قصه مصور کودکانه
علاءالدین و چراغ جادو
داستانهای معروف والت دیزنی برای بچهها
به نام خدا
سالها پیش در دوردستها، در یکشب مهتابی، درحالیکه ستارههای آسمان در حال سوسوزدن بودند حکایتی در شُرف وقوع بود. زید، مشاور سلطان عقربه، در جستجوی چراغی بود که وسط بیابان و در محلی به نام غار عجایب، پنهان شده بود. داخل این چراغ جادوئی، غول قدرتمندی بود که اگر این چراغ در دست هر کس قرار میگرفت و آن را لمس میکرد غول داخل چراغ بیرون میآمد و سه آرزویش را برآورده میکرد. تنها راه باز شدن در ورودی غار عجایب، دونیمه مدال بزرگ و یکجور بود که باید به هم متصل میشد.[restrict]
زید شیطانصفت، یکی از آن دونیمه را داشت. حالا او و طوطیاش، ایاگو، منتظر دزدی به نام اسد بودند که نیمه دیگر را برایشان بیاورد. در همین حال آنها ناگهان صدای سمهای اسبی را شنیدند. چند دقیقه بعد اسب اسد پدیدار شد.
زید پرسید: «آیا نیمه دیگر مدال را آوردی؟»
اسد جواب داد: «بله آوردم!»
زید، بلافاصله یکنیمه مدال را به نیمهٔ دیگر وصل کرد. بهمحض متصل شدن دونیمه، مدال شروع به درخشیدن کرد. سپس از دست زید پرید و مانند ستاره دنبالهدار، در بیابان با سرعت زیاد به حرکت در آمد. زید فریاد کشید و به اسبش مهمیز زد و گفت: «تعقیبش کن!»
دو مرد، مدال را تعقیب کردند تا اینکه نوری را در قلب یک دیواره شنی دیدند. دیواره، بزرگتر و بزرگتر شد و از دل خاک کاملاً بیرون آمد تا بالاخره به شکل ببر تنومندی با دو چشم براق و خشمگین در آمد. زید فریاد کشید: «بالاخره، پیدایش کردیم، این هم غار عجایب!»
سپس بهطرف اسد برگشت و گفت: «حالا نوبت توست، برو و چراغ را بیاور. هرچه گنج و طلا داخل غار است مال خودت باشد، ولی چراغ مال من است.»
اسد، با ترسولرز وارد دهان ببر شد که درواقع تنها راه ورودی غار بود. در یکلحظه آروارههای دهان ببر با شدت بسته شد و یک قسمت کوچک باز ماند. در همین هنگام صدای رعدآسایی از غار به گوش رسید که گفت: «شخص پاکنیت میتواند وارد این غار شود؛ اسد، تو ظاهر فریبندهای داری، ولی درونت ناپاک و نادرست است.»
سپس غار شروع به ریزش سنگ و شن کرد و آن مرد، زیر آنهمه سنگ مدفون شد.
ایاگو بعد از برگرداندن مدال، با غرولند و جیغوداد گفت: «اصلاً باورم نمیشود. حالا دیگر نمیتوانیم به آن چراغ ازخودراضی، دست پیدا کنیم.»
زید گفت: «صبر داشته باش، ایاگو.» و لحظهای فکر کرد و به یاد صدای داخل غار افتاد. «یعنی چه؟ تو آدم پست و نادرستی هستی، ولی ظاهرت فریبنده است؟! پس یکی باید باشد که ظاهری فقیر و بیچاره ولی باطنی شریف و درستکار داشته باشد. من باید چنین شخصی را پیدا کنم.»
او درحالیکه لبخند شیطانی بر لب داشت، این را گفت و به حرکت خود ادامه داد.
صبح روز بعد، مرد جوانی به نام علاءالدین و میمونش در بازار عقربه به دنبال صبحانهای برای خوردن بودند. میوهفروش، علاءالدین را در حین برداشتن سیب دید و رازول، رئیس گارد سلطان را خبر کرد و به تعقیب آنها فرستاد. رازول، همچنان که به دنبال آنان میدوید فریاد زد: «دزد! بگیریدشان!»
نگهبانان به دنبال علاءالدین و آبو در خیابان میدویدند؛ اما بااینحال، آنها موفق به فرار شدند. بهمحض اینکه آن دو نشستند تا کمی نفس تازه کنند، چشم علاءالدین به دو بچه گرسنه افتاد. آنها هم مثل او، پولی برای تهیه غذا نداشتند و مانند او گرسنه بودند، علاءالدین هم سیبش را با مهربانی به بچهها داد.
داخل قصر، سلطان، صبح پرمشغلهای داشت. دختر زیبایش، پرنسس جاسمین، شاهزاده دیگری را هم که برای پیشنهاد ازدواج به او آمده بود رد کرد. سلطان گفت: «اوه! جاسمین، دیگر بس کن! هر پرنسی که برای خواستگاری میآید رد میکنید، بر طبق قانون، شما باید تا تولد آیندهات با یک پرنس ازدواج کنی.»
جاسمین خوب میدانست که این قانون اشتباهی است. او دوست داشت که طرف مقابلش را باعلاقه انتخاب کند، نه بهزور و اجبار.
سپس جاسمین با ناراحتی به اتاقش رفت و با ببرش شروع به درد دل کرد. او بهآرامی گفت: «راجا! من واقعاً بهجز تو، هرگز دوست دیگری نداشتم و بههیچعنوان. تابهحال بیرون از دیوارههای این قصر نبودهام. کاش آنطرف دیوار را هم میدیدم. پس بهتر است تا دیر نشده، فردا گردشی در بیرون بکنم.»
فردای آن شب، جاسمین لباسهایش را عوض کرد و یک لباس خیلی معمولی پوشید. سپس با راجا خداحافظی کرد و از باغ بیرون رفت تا ببیند آنطرف دیوارها، در شهر چه خبر است.
در اولین لحظه، جاسمین، با دیدن بازار عقربه، چشمانش از تعجب گرد شد. چون او صحنه عجیب و جدیدی را میدید که تابهحال ندیده بود. هنوز چیزی نگذشته بود که جاسمین، پسر گرسنهای را دید که پولی برای خرید نداشت. او هم بدون معطلی و هیچگونه فکری سیبی را از داخل گاری میوهفروش برداشت و به آن پسربچه داد. میوهفروش فریاد کشید: «بهتره که قدرت پرداخت پول آن سیب را داشته باشی!»
او با لکنت گفت: «آقا! من هیچ پولی ندارم! ولی اگر شما اجازه بدهید، به قصر میروم و مقداری پول از سلطان برایتان میگیرم.»
میوهفروش، فریاد کشید: «دزد!»
اما از شانس جاسمین، علاءالدین همان لحظه سر رسید. او به مرد میوهفروش گفت: «خواهرم را ببخشید. او گاهی اختلال حواس پیدا میکند و فکر میکند که میمونمان، سلطان است.»
همانطور که میوهفروش در حال فکر کردن در پیرامون این حرف بود، علاءالدین از فرصت استفاده کرد و در شلوغی جمعیت ناپدید شد. علاءالدین، جاسمین را به پشتبام یکی از خانهها برد و گفت: «حالا ما در اینجا در امان هستیم. راستی اهل کجا هستی؟»
جاسمین جواب داد: «من از خانه بیرون آمده بودم تا کمی در بازار گردش کنم که این مسئله برایم پیش آمد.»
جاسمین. همانطور که برای علاءالدین جریان را توضیح میداد احساس کرد که از این مرد جوان که قلبی پاک و مهربان دارد، خوشش میآید.
از طرف دیگر، زید، در آزمایشگاه مخفیاش که در بالاترین نقطه قصر واقع بود، با ساعت شیشهای و جادوئیاش در حال مشورت بود. او نجواکنان گفت:
– «ای ساعت شنی! برایم روشن کن که چه کسی قادر است وارد غار عجایب شود؟»
ساعت شنی کمکم تصویری را آشکار کرد. آن، تصویر علاءالدین بود! زید درحالیکه چشمانش برق شیطانی میزد رو به ایاگو کرد و گفت، «خوب، حالا ما نگهبانان را سراغ او میفرستیم تا او را به قصر دعوت کنند، مگر نه ایاگو؟»
همانطور که جاسمین و علاءالدین در حال صحبت با یکدیگر بودند، نگهبانان از راه رسیدند و علاءالدین با دیدن نگهبانان، بهطرف لبه پشتبام دوید، درحالیکه دستان جاسمین را در دست گرفته و او را با خود میکشید.
علاءالدین گفت: «آیا میتوانی به من اطمینان کنی؟» جاسمین به علامت موافق سرش را تکان داد. علاءالدین فریادی کشید و سپس پرید. آنها بر روی تودهای از علفهای نرم افتادند؛ اما قبل از اینکه فرار کنند رازول آنها را دستگیر کرد.
جاسمین درحالیکه کلاهش را با عصبانیت از سرش میانداخت، گفت: «به او کاری نداشته باشید، این دستور پرنسس است!»
علاءالدین با تعجب تکرار کرد: «پرنسس؟»
رازول گفت: «من نمیتوانم این زندانی را آزاد کنم. دستور دستگیری از طرف زید، صادر شده است.»
جاسمین، باعجله به قصر برگشت. او سرزنش کنان به زید گفت، «نگهبانان به دستور شما مرد جوانی را در بازار شهر دستگیر کردند. من مایلم که هماکنون او آزاد شود.»
زید گفت: «متأسفم پرنسس، اما او اعدام شده است.»
جاسمین فریاد کشید: «نه! چطور توانستید؟»
او درحالیکه اشک میریخت بهطرف اتاقش دوید و با گریه به راجا گفت: «همه اینها تقصیر من است. او مرد بسیار شریف و شجاعی بود. من حتی اسم او را نفهمیدم.»
اما علاءالدین نمرده بود. او و آبو، در سیاهچال قصر بودند. هنوز تمام فکر علاءالدین، پیش جاسمین بود. او با خودش گفت: «او شاهزاده است، یک آدم عادی مثل من نیست.»
در همین حین، پیرمردی از تاریکی بیرون آمد. درواقع او زید بود که خود را به این شکل در آورده بود.
– «من میتوانم کمکت کنم که ازاینجا فرار کنی و گنجی را بیابی تا بتوانی در شأن آن پرنسس شوی، البته بهشرط اینکه تو هم به من کمک کنی تا چراغ قدیمی را پیدا کنم.»
علاءالدین قبول کرد و چیزی نگذشت که آنها فرار کرده و درراه غار عجایب بودند.
هنگامیکه آنها به بیابان رسیدند، زید دونیمه مدال را به هم وصل کرد. در یکلحظه غار عجایب از میان تودهای از شن پدیدار شد. صدای مهیبی از داخل غار شنیده شد: «به هیچچیز جز چراغ دست نزن.»
پیرمرد گفت: «عجله کن پسرم، چراغ من داخل غار است. آن را برایم بیاور و مطمئن باش که پاداش خواهی گرفت.»
علاءالدین و آبو داخل غار شدند. در اولین اتاق، آنها طلا و جواهر و یک قالیچه دوستداشتنی را یافتند. قالیچه آنها را به اتاق دیگری که چراغ جادوئی در آن قرار داشت هدایت کرد؛ اما در همین حین که علاءالدین در حال برداشتن چراغ بود، آبو در حال دست زدن به یاقوتی درشت بود.
علاءالدین فریاد کشید. «نه آبو!» اما دیگر خیلی دیر شده بود. صدای رعدآسایی از غار به گوش رسید که گفت: – «تو به گنج ممنوعه دست زدی! حالا، دیگر آفتاب فردا را نخواهی دید!»
در یکلحظه دیوارهای غار شروع به ریزش کرد و زمین همچون دریاچهای از مواد مذاب شد. علاءالدین چراغ را بهسرعت برداشت؛ اما در یک آن پایش لغزید! قبل از اینکه داخل دریاچه مذابی از آتش بیافتد، قالیچه پرنده نجاتش داد. آنها به کمک قالیچه، به در ورودی غار رسیدند؛ اما بهمحض اینکه به قسمت ورودی رسیدند، یک تکه سنگ بزرگ بر روی قالیچه پرنده افتاد و قالیچه از زیر پای آنها کشیده شد.
در همان لحظه علاءالدین بهسرعت با یک دست لبه دهانه غار را گرفت. او از پیرمرد کمک خواست، اما پیرمرد در عوض کمک، چراغ را گرفت. آبو با عصبانیت بالا پرید و دست پیرمرد را چنگ زد. زید، درحالیکه از درد آه و ناله میکرد آبو را به داخل غار پرت کرد. علاءالدین هم دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دریچهٔ غار بسته شد و علاءالدین و آبو به قعر چاه افتادند.
هنگامیکه علاءالدین به هوش آمد، همهچیز ساکت بود. او به آبو و قالیچه گفت: «ما نجات پیدا کردیم!»
در همین لحظه آبو، برای خوشحال کردن علاءالدین، چراغ را از زیر جلیقهاش بیرون آورد. علاءالدین با خنده چراغ را گرفت و سپس گفت، «آی دزد کوچولو!» او درحالیکه چراغ را لمس میکرد گفت: «یکچیزهایی رویش نوشته شده است اما خوانده نمیشود!»
ناگهان چراغ شروع به درخشیدن کرد، سپس دود آبیرنگی از آن بیرون آمد و بعد تبدیل به یک غول جادوئی شد.
غول گفت: «بفرمائید! شما کوچکتر از ارباب قبلی من هستید.»
علاءالدین با تعجب پرسید: «من ارباب تو هستم؟»
غول جواب داد: «بله البته، من آمدهام تا سه آرزوی شما را برآورده کنم. درواقع شما میتوانید فقط تا سه آرزو داشته باشید، بیشتر از سه آرزو قابل برآورده شدن نیست.»
علاءالدین گفت، «نمیدانم، آیا تو میتوانی ما را از این غار بیرون ببری؟»
غول گفت: «شما نمیدانید؟ حالا خوب نگاه کنید!»
در یکچشم به هم زدن و با یک حرکت سریع، همه آنها از غار خارج شدند.
علاءالدین گفت، «بد نبود، ولی من هنوز سه آرزوی دیگر دارم.»
غول خندید و گفت: «بسیار خوب!»
علاءالدین از او پرسید: «خودت چی؟ به امید چه چیز، آرزوی مرا برآورده میکنی؟»
غول گفت: «خیلی ساده است. به خاطر آزادیام.»
علاءالدین سعی کرد تصویری از زندگی داخل چراغ را در ذهن خودش مجسم کند. بعد گفت: «اگر سه آرزوی مرا برآورده کنی، آنگاه من هم تو را آزاد خواهم ساخت. اولازهمه میخواهم یک پرنس باشم.»
با یک بشکنِ غول، لباس معمولی علاءالدین به یک عمامه و لباس ابریشمی تغییر پیدا کرد. آبو هم به یک فیل زیبا و قوی، تبدیل شد.
علاءالدین درحالیکه چراغ را در کلاه عمامه مانندش میگذاشت با خوشحالی گفت: «حالا یک پرنس والامقام شدم.»
چیزی نگذشت که او در قصر سلطان بود. علاءالدین بامتانت گفت: «من پرنس علیبابا هستم و به خواستگاری پرنسس جاسمین آمدهام.» اما جاسمین فکر کرد که این مرد جوان، یک پرنس ازخودراضی دیگر است و با خشونت اتاق را ترک کرد. پرنس علیبابا از سلطان خواست که به او اجازه دهد تا با پرنسس صحبت کند.
او فکری داشت و تصمیم گرفت که نیمهشب، جاسمین را با قالیچه پرندهاش به گردش ببرد.
جاسمین پرسید: «آیا این قالیچه، مطمئن و ایمن هست؟»
پرنس علیبابا جواب داد: «شما میتوانید به من اطمینان کنید.»
در یکلحظه جاسمین به یاد آورد که این حرف را یکبار دیگر هم شنیده است. او با ملایمت و نرمی دستش را به دست پرنس علیبابا داد و گفت: «بله!»
جاسمین پا روی قالیچه گذاشت و سوار آن شد.
– «آیا میتواند این همان جوانی باشد که در بازار دیدمش؟»
جاسمین با خودش فکر کرد که گمشدهاش را پیدا کرده است و هیجانزده شد. او گفت: «کاش آبوی خجالتی را میتوانستیم همراه خودمان بیاوریم.»
علاءالدین جواب داد: «آبو اصلاً پرواز را دوست ندارد.»
جاسمین دیگر مطمئن شد که او خودش است؛ اما علاءالدین خیلی شرمگین بود. چون او واقعاً یک پرنس نبود. علاءالدین و جاسمین از این گردش خیلی لذت بردند. سپس آنها به قصر برگشتند.
از طرف دیگر، چون زید تصمیم داشت که با جاسمین ازدواج کند، بهمحض اینکه جاسمین از دیدش دور شد، به نگهبانان دستور دستگیری علاءالدین را داد. سپس زید با خنده شیطانی به علاءالدین گفت: «پرنس علیبابا، من تصمیم داشتم که شخصاً به تو خوشآمد بگویم» و به نگهبانانش اشاره کرد که دستها و دهانش را بسته و به پایش سنگ ببندند و او را در دریا بیندازند.
وزن سنگ، او را به قعر آبها کشاند و کلاه عمامه مانندش، از سرش در آمد و چراغ از کلاهش بیرون افتاد. او سعی کرد که هر طور که شده چراغ را لمس کند تا غول پدیدار شود. به هر صورتی که بود چراغ را لمس کرد و غول از چراغ بیرون آمد. سپس غول گفت: «علاءالدین، آرزویت را بهصورت زمزمه و نجوا هم که شده بگو تا برآورده کنم.»
زید، به قصر برگشت و از طریق عصای جادوئیاش که به شکل مار کبرا بود، سلطان را جادو کرد که تحت سلطه و طبق نظریات او صحبت کند. سلطان، مانند بهتزدهها به جاسمین گفت: «تو باید با زید، ازدواج کنی.»
جاسمین فریاد کشید: «هرگز پدر! من تصمیم دارم با پرنس علیبابا، ازدواج کنم!»
در همین زمان علاءالدین پا به اتاق گذاشت. او عصای زید را شکست و فریاد کشید: «زید، سلطان را با این عصا جادو کرده است و کنترل سلطان هماکنون در دست زید است.»
در همین لحظه که علاءالدین در تلاش و درگیری با زید بود، کلاه از سرش افتاد و چراغ از آن بیرون پرید. زید بهسرعت فرار کرد. او نگرانی نداشت. چون ایاگو را داشت که چراغ را برایش بدزدد. او با خودش فکر کرد که درواقع پرنس علیبابا و علاءالدین یک نفر هستند. زید از خوشحالی فریاد کشید. او بالاخره به چراغ دست پیدا کرده بود.
زید به چراغ دست کشید و غول پدیدار شد. او آرزو کرد که سلطان شود. سپس آرزو کرد که دارای قدرت نامحدودی شود و سلطان، دلقک، جاسمین، خدمتکار و ببر هم تبدیل به بچه ببر مظلوم شوند. زید گفت: «حالا من قدرتمندترین مرد جهان هستم.»
علاءالدین فریاد کشید: «نه این تو نیستی، هنوز غول قدرتمندترین است»
زید گفت، «درست میگویی، حالا من میخواهم که غول تمام قدرتش را به من بدهد، این آخرین آرزوی من است.»
غول گفت: «آرزویت! این منتهای آرزوی من هم است.»
با یک بشکن، زید تبدیل به یک غول نیرومند شد؛ اما قبل از اینکه بتواند از قدرتش لذت ببرد، دستبندهایی روی مچش پدیدار شد و چراغ، او و پرندهاش ایاگو را باهم به اعماق خودش کشاند. غول، همچنان که چراغ زید را به بیابان پرت میکرد گفت: «ده هزار سال در سرمای غار عجایب خوش بگذرد.» پسازآن، همهچیز به حالت اولیه برگشت.
حقیقت همیشه زنده است. علاءالدین بر طبق قول خود غول را آزاد کرد و سپس با ملایمت به جاسمین گفت: «بسیار متأسفم، من درباره اینکه پرنس هستم دروغ گفتم.»
جاسمین جواب داد: «من علتش را میدانم. پرنس یا غیر پرنس، این مهم نیست، نیت باک و قلب صاف و درستکار بودنت ارزشمند است. این قانون سلطان بود که باعث اینهمه مشکل شد.»
سلطان گفت: «از امروز پرنسس با کسی ازدواج میکند که دارای قلب و وجود پاک و درستکار باشد.»
جاسمین گفت: «من علاءالدین را انتخاب کردهام.»
سپس همه از غول خداحافظی کردند. چون او میخواست تمام دنیا را بگردد و ببیند. جاسمین و علاءالدین هم باهم ازدواج کردند و از آن به بعد در صلح و آرامش زندگی نمودند
ما از این داستان نتیجه میگیریم که صداقت و درستکاری بهترین گنج است و کسی که چنین گنجی را در قلب دارد به آرزوهایش میرسد.
[/restrict]
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)