داستان یک دوچرخه
جعفر مدرس صادقی
هر دوچرخهای برای خودش یک داستانی دارد. اما پیش از همه، از داستان دوچرخهای بگویم که اولین دوچرخهای بود که با پول خودم خریدم. با پول خودم که نه. با پولی که توی خیابان پیدایش کردم. و تازه آن را هم خودم پیدا نکردم. یکی از دوستان نازنینم پیدا کرد که با هم داشتیم توی خیابان وزرای تهران قدم میزدیم. عصر بود. چشم دوست نازنینم افتاد به اسکناس سبزی که افتاده بود روی زمین. دولا شد برش داشت و براندازش کرد. اولین بار بود که این اسکناس را از نزدیک میدیدیم. تازه یکی دو ماه بود که افتاده بود دست مردم. اسکناس هزارتومنی. چشم دوست نازنینم داشت برق میزد. چشم خود من هم لابد داشت برق میزد. با این که اصلن انتظار نداشتم در کمال جوانمردی و دست و دلبازی بگوید «پونصد تومنش مال تو پونصد تومنش مال من!» چون که او اول دیده بود و اسکناس حق او بود.
تا وقتی که نرفتیم توی اولین سوپرمارکتی که سر راهمان بود و اسکناس هزار تومنی مان را با دو اسکناس پانصد تومنی عوض نکردیم، هنوز خیال میکردیم که یا داریم خواب میبینیم و یا این که اسکناسه یک تکه کاغذ بیشتر نیست و تقلبی است. اما خانمی که پُشت دخل سوپر نشسته بود بدون معطلی دوتا اسکناس پانصد تومنی نو داد دست ما و خیالمان را راحت کرد.
من بلافاصله تصمیم خودم را گرفتم و رفتم پایین خیابان فردوسی تا دوچرخههای رالی آبی و سبز و قرمزی را که همین چند روز پیش دیده بودم دوباره از نزدیک ببینم و قیمت کنم. اما دوست نازنینم مردد بود و آخر سر تصمیم گرفت همهٔ پانصد تومن را برای پدر و مادر و برادر و خواهرش سوغاتی بخرد. ما مسافر بودیم. آمده بودیم تهران برای شرکت در امتحان ورودی سه چهار تا مدرسهٔ عالی و دانشکدهای که در تهران بود. یک هفته بود تهران بودیم که اسکناس را پیدا کردیم و روزی که اسکناس را پیدا کردیم روزی بود که همهٔ امتحانهایی را که قرار بود بدهیم داده بودیم و همان فرداش داشتیم برمیگشتیم اصفهان.
دوچرخهها رالی اصل بود. انگلیسی. شمارهٔ ۲۶. یک شماره از دوچرخهٔ قراضهای که در اصفهان داشتم کوچکتر، اما با دستههای پهنتر و خیلی خوشدستتر و سبکتر از هر دوچرخهٔ دیگری که به عمرم سوار شده بودم. حتا پیش از این که روی زین این دوچرخهٔ جدید نشسته باشم، میدانستم که دارم چی میخرم. اما فروشنده هم انصافن فروشندهٔ خوش اخلاقی بود و پیش از این که پول دوچرخه را بدهم، اجازه داد یک چرخی توی پیاده رو بزنم. هم سبک بود و هم نرم و راحت. با یک رکابزدن مختصر، مثل این که داشتی پرواز میکردی. چهارصد و پنجاه تومن. چانه اصلن نزدم. فقط بین آبی و سبز مردد بودم. تنهها رنگی آبی یا سبز یا قرمز و گلگیرها سفید و زین هم سفید. یک دقیقه بیشتر طول نکشید تا آبی را انتخاب کنم. از همان دم در مغازه سوار شدم و دوست نازنینم را هم نشاندم روی میلهٔ جلو و رفتیم به سمت نادری.
دوست نازنینم تصمیم گرفته بود برای پدرش کراوات و اودکولون بخرد، برای مادرش پارچهٔ چادری، برای برادرش تخته نرد و برای خواهرش اسباب بازی و عروسک، و همهٔ این چیزها توی نادری پیدا میشد. اما بعد از این که همهٔ این چیزها را خرید، یک عالمه پول زیاد آمد. ناچار شد با بقیهٔ پولش لوازم منزل بخرد چیزهایی که بیشتر به درد مادرش میخورد: آبمیوه گیری و مخلوط کن و توستر و اتو و این جور چیزها. من هم با پنجاه تومنی که مانده بود چهار کیلو موز خریدم و بقیهٔ پولم را هم گذاشتم توی جیبم که وقتی که برمی گشتیم اصفهان خرج کنم. موز میوهٔ نوظهوری بود و از میوههای دیگر هم گرانتر بود و فقط آنهایی که میخواستند ولخرجی کنند موز میخوردند. (کیلویی ۴۵ ریال). آن شب شام موز خوردیم و فردا هم توی اتوبوس موز خوردیم و تا به اصفهان برسیم، دو تا کیسه پر از پوست موز به شاگرد راننده تحویل دادیم. به شاگرد راننده ناچار شدیم حق و حساب کلانی بدهیم، چون که هم توی صندوق بغل اسباب و اثاثه داشتیم و هم روی باربند. دوچرخه را شاگرد راننده با طناب بست روی بار بند. توی جاده دل توی دلم نبود که مبادا بیفتد یا افتاده باشد. بعضی جاها سایهٔ اتوبوس میافتاد کنار جاده و سایهٔ دوچرخه را هم وسط آن همه خرت و پرتی که روی باربند بود میدیدیم که داشت از کنار جاده دنبال ما میآمد. توی آبادیهای سر راهمان هم اتوبوس را با خرت و پرتهای روی باربند و دوچرخهای که وسط آن همه خرت و پرت پیدا بود توی شیشهٔ مغازهها و کافههای کنار جاده تماشا میکردیم. اما وسط جاده چی؟ و تازه آن هم جادهٔ به این درازی که فقط سه چهار تا آبادی سر راهش بود. تا به اصفهان برسیم، مُردم از دلواپسی. دقیقه به دقیقه خیال میکردم افتاد که افتاد و کار از کار گذاشت. و آن وقت باید صبر میکردم تا ابری که بالای سر اتوبوس بود برود کنار و سایهٔ اتوبوس بیفتد کنار جاده یا این که برسیم به آبادی بعدی تا تصویر خرت و پرتهای روی باربند اتوبوس را توی شیشهٔ مغازهها و کافهها ببینم تا خیالم دوباره راحت بشود که نه، دوچرخه از سر جای خودش تکان نخورده است و صحیح و سالم است. دوست نازنینم، بر عکس، خیالش راحتِ راحت بود و آب توی دلش تکان نمیخورد و در تمام طول راه داشت به ریش من میخندید. اما وقتی که رسیدیم به مقصد و شاگرد راننده رفته بود روی تاق اتوبوس و داشت دوچرخه را باز میکرد و دوچرخه داشت از آن بالا یواش یواش سُر میخورد و میآمد پایین و من دستاهام را برده بودم بالا که بگیرمش، دوست نازنینم نه میخندید، نه چیزی گفت، نه هیچ کاری کرد. همان طور بی حرکت ایستاده بود نگاهم میکرد. لابد خیلی دلش میخواست جای من بود. لابد پشیمان شده بود که به جای دوچرخه پولش را با سوغاتی خریدن به هدر داد. به دلیل بار و بنه و اسباب و اثاثیهای که روی دستش مانده بود، حتا نمیتوانست با من بیاید تا او را ببرم برسانم دم در منزلشان. چارهای نداشت که صبر کند تا همه را تحویل بگیرد و تازه بعدش هم باید یک ماشین دربست میگرفت، و گرنه با این بار و بُنهای که داشت چه جوری میخواست خودش را به منزل برساند؟ من یک دقیقه هم صبر نکردم. همین که دوچرخه آمد پایین و چرخهاش مماس شد به زمین و امتحان کردم دیدم هر دو تا چرخ باد دارد و به همان سفتی است که بود، سوار شدم و خداحافظی کرده و نکرده، راه افتادم رفتم توی خیابان.
خدایا، چه کیفی داشت! اولین بار بود به عمرم که مسیر از اتوبوس تا منزل را با دوچرخه میرفتم. دلم به حال دوست نازنینم و به حال همهٔ مسافرهای تازه از راه رسیدهای که تازه داشتند دنبال تاکسی میگشتند میسوخت. فقط یک ساک سبک روی دوشم بود و همین و بس. پیچیدم توی چهارباغ و افتادم توی راه دوچرخه وسط چهارباغ و تفرج کنان، رفتم به سمت دروازه دولت. دم غروب بود و خیابان شلوغ. این چهارباغی که توش بودم چهارباغ پایین بود و بعد دروازه دولت و تازه از دروازه دولت به بعد، میرسیم به چهارباغ اصلی و اینجا دم غروب از همه جا شلوغتر است. افتادم توی راه دوچرخهٔ وسط چهارباغ عباسی و دور و برم را نگاهی انداختم و چند تا قیافهٔ آشنا به چشمم خورد. این یک واقعیتی ست که رد خور ندارد: پیش از ظهرها نه، چون که پیش از ظهرها همه سرکارند، بعد از ظهرها هم نه، چون که همه خواباند، اما عصرها، عصر عصر هم نه، دم غروب، همه بیدارند و توی خیاباناند و از همهٔ خیابانها چهارباغ و آن هم نه چهارباغ بالا یا چهارباغ پایین، چهارباغ عباسی، پر از قیافههای آشناست. مجید همشاگردی من بود دبستان و دبیرستان. دبیرستان چند سال رد شد. رفت هنرستان. هنرستان را هم شنیده بودم ول کرد. یکی دو سال بود ندیده بودمش. توی پیاده رو و وسط خیابان، دیدم داشت از رو به رو میآمد. بعد از سلام و علیک و اظهار تعجب از این که بعد از این همه وقت همدیگر را دیده بودیم، گفتم «هیچ خبرداری که من تهران بودم؟»
گفت «نه».
گفتم «همین نیم ساعت پیش از راه رسیدم.»
گفت «رسیده و نرسیده، دوچرخه را برداشتی و افتادی توی خیابون؟»
گفتم «خونه هم نرفتم.»
گفت «پس این دوچرخه را از کجا آوردی؟»
ناچار شدم داستان دوچرخه را برای او تعریف کنم. از دوچرخه پیاده شدم و نشستیم روی یکی از نیمکتهای وسط پیاده رو. آخر سر، وقتی که همهٔ خندههاش را کرد و سوار دوچرخه شدو یک چرخی هم توی پیاده رو زد، گفت «تو مگه دوچرخه نداشتی؟»
گفتم «آره، داشتم. اما خُب، قراضه بود. دیگه به درد نمیخورد.»
گفت «میدیش به من؟»
گفتم «چرا به تو؟»
گفت «برای این که من دوچرخه ندارم و تو دو تا دوچرخه داری.»
دیدم حرف حسابی میزد. گفتم «میدمش. اما به یک شرط.»
گفت «چه شرطی؟»
گفتم «به این شرط که تعمیرش کنی و بدی واز و بست و هر وقت لازم داشتم به من پسش بدی.»
گفت «باشه. قبول. اما آخه دو تا دوچرخه میخواهی چی کار؟»
گفتم «من به زودی قراره برم تهران و اونجا موندگار بشم. یک دوچرخه برای اصفهان لازم دارم و یک دوچرخه برای تهران.»
گفت «باشه. قبول.»
از روی نیمکت پا شده بودیم و من دوچرخه به دست بودم و او داشت کنار من راه میآمد و داشتیم میرفتیم به سمت سی و سه پل که این قول و قرار را با هم گذاشتیم. به پیاده رو کنار رودخانه که رسیدیم، سوارش کردم و رفتیم به سمت منزل ما.
دوچرخهای که آن روز دادمش به مجید قراضهٔ قراضه هم نبود. دو سال آخر دبیرستان را با این دو چرخه سر کرده بودم. هرکولس بیست و هشت بود. خیلی هم دو چرخهٔ محکم و اس و قس داری بود. معروف بود که دوچرخهٔ بقالی هاست. با این دوچرخه بار جابه جا میکردند. روی ترک این دوچرخه میشد یک عالمه بار گذاشت. یک بار خودم یکی از این دوچرخهها را دیدم که توی سربلایی ملایم اول خیابان چهارباغ بالا، برگشته بود روی باری که از روی ترک دوچرخه سُر خروده بود افتاده بود روی زمین و چرخ عقب گیر کرده بود وسط بار و چرخ جلو همان طور مانده بود رو به هوا. ای کاش یک نفر آن دور و برها بود که دوربین داشت و یک عکسی از این منظره میگرفت: چرخ جلو همان طور مانده است رو به هوا و دوچرخه برگشته است رو به عقب و دوچرخه سوار تکیه داده است به کارتونها و دستههای فرمان را هم محکم گرفته است توی دستهاش… و یک دقیقهای همان طور بیحرکت مانده بود و تکان نمیخورد. تا این که یکی دو نفر آدم خیر که همیشه همهجا هستند از راه رسیدند و دستهای دوچرخه سوار را از دو طرف گرفتند و از روی زین پیادهاش کردند و با این که با احتیاط و خیلی هم به آهستگی این کار را کردند، اما دوچرخه چپ شد و یکی از کارتونها جر خورد و بُطری مُطریها و شیشه میشههایی که توی کارتون بود همه ریخت روی زمین …
اما من قرار نبود داستان دوچرخهٔ هرکولس بیست و هشت را تعریف کنم، قرار بود داستان دوچرخهٔ رالی بیست و شش را تعریف کنم. دوچرخهٔ هرکولس را مجید برد تعمیر کرد و واز و بست کرد و نو نوارش کرد و سوارش شد و بعدش هم نوارپیچش کرد و آینه و چراغ گذاشت و بوق گذاشت و آن قدر زلم زیمبوی اضافی به تنه و زین و ترک و فرمانش آویزان کرد که اصلن تبدیل شد به یک سواری و من که تازه یک سال بعد دیدمش، دیدم این دوچرخه دیگر هیچ شباهتی به آن دوچرخهای که یک زمانی مال من بود نداشت. من هیچ وقت هیچ دوچرخهای را نوار پیچ نمیکردم و نه آینه و چراغ به هیچ دوچرخهای وصل میکردم و نه هیچ زنگ و بوق و تزئیناتی. از این کارها اصلن خوشم نمیآمد و خیال میکردم که وصل کردن هر چیز اضافی به دوچرخه بیناموسی و توهین به دوچرخه است و بدترین معاملهای که میشود با هر دوچرخهای کرد. به مجید گفتم خیر شو ببینی. و راستی هم درست از لحظهای که چشمم به این قیافه افتاد، دیدم دیگر هیچ تعلق خاطری به این دو چرخهٔ زمان دبیرستانم ندارم. این دوچرخه به این ترتیب شد دوچرخهٔ مجید و تا سه چهار سال بعد هم که ماشین خرید، خبر داشتم که این دوچرخه را داشت و به خوبی از این دوچرخه مراقبت میکرد و تازه بعدش هم فروخت. یعنی دوچرخه بعد از این همه سال آن قدر سالم و سر حال و رو به راه بود که از او خریدند. این که به چه قیمتی خریدند، چه اهمیتی دارد؟ نکته اینجاست که او توانست دوچرخهای را که هیچ پولی بالاش نداده بود بفروشد، اما من همهٔ دوچرخههایی را که از آن به بعد خریدم به باد دادم. همهٔ دوچرخههایی را که با پول خودم خریدم به باد دادم به جز یکی: اولین دوچرخهای که با پول خودم خریدم. پول خودم که نه. پولی که پیدا کردم. تازه خودم که پیدا نکردم. دوست نازنینم پیدا کرد.
هنوز دارمش. باور میکنید؟ به این دلیل که ماند در اصفهان و من رفتم تهران و همان یکی دو ماه اولی که رفتم تهران و دیدم توی این شهر جدید ماندگارم، یک دوچرخهٔ رالی بیست و شش خریدم، بعد رالی بیست و هشت خریدم، بعد غزال چینی خریدم، بعدو دوباره رالی خریدم، بعد هرکولس خریدم، بعد دوچرخههای کوهستان آمد، کوهستان خریدم … رالی اولی را دزدیدند. رالی بعدی دو شاخهاش شکست و زمینم زد (و چیزی نمانده بود که به این ترتیب داستان دوچرخهها هم ناگفته بماند)، گذاشتمش کنار خیابان. غزال چینی از همه روانتر و سبکتر بود و توی سربالاییها هم از همه بهتر میرفت، اما قراضه شد و کلافهام کرد و امانم را برید، بستمش به یک درخت و یکی دو ماه سراغش نرفتم و وقتی که رفتم، یادم نبود کجا بسته بودمش و وقتی که یادم آمد که کجا بسته بودمش، هر چه گشتم دنبالش پیداش نکردم. هرکولس هم بعد از مدتی کلافهام کرد، از بس که سنگین بود و توی سربالاییها کم میآورد. کوهستان خریدم. گاهی هرکولس سوار میشدم، گاهی کوهستان. بعد، هرکولس را دادم به دوست عزیزی که توی یک کتابخانه کار میکرد که نزدیک دانشگاه بود و خرید کتاب با او بود و با دوچرخه خرید میکرد و از کتابفروشیهای رو به روی دانشگاه … و کوهستان را که اولین دوچرخهٔ دندهیی من باشد هنوز دارمش … فقط کوهستان است که در تهران جواب میدهد. تازه آن هم فقط به این شرط که شیبها را خوب بشناسی و شم دنده عوض کردن هم داشته باشی که بموقع بزنی توی سبک و بموقع بزنی توی سنگین و دست به فرمانت هم آن قدر خوب باشد که بتوانی لایی بکشی و از وسط ماشینها و چاله چولهها جان سالم بیرون ببری و ششهای پوست کلفت و سالمی هم داشته باشی که نفس کم نیاوری … دوچرخهسواری در تهران به این سادگیها نیست و کار هر کسی هم نیست. دوچرخهسواری در پارک چیتگر و دوچرخهسواری آخر هفتهها و به قصد تفریح را نمیگویم. دوچرخهسواری توی شهر و از پیچ شمیران به تجریش رفتن و از کریمخان به نیاوران رفتن را میگویم. شیبشناسی خودش علم پیچیدهای ست که به اندازهٔ یک دوره کارشناسی ارشد مطالعه و تجربه لازم دارد. این که در سربالاییها از کدام مسیر و از چه خیابانها و کوچه پس کوچههایی بروی تا حداقل شیب را طی کنی و هر چه کمتر خودت را خسته کنی تا از نفس نیفتی … اما اصلن قرار نبود دربارهٔ دوچرخهٔ کوهستان حرف بزنیم و دربارهٔ تهران حرف بزنیم …
اصفهان شهر دوچرخه است. یادم هست یک زمانی کارخانهها توی شهر بودند و سر هر شیفت که یکی شش صبح شروع میشد و یکی دو بعد ازظهر و یکی ده شب، بوق کارخانهها به صدا میافتاد و صدای بوق کارخانهها توی همهٔ شهر میپیچید و نیم ساعتی قبل از شروع هر شیفت، لشکر انبوهی از دو چرخهسوارها را میدیدی که دارند میروند به سمت کارخانهها. یکی از مسیرها پل چوبی بود. روی پل چوبی پر از دوچرخهسوارهایی میشد که همه داشتند میرفتند به یک طرف. یا به قول پدرم پُل جوبی. البته میدانم که «پُل جوبی» درست است. یک «پُل چوبی» هم در تهران داریم که «پُل چوبی» است، اما آن که در اصفهان است «پُل جوبی» است، نه «پُل چوبی». اما من نمیدانم چرا همیشه دلم میخواهد بگویم «پُل چوبی». رفتم توی کتاب لغت نگاه کردم، دیدم نوشته است «پُل جوبی» یعنی پُلی که یک زمانی یک جوب آب از وسطش رد میشده است. من که هرگز هیچ جوب آبی به چشم خودم ندیدم. پدرم لابد جوب آب را دیده است که اصرار دارد بگوید «پُل جوبی». یا به قول تهرانیها «جوی آب». اما در اصفهان به جوی آب میگفتند «جوب آب». و هنوز هم به «جوی آب» میگویند «جوب آب». و توی کتاب لغت هم که نگاه کنید، میبینید نوشته اند «جوی»، اما قدما میگفتند «جوب». و در متون هزار سال پیش هم نوشتهاند «جوب» به جای «جوی» و نوشتهاند «دیفال» یا «دیوال» به جای «دیوار» و نوشتهاند «سولاخ» به جای «سوراخ». و در اصفهان هنوز هم به «دیوار» میگویند «دیفال» و به «سوراخ» میگویند «سولاخ» … اما این حرفها چه ربطی داشت به دوچرخهٔ رالی بیست و ششی که هنوز دارمش؟
باور میکنید که هنوز دارمش؟ هر بار که میرفتم اصفهان، یک بادی میزدم به چرخها و راه میافتادم توی خیابانها و از این طرف شهر به آن طرف. دوچرخهسواری در اصفهان یک صفایی دارد غیر قابل توصیف. چه جوری بگویم؟ نه شیبی در کار است و نه از آن ازدحام و دودی که در تهران میبینید خبری هست. ازدحام و دود هست. نمیگویم نیست. اما نه به اندازهٔ تهران. و شهر تخت تخت. (خود شهر را میگویم، نه چهارباغ بالا و هزار جریب). و توی چهارباغش که نبض شهر باشد، راه دوچرخه از قدیم تعبیه کردهاند که هنوز هم برقرار است (با این که این راه دوچرخهٔ دو طرف پیاده رو وسط خیابان که از قدیم راه دوچرخه بود، این روزها شده است جولانگاه موتوریهای بی انصافی که دوچرخهسوارها را به هیچ میگیرند و عین خیالشان نیست که آن دوچرخهسواری را که دارد بی سر و صدا و با کمال احتیاط از منتها الیه سمت راست راه به این باریکی رکاب میزند از راهی که از اولِ اول مال خودش بوده است پرت کنند بیرون.)
هر سفری که میرفتم سراغ دوچرخه، اول باید باد میزدم. بعد، باد کم میشد. دوباره باد میزدم. پیش از هر سوار شدنی، باد میزدم. باد میداد. چند بار هم پنچری گرفتم، اما فایدهای نداشت. هم لاستیک پوسیده بود و هم تویوپ که همان «تیوب» باشد. یا «تویی» معادلی که برای «تیوب» پیشنهاد میکنم. در اصفهان به «تیوب» میگویند «تویوپ». اما این حرفها بماند برای بعد. «تویوپ» یا «تویی» و «رویی» یا لاستیک هر دو پوسیده بود و باد میداد و خالی میکرد و یکی از همین روزها پیش از این که راه بیفتم، یک بادی زدم و نگو زیادی باد زدم و توی اولین خیابانی که افتادم و درست همان وقتی که داشتم از وسط ماشین هایی که پشت چراغ قرمز مانده بودند یک راه دررویی پیدا میکردم، صدای انفجاری شنیدم و چرخ عقب خوابید روی زمین و ماندم معطل و نگاه کردم دیدم ای دل غافل، لاستیک ترکید. ای کاش یک کمی کمتر باد زده بودم! شاید هم رفته بودم روی میخی یا سیخی. شاید هم زیادی خوش خوشانم شده بود و چشمم زده بودند. لنگان لنگان و دوچرخه به دست، برگشتم منزل.
هر سفری که از بعد از آن واقعه میرفتم و سفرها همه یکی دو روز یا سه چهار روز و نه بیشتر، میرفتم یک سری میزدم به انباری منزل پدری و میدیدم افتاده است یک گوشهای و یک عالمه خاک نشسته است روش و هر دو چرخ خوابیده است روی زمین لاستیکها هر دو تخت، پوسیده، بیباد … چند تا عکس هم از این منظرهٔ دلخراش گرفتهام که هر چه میگردم پیداش نمیکنم. خیلی دلم میخواست یکی از این عکسها را ضمیمه میکردم تا به چشم خودتان ببینید که این دوچرخهٔ بدبخت توی این سالهای بیبادی و پنجری چه قیافهای داشت. در انباری را باز میکردم و چند دقیقهای همان دم در میایستادم تماشاش میکردم که افتاده بود گوشهٔ انباری و خاک غلیظی هم نشسته بود روش و فقط غصه میخوردم و هیچ فرصتی هم دست نمیداد که برش دارم ببرمش یک جایی و یک فکری به حالش بکنم. چند بار رفته بودم دوچرخهسازیها و لوازمفروشیها سراغ گرفته بودم و گفته بودند این دوچرخه دیگر عتیقه است و لوازم این دوچرخهها پیدا نمیشود و این لاستیکها دیگر نیست: یا خیلی پهن پیدا میشد که مال کوهستان بود و یا خیلی باریک که مال دوچرخههای کورسی و حرفهیی بود. متوسط، میانهحال، اندازهٔ معقولی که نه زیادی باریک باشد و نه زیادی پهن، نبود که نبود. از لوازم دوچرخههای قدیمی هم، مال بیست و چهارش بود، بیست و هشت هم بود، اما بیست و شش نبود که نبود!
این دفعهٔ آخری که رفتم اصفهان، همین پاییز گذشته، نزدیک دو ماه ماندم و دیگر هیچ بهانهای برای این که بگویم فرصتی دست نمیداد نبود. دوچرخه را برداشتم و راه افتادم توی خیابانها. دوچرخه به دست، از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه. کوچه پس کوچهها. همهٔ دوچرخهسازیهایی که یادم بود که همگی یا موتورسازی شده بودند و یا بسته بودند و یا تبدیل شده بودند به بنگاه معاملات ملکی یا بانک و یکی دو تاهم چلوکبابی شده بودند. و بعد، پُرسان پُرسان. همگی همان جوابی که بارها و بارها شنیده بودم: «این لاستیکها دیگه پیدا نمیشه.» یا زیادی پهن بود و یا زیادی باریک. متوسط نبود که نبود! تا این که گذارم به یک دوچرخهسازی پرت و پلا افتاد توی یکی از کوچههای پُشت تخت فولاد. مردی بود جوان. نه چندان جوان. اما پیر هم نه. با موهایی نه چندان سفید خاکستری. کم پُشت، اما هنوز خیلی مانده بود تا تاسی.
گفت «این عتیقه را از کجا پیدا کردی؟»
گفتم «مال خودمه!»
گفت «نگفتم نیست. اما خیلی قدیمییه.»
گفتم «میبینی که. مال چهل سال پیشه.»
گفت «قدرشو بدون!»
گفتم «ای به چشم!»
گفت «پیدا میکنم برات!»
گفتم «دمت گرم!»
دوچرخه را گذاشتم پیشش بماند. شمارهٔ تلفن گرفت که هر وقت پیدا کرد زنگ بزند. چشمم آب نمیخورد. اما سه چهار روز بعد، زنگ زد. گفت «پیدا کردم!»
گفتم «ای وَل!»
گفت «واز و بست هم بکنم؟»
گفتم «بکن!»
گفت «فردا ساعت چهاربعد از ظهر، بیا ببر.»
فردا ساعت چهار بعد از ظهر رفتم. هنوز داشت به دوچرخهام ور میرفت. دو تا لاستیکتر و تازهای که انداخته بود روی چرخها از دور برق میزد. گفت «از هشت صبح تا حالا دارم روش کار میکنم. ناهار هم وقت نکردم بخورم.»
گفتم «خیلی مرحمت فرمودی.»
گفت «بفرما. دیگه تمومه.»
گفتم «واز و بست هم کردی؟»
گفت «آره»
باور نکردم. هنوز هم باور نمیکنم. واز و بست به این سادگیها نیست. واز و بست لااقل دو روز طول میکشد. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر برای واز و بست کافی نیست. واز و بست یعنی این که همه اجزای دو چرخه را از هم باز کنی و پیچ و مهرهها را به یک شب تا صبح بخوابانی توی نفت خیس بخورد و بعد دوباره ببندی. در تهران به این کار میگفتند «رمود». رفتم کتاب لغت را باز کردم، اما «رمود» پیدا نکردم. «واز و بست» خدا را شکر، کتاب لغت لازم ندارد. هر دوچرخهٔ قراضهای بعد از هر واز و بستی تبدیل میشود به یک دوچرخهٔ نو. دوچرخههای نو را هم حتا میدهند واز و بست. یا شاید میدادند. شاید این روزها هیچ دوچرخهای را نمیدهند واز و بست. شاید واز و بست هم مثل سهچرخه، سهچرخههایی که چرخهای بزرگی داشتند که اندازهٔ چرخهای دوچرخه بود و هر سه تا چرخشان اندازهٔ هم بود، مثل حمام عمومی و خزینه، مثل شهر فرنگ، مثل دوغ و گوشفیل، مثل آب حوضی، مثل کناس، مثل کهنه چین، مثل نقال و معرکه گیر، مثل همهٔ این چیزها و خیلی چیزهای دیگری که یادم نیست، ور افتاده است و ما خبر نداریم. یک چیزی بود یا یک کاری بود مثل آببندی. تا پیش از واز و بست، دوچرخه هنوز لق میزد، توی دستت نبود، مسلط نبودی، رام نبود، نرم نبود، این ور و آن ور میرفت، صدا میداد … هر چه اندر فواید «واز و بست» بگویم کم گفتهام.
معلوم بود که نکرده. اما یک کلمه هم حرفی نزدم. نه اعتراضی، نه حتا اظهار تعجبی. چانه هم نزدم. نه بابت لاستیکها، نه بابت واز و بست. شاید چند تا پیچ را باز کرده بود و دوباره بسته بود و اسم این کار را گذاشته بود «واز و بست». شاید نسل جدید دوچرخهسازها اصلن یادشان رفته است «واز و بست» یعنی چه.
با همهٔ این حرفها و با همه این چون و چراها و اما و اگرها، این روزهایی که اصفهان بودم، توی همین سفر آخریم در پاییز، از صبح تا شب توی خیابانها بدون سربالایی و صاف و صوف اصفهان میچرخیدم و از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم و به همهٔ محلهها و همهٔ کوچه پس کوچههایی که سالهای سال بود نرفته بودم رفتم و به هر سوراخ سنبهای که بگویید سر زدم و راستش را بخواهید، این دوچرخه رالی بیست و شش نازنینی که اولین دوچرخهای بود که با پول خودم خریدم نه لق میزد و نه صدا میداد و نه هیچ عیب و ایرادی داشت. عیب و ایرادی اگر هست مال آن دوچرخه سوار بی انصافیست که دوست دارد همهٔ تقصیرها را به گردن این و آن بیندازد و دوست دارد یک بهانهای برای غُر زدن و شکایت کردن پیدا کند آن دوچرخهسوار بیرحمی که دوچرخهٔ به این نو نواری را با آن لاستیکهای به آن خوشگلی که از تر و تازگی برق میزد رها کرده است توی یک انباری تنگ و تاریک دربسته و درست در همین لحظه او را میبینیم که توی شهر آرام و بی سر و صدایی که آخر آخر دنیاست، ایستاده است کنار آبی که تا چشم کار میکند ادامه دارد و دارد از کشتیهایی که آن دور دورها لنگر انداخته عکس میگیرد و خودش را پاک زده است به بیخیالی و فراموشی.
***
منبع: shortstories.ir