزان کنار چراغ ایستاده‌ای.»

سال‌ها بود همدیگر را می‌دیدم. گاهی که دیگر کنار هم بودیم، کسی در بیرون قاشقی از دستش می‌افتاد و ما بیدار می‌شدیم. رفته رفته بو برده بودیم که دوستی ما به اشیا وابسته است، به ساده‌ترین اتفاق‌ها. دیدارهای ما همیشه همین طور به آخر می‌رسید، با افتادن قاشقی در اوایل صبح.

حالا، کنار چراغ، مرا نگاه می‌کرد. یادم آمد که در گذشته هم همین‌طور به من نگاه کرده، از آن خوابِ دوری که تویش صندلی را روی پایه‌های عقب چرخاندم و رو در روی زنی غریب، با چشم‌های خاکستری، قرار گرفتم. توی آن خواب بود که برای اولین‌بار باز از او پرسیدم: «کی هستی؟» و او به من گفت: «یادم نمی‌آد.» به او گفتم: «اما به گمونم ما پیش‌تر همدیگه رو دیده‌یم.»

دو پک به سیگار زد. هنوز ایستاد بودم، رو به چراغ، که ناگهان به او نگاه کردم. سراپایش رانگاه کردم و او هنوز به رنگ مس بود؛ دیگر فلز سخت و سرد نبود، بلکه مس زرد و نرم و چکش خور بود. باز گفتم: «دلم می‌خواد به‌ت دست بزنم.» و او گفت: «همه چیزو خراب می‌کنی.» گفتم: «حالا اهمیتی نداره. تنها کاری که باید بکنیم اینه که بالشو برگردونیم اون‌وقت همدیگه رو می‌بینیم.» و دستم را پیش بردم روی چراغ گرفتم. تکان نخورد. پیش از اینکه به او دست بزنم باز گفت: «همه چیزو خراب می‌کنی. شاید اگه دور بزنی بیایی پشت چراغ، معلوم نیس وحشتزده کجای این دنیا از خواب بیدار بشیم.» اما من مصرانه گفتم: «اهمیتی نداره.» و او گفت: «اگه بالشو برگردونیم دوباره همدیگه رو می‌بینیم. اما وقتی بیدار می‌شی چیزی یادت نمونده.» کم‌کم به گوشهٔ اتاق برگشتم. او پشت سرم ماند و خودش را گرم می‌کرد. هنوز به صندلی نرسیده بودم که از پشت سر شنیدم گفت: «نصف شب که بیدار می‌شم مرتب تو خواب غلت می‌زنم، شرابه‌های بالش زانومو می‌سوزونه و تا صبح یه‌ریز می‌گم: «چشم‌های سگ آبی.»

سپس همان‌طور رو به دیوار ماندم. بی‌آنکه به او نگاه کنم، گفتم: «دیگه داره صبح می‌شه. وقتی ساعت دو ضربه زد بیدار شدم و حالا خیلی گذشته.» به طرف در رفتم. دستگیره را که گرفتم دوباره صدایش را شنیدم، همان صدا را تغییر ناپذیر. گفت: «اون درو باز نکن. راهرو پر از خواب‌های آشفته‌س.» پرسیدم: «از کجا می‌دونی؟» و او به من گفت: «چون یه لحظه پیش اونجا بودم و وقتی فهمیدم روی قلبم خوابیده‌م مجبور شدم برگردم.» در را تا نیمه باز کرده بودم، اندکی حرکت دادم، نسیم خنک و ملایمی بوی تازهٔ کرتِ سبزیجات و مزرعه‌های مرطوب را به بینی‌ام رساند. زن باز حرف زد. من که هنوز در را حرکت می‌دادم که روی لولاهای آرامی سوار بود، برگشتم و گفتم: «خیال نمی‌کنم این بیرون راهرویی باشه. من بوی روستا می‌شنوم.» و او، که اندکی دور بود، گفت: «من به‌تر از تو می‌دونم. موضوع اینه که اون بیرون یه زن داره خواب روستا می‌بینه.» دست‌هایش را صلیب‌وار روی شعله گرفت. در دنبالهٔ حرفش گفت: «همون زنیه که همیشه می‌خواسته خونه‌ای توی روستا داشته باشه و نتونسته از شهر پا بیرون بذاره.» یادم آمد که زن را پیش‌تر توی خوابی دیده‌ام. اما حالا که در تا نیمه‌باز شده بود به صرافت افتادم که تا نیم ساعت دیگر باید برای خوردن صبحانه پایین بروم و گفتم: «به هر حال، برای این‌که از خواب بیدار بشم باید از این‌جا برم.»

باد برای لحظه‌ای در بیرون وزید و بعد آرام شد و صدای خرناس کسی که تازه توی رختخواب غلت زده بود شنیده شد. بادی که از روی مزرعه‌ها می‌آمد قطع شد. دیگر بویی شنیده نمی‌شد. من گفتم: «فردا تورو از روی همین بجا می‌آرم. وقتی زنی رو را می‌بینم که داره روی دیوارهای خیابون می‌نویسه: «چشم‌های سگ آبی، تو رو بجا می‌آرم.» و او با لبخند غمگینی –که دیگر لبخند تسلیم در برابر ناممکن، در برابر دست نیافتنی بود– گفت: «با وجود این، روز که می‌شه چیزی یادت نمی‌آد.» و باز چهره‌اش را ابری تلخ پوشاند و دست‌هایش را روی چراغ گرفت، «تو تنها مردی هستی که وقتی بیدار می‌شه چیزی از خواب‌هایی که دیده یادش نمی‌آد.»

۱۹۵۰

***

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *