قصه های آموزنده غاز و راز

قصه های آموزنده «غاز و راز» – 5 قصه آموزنده درباره حرص، غرور، طمع، دروغ و حرف زور

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

قصه های آموزنده «غاز و راز»

ترجمه: مهرورز
بازنویس: مجید وجدانی
تصحیح نقاشی‌ها از سیاوش ذوالفقاریان
چاپ چهارم: بهار 1364
بازخوانی، بهینه‌سازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا – با اندکی اصلاحات در متن

به نام خدا

غاز خوب

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

روزگاری پیرمردی و پیرزنی یک غاز بزرگ داشتند که هرروز برای آن‌ها چندین تخم بزرگ می‌گذاشت و آن‌ها تخم‌ها را می‌فروختند و از این راه زندگی می‌کردند.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

یک روز زن رو به شوهرش گفت: این غاز سال‌هاست که هرروزی پنج تخم می‌گذارد. او حتماً در شکمش تخم‌های زیادی دارد که اگر ما همه آن‌ها را به دست آوریم پول زیادی به دست خواهیم آورد.

اسم پول که به میان آمد، یک‌دفعه «عقل» و «هوش» از سر مرد پرید و لبخندی بر صورتش نقش بست.

مرد گفت: موافق هستم، ما می‌توانیم او را بکشیم. چون در شکم او تخم‌های زیادی قرار دارد.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

مرد این را گفت، چاقو را برداشت و به‌طرف غاز رفت. به او کمی آب داد و روبه‌قبله قرارداد، اسم خدا به زبان آورد و اول سر او را جدا کرد و بعد به‌سرعت شکم غاز را باز کرد.

شما فکر می‌کنید چه چیزی در آن دیده؟ به قیافه مرد و زن بعد از کشتن غاز نگاه کنید! می‌فهمید چه اتفاقی افتاده است.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

به نظر شما طمع زیادی باعث نمی‌شود کمتر «فکر» کنیم؟

زیبایی هم پایانی دارد

روزی نبود که درخت بزرگ، درخت کوچک را مسخره نکند. او همیشه می‌گفت: هیچ درختی به بزرگی من وجود ندارد! هیچ درختی به زیبایی من نیست!

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

تا اینکه روزی از روزها دو مرد را دیدید که از دور به‌طرف آن‌ها می‌آیند.

درخت بزرگ مغرور رو به درخت کوچک گفت:

– تو نباید در کنار من باشی، اگر این دو مرد به اینجا برسند، به آن‌ها خواهم گفت تو را با تبر قطع کنند تا من به‌تنهایی زیبایی بیشتری داشته باشم.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

هنوز حرف درخت بزرگ تمام نشده بود که آن دو مرد به نزدیک آن‌ها رسیدند. اولی رو به دوستش گفت: «من برای ساختن نردبان احتیاج به یک چوب بزرگ دارم» و درحالی‌که درخت مغرور را نشان می‌داد گفت: «و این درخت از همه بهتر است.»

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

چند ساعت بعد صدای ناله درخت بزرگی بلند بود. رو به دوستش گفت: دوست عزیز! مرا ببخش که تو را مسخره می‌کردم.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

سگ طمع‌کار

یک روز سگی یک ‌تکه استخوان از نزدیک مغازه قصابی به چنگ آورد و به‌سرعت به‌طرف رودخانه دوید تا در گوشه‌ای خلوت غذای خود را بخورد.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

نزدیک رودخانه که رسید، چشمش به سگی دیگر افتاد که در آب است و یک استخوان بزرگ به دندان دارد و او را نگاه می‌کند.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

پیش خود گفت: اگر من بتوانم استخوان او را هم بگیرم امروز غذای بیشتری خواهم خورد. این را گفت و به‌سرعت به‌طرف سگ دیگر پرید و با سر به داخل آب پرید.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

داخل آب پریدن همان و استخوان را از دست دادن همان بود. چون وقتی سر از آب بیرون آورد، نه سگی در کار بود و به‌جای دو استخوان، یک استخوان هم در کار نبود.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

نتیجه اخلاقی: وقتی چشم طمع به مال دیگران بدوزیم مال خود را هم از دست خواهیم داد. نظر شما چیست؟

دروغ چرا؟

روباه راه خانه را در پیش گرفته بود و از میان درختان جنگل می‌گذشت؛ که در همین حال، دم او در میان تله‌ای گیر کرد. هر چه کرد نتوانست خود را آزاد کند.

از طرفی می‌ترسید هرلحظه شکارچی از راه برسد؛ بنابراین با زحمت زیاد خود را به طرفی کشید و خودش را آزاد کرد؛ اما دمش کنده شد و توی تله جا ماند؛ روباه نمی‌خواست دوستانش او را این‌طور ببینند؛ چون حتماً او را «روباه بی‌دم» صدا می‌زدند!

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

روباه راهی به فکرش رسید و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتی به خانه رسید دوستانش همه جمع بودند.

روباه رو به آن‌ها گفت: من امروز دم خودم را بریدم تا زیباترین روباه دنیا باشم، امروز هیچ روباهی به زیبایی من نیست.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

اما هنوز حرف آقا روباهه تمام نشده بود که یکی از دوستانش گفت:

– شاید هم بعضی وقت‌ها بد نباشد دممان توی تله جا بماند!

یک‌مرتبه صدای خنده روباه‌ها بلند شد و تا مدتی می‌خندیدند.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

به نظر شما دروغ گفتن کار درستی است؟

چه کسی می‌تواند…

روزی باد به خورشید سلام کرد و گفت: به آن مرد که در کنار جاده قدم می‌زند نگاه کن! من این‌قدر «زور» دارم که می‌توانم با یک فوت، لباس آن مرد را از تنش بیرون بیاورم، زودتر ازآنچه تو می‌توانی.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

خورشید هم گفت: من این‌قدر «فکر» دارم که می‌توانم لباس او را زودتر از تنش خارج کنم. اول شما شروع کن!

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

باد که به «زور» خود مغرور بود چند بار با شدت به مرد فوت کرد و هر بار که محکم‌تر فوت می‌کرد، مرد بیشتر لباس خود را به دور خود می‌پیچید که باد نبرد.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

بالاخره باد خسته شد و گفت: من نمی‌توانم لباس او را بیرون بیاورم. تو هم نخواهی توانست.

بعد نوبت خورشید شد. او با شدت تمام شروع به درخشیدن کرد و نور پرحرارت او عرق از سر و روی مرد سرازیر کرد و به‌زودی گرمش شد و همین‌طور که راه می‌رفت یکی‌یکی لباس‌های خود را خودش از تن درآورد.

قصه های آموزنده «غاز و راز» -کتاب قصه کودکانه ارشیو قصه ایپابفا

خورشید گفت: من برنده شدم؛ اما با «صبر و فکر» و نه با «زور.»

به نظر شما کارها با چه چیز زودتر انجام می‌گیرد؟

پایان

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *