داستان-کوتاه-بوی-خوش-سیگار

داستان کوتاه «بوی خوش سیگار» / آلبا دُ سِس‌پِدِس

بوی خوش سیگار
آلبا دُ سِس‌پِدِس
 ترجمه: مرضیه غریب‌زاده

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا می‌خوردیم و فقیرانه لباس می‌پوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهٔ خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.

ما روی پله‌های میدان کوچک کالاشیون، نزدیک محلهٔ رامپا کپریولی می‌نشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروک بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی که ماه در آسمان بود همه‌چیز زیبا به نظر می‌رسید. مانند بازمانده‌هایی در جزیره بودیم، کنار هم می‌نشستیم، به دریا چشم می‌دوختیم و انتظار می‌کشیدیم. آن میدان کوچک دلگیر و ساکت را به خاطر می‌آورم. می‌نشستیم و سیگار می‌کشیدیم. آن روز عصر پاکت سیگار را از جیب بیرون کشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدم‌هایی که باید به گونه‌ای وقت را بکشند. دوستی کنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با کنجکاوی پرسید:

– «چه سیگاری می‌کشی؟»

گفتم: «اولد گلد. امروز چیز دیگری پیدا نکردم. شما هم می‌خواهید؟» و پاکت را طرفش دراز کردم.

او سیگار را گرفت و مثل این که تصویری خیالی می‌بیند به آن نگاهی انداخت، سپس آن را برگرداند و گفت:

– «نه، ممنون»

سرش را به دیوار جایی که نشسته بودیم تکیه داد و با نفسی عمیق و چشمانی بسته دود سیگارم را به ریه‌هایش فرو برد و گفت:

– «خیلی وقت بود که دیگر بوی این سیگار به مشامم نخورده بود. درست از زمانی که در آمریکا زندگی می‌کردم. تصورش را بکن! آن موقع بیست و پنج ساله بودم. بوی بسیار تندی است.»

در حالی که سیگار را از او دور می‌کردم پرسیدم:

– «بوی سیگار اذیت‌تان می‌کند؟»

با نگاهی به دوردست گفت:

– «نه، نه» بعد با لبخندی حرفش را تصحیح کرد:

– «نه زیاد. آن موقع خیلی عاشقش بودم. او سیگار اولد گلد می‌کشید. بوی ملس و غلیظی دارد که به‌سرعت شناخته می‌شود. من از این بو لذت می‌بردم چون او می‌کشید.» پرسید:

– «با حرف‌هایم خسته‌ات می‌کنم؟»

همیشه این‌گونه سؤال می‌کردیم و دیگری همیشه جواب می‌داد نه برعکس. بدون هیچ حرفی موافق بودیم که هر کس برای همراهانش شرایط صحبت از گذشته را مشتاقانه فراهم کند. حرفش را از سر گرفت:

– «بزرگ‌تر از من بود. سی و سه سال داشت. آن موقع به نظرم زن کاملی می‌آمد و در واقع این پختگی‌اش مرا مجذوب خود کرده بود. می‌گفتند خاطرخواه بسیار داشته اما من باور نمی‌کردم. او هیچ چیز از گذشته‌اش نمی‌گفت و دربارهٔ زندگی کنونی‌اش کم صحبت می‌کرد. این توداری مثل بقیهٔ خصلت‌هایش مرا تسخیر می‌کرد. عاداتش به نظرم عالی بود. سعی می‌کردم همیشه از او تقلید کنم. نوشیدنی‌هایی را ترجیح می‌دادم که او دوست می‌داشت. حتا با تکیه‌کلام‌هایش صحبت می‌کردم. می‌خواستم با او ازدواج کنم. فکر می‌کردم هرگز نخواهم توانست زن دیگری را دوست بدارم، قادر نخواهم بود بدون او زندگی کنم. می‌دانی چیزهایی که ما در بیست و پنج سالگی به آن‌ها اعتقاد داریم.»

سرم را با لبخندی بر لب تکان دادم. ادامه داد:

– «وقایع به پایان می‌رسد و دوباره از سر گرفته می‌شود. عجیب است که من هنوز به او فکر می‌کنم، اگرچه پخته‌تر شده‌ام. با وجود تمام حیله‌گری‌هایی که از زمانه دیده‌ام هنوز به احساسات ناب و ارزش‌های خالص و ابدی معتقدم. این جالب نیست؟ راستی چه می‌گفتیم؟»

گفتم:

– «او سیگار اولد گلد می‌کشید.»

ادامه داد:

– «همیشه همین سیگار را می‌کشید. با وجود این که افراد کمی این نوع سیگار را دود می‌کنند من نیز به کشیدن آن عادت کردم تا بتوانم هنگامی که کنار هم هستیم به او تعارف کنم. زمان زیادی کنار هم بودیم. باورم شده بود مرا دوست دارد. الان معنی بسیاری از چیزها را می‌فهمم.» ساکت شد و به فکر فرو رفت. پرسیدم:

– «چه چیزهایی؟»

– «نمی‌دانم. رازهای بسیاری که احاطه‌اش کرده بود. گاهگاهی به سفر می‌رفت بدون این که به من خبر بدهد و بگوید کجا می‌رود یا چند روزی گوشه‌گیر می‌شد، دوست نداشت هیچ کس را ببیند. می‌گفت خسته است یا میگرنش عود کرده. من برعکس همیشه خلق و خوی خوبی داشتم. این ظرافت دمدمی‌مزاجانهٔ مخصوص زن‌های این‌چنینی است. زنان مجردی متفاوت از دخترانی که قبلن می‌شناختم. با آن‌ها به تنیس یا مجالس رقص می‌رفتیم و همیشه سر حال بودند. او دوست داشت محبت دیگران را به خود جلب کند. من از این امر رنج می‌کشیدم اما او را گناه‌کار نمی‌دانستم، این دیگران بودند که رهایش نمی‌کردند. یکی از دوستانم که مردی پنجاه ساله، متخصصی خبره و بسیار ثروتمند بود عاشقش شد. دوستم چیزی از روابط بین ما نمی‌دانست. ما سعی می‌کردیم این روابط را از دیگران پنهان کنیم، چون او شخصیت معروفی بود. دوست من در عشق خود مصر بود و من نمی‌توانستم نسبت به او بی‌تفاوت باشم. در عین حال به بی‌گناهیش مطمئن بودم. من به وفاداری و عشق درونی او و همچنین به اعتبار دوستی باور داشتم. می‌دانستم اگر دوستم از عشق بین ما آگاه شود بیش از این پافشاری نمی‌کند. نمی‌توانستم با دوستم که از من قوی‌تر بود مبارزه کنم، البته نه به این دلیل که ثروت فراوان داشت بلکه به خاطر بی‌تفاوتی‌اش نسبت به رنجی که در من برمی‌انگیخت. برایش گل می‌فرستاد و این تبدیل به کار همیشگی‌اش شده بود. او عصبی بود. بیش از پیش از میگرن رنج می‌کشید. حس می‌کردم بدون توجه من با خطر مواجه می‌شود و نوبت من است تا از او دفاع کنم. تصمیم گرفتم به دیدن دوستم بروم و با او صحبت کنم.»

سرش را تکان داد و لبخندی به لب آورد. به نظرم این تصمیم منطقی آمد. ادامه داد:

– «به دوستم تلفن کردم و گفتم قصد دیدنش را دارم و او فورن مرا به محل کارش دعوت کرد. سرش شلوغ بود. مجبور شدم منتظر بمانم. ساده‌لوحانه فکر می‌کردم این بهترین راه اثبات وفاداریم به معشوقم است. وظیفه‌ام این بود تا از رازمان حتا به قیمت جانم دفاع کنم. آن موقع این‌گونه می‌اندیشیدم. حق داشتم، زندگی لعنتی ما را مجبور به سازش‌های بسیار می‌کند و ما را به نقطه‌ای می‌رساند که اکنون در آن هستیم، این‌جا تنها در تاریکی. اگر امید به نقطهٔ شروع نبود، زنده نمی‌ماندیم.»

اندکی مکث کرد و دوباره از سر گرفت:

– «نیم ساعت منتظر ماندم. چیزهایی را که قصد گفتن‌شان را داشتم تکرار می‌کردم. فکرم را با تصور گذشت دوستم آرام می‌کردم، حتمن همدیگر را برادرانه در آغوش می‌کشیدیم و از هم جدا می‌شدیم. در چشمانم اشک جمع شده بود و به عمق دوستی بین‌مان فکر می‌کردم. واقعن نمی‌دانم چرا تمام این چیزها را برایت می‌گویم.»

– «ادامه بده و بعد؟»

– «با رفتار موقرانه و اعتماد به نفس افراد بالغ که مرا به خود جذب می‌کرد به استقبالم آمد و از من به خاطر منتظرماندن عذر خواست. دوست داشتم مثل او بودم. اما فکر این که معشوقم مرا با تمام ناشی‌گری‌های جوانی‌ام دوست می‌داشت در من حس قدرشناسی برمی‌انگیخت. من همواره با تردیدهایم در جنگ بودم و رفتار بی‌ثباتم از بی‌تجربگی‌ام ناشی می‌شد. در انتخاب لباس‌هایم اشتباه می‌کردم. همیشه به دنبال چیز تازه‌ای بودم تا مرا از بقیه جدا کند و شخصیتم را آشکار سازد. برعکس، معشوقم همیشه همان سیگارها را می‌کشید، غذاهای مشخصی را می‌خورد. دوستم لباس‌های بسیار، اما همیشه از دو مدل داشت. کراوات‌هایی با رنگ‌های یکسان می‌زد. به نظرم آن یکنواختی و اطمینان آنگلوساکسونی سرچشمهٔ اصلی تمام نیروی‌شان بود و در من حس ستایش بی‌انتهایی برمی‌انگیخت. دوستم پرسید: «نوشیدنی میل دارید؟» باید شهامت اعتراف ضعفم را می‌یافتم و از او می‌خواستم تا از معشوقم دور شود، اما با وجود آن زن که در دستان من بود و دوستم در آرزویش می‌سوخت، حس برتری دلچسبی داشتم. به دنبال جمله‌ای بودم تا بحث را آغاز کنم. خود را قوی‌تر از او حس می‌کردم چون کسی که انتخاب شده بود، من بودم. به دوستم با حس ترحم نگاه می‌کردم. دیگر از رفتارهای موقرانه‌اش موقع تعارف لیوان نمی‌ترسیدم. روبه‌رویم نشست و گفت: «خب! گوش می‌کنم.» حال که با تو صحبت می‌کنم همهٔ صحنه‌ها به‌وضوح از جلوی چشمانم می‌گذرد، درست مثل این که تمام این‌ها دیروز اتفاق افتاده باشد. دوستم دست در جیب فرو برد و پرسید: «سیگار می‌کشید؟» و پاکت سیگار را طرفم دراز کرد. اولد گلد بود.»

سکوت بین ما حکم‌فرما شد. ته‌سیگاری که انگشتانم را سوزاند به زمین انداختم و آهسته آن را با کفشم خاموش کردم. صحبتش را از سر گرفت:

– «قبل از آن هرگز ندیده بودم اولد گلد بکشد. از آن زن تنفر داشتم. دوستم گفت: «خب؟» لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: «خیلی دیر شده. دیگر وقت ندارم.» توضیح دادم نمی‌توانم بمانم و این که صحبت طولانی است. دوستم بار دیگر از منتظرگذاشتنم معذرت خواست و با لحنی مؤدبانه، بی‌تفاوت و کنترل‌شده درست مثل معشوقم جواب داد: «البته، کاملن درک می‌کنم». روی میز کوتاهی که ما را از هم جدا می‌کرد چشمم به زرورق زرد و براق پاکت سیگار افتاد. خشم فراوانی در وجودم حس می‌کردم که قادر به کنترلش نبودم. می‌ترسیدم آرامشم را از دست بدهم، از جا در بروم و مرتکب اعمال خشونت‌آمیزی شوم یا این که نتوانم جلوی سیل اشک‌هایی را بگیرم که به چشمانم هجوم می‌آورد. می‌خواستم خودم را مسلط به نفس و بالغ نشان دهم. وارد خیابان شدم. یکی از آن خیابان‌های بزرگ و همیشه شلوغ نیویورک بود. میل شدید کشیدن سیگار درونم را آشوب می‌کرد. پاکت سیگار را از جیبم بیرون کشیدم اما خیلی زود منصرف شدم. چیزی جز اولد گلد نداشتم.» آخرین جملاتش را با طعنهٔ تلخی بیان کرد.

– «و آن زن؟»

– «دیگر او را ندیدم، دنبالش هم نگشتم، گفتم که خیلی جوان بودم، او هم خبری از خودش به من نداد. درخواست بازگشت به ایتالیا دادم و زندگی جدیدی آغاز کردم. حالا این جا هستم.»

با لبخندی گفتم: «به خاطر چند نخ سیگار…»

خنده‌کنان گفت: «به نظرم هنوز هم بالغ نشده‌ام؛ در همان مرحله باقی مانده‌ام. هنوز در درونم شک و تردید، بی‌نظمی، نیاز به درخواست کمک و اراده‌ای برای رهایی از ناامیدی وجود دارد. امروز هم سعی می‌کنم تا در مقابل تحقیرها و شکست‌های جدید، خود را موقر و خونسرد نشان دهم، درست مثل آن روز در برابر آن سیگارها درون پاکت زرد براق.» و با لحنی کنایه‌دار اضافه کرد: «اما انصافن سیگار خوبی بود. یکی به من بده.»

سیگار را آتش زد، در سکوت باقی ماندیم و او سیگار کشید. با همان پک اول دیگر آن درخشش را در صورتش ندیدم، چرا که سیگار روشن را روی سنگ‌فرش‌های سیاه میدان انداخته بود.

***

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *