قصه کودکانه «زنبور بیباک»
چاپ: زمستان 1364
بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
بخش اول
بخش دوم
بنام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یک دشت سرسبز خرم که انواع گلها و گیاهان وجود داشت زنبورهای عسل برای خودشان روی درختی کندوهایی درست کرده بودند و زندگی میکردند. توی این کندو یک ملکه مهربان زندگی میکرد که تمام زنبورها از اون نگهداری میکردند. این ملکه یک پسر داشت بنام «هوشیار».
هوشیار، زنبورعسلی بود که خیلی باهوش و زیرک و شجاع و نترس بود. به خاطر هوشش، ملکه مهربان اسم اونو هوشیار گذاشته بود. یک روز که زنبورهای عسل دورهم جمع و مشغول کار بودند ناگهان زنبورهای وحشی به کندوی آنها حمله کردند و تعدادی از زنبورها و ملکه مهربون رو کشتند.
زنبور پیر: خوب دیگه، حالا که زنبورای وحشی تقریباً تمام زنبورها را نابود کردند بهتره به فکر چاره باشیم.
یکی از زنبورها گفت: تعداد اونایی که زنده موندن زیاده. ولی از همه مهمتر ملکه…
زنبور پیر: ملکه چی … چی شد.
زنبور: مثلاینکه ملکه مرده!
زنبور پیر: هیس. صداشو درنیار. چون امکان داره هوشیار بفهمه. اون از اینکه ملکه از بین رفته خیلی ناراحت خواهد شد و از طرفی، تنها جنگجوی شجاع ماست که باقی مونده.
زنبور دیگه: هوشیار هم خودش زخمی شده و الآن مشغول مداوای اون هستند.
زنبور پیر: باید به فکر چاره بود. ما زنبورهای عسل بدون ملکه نمیتونیم زندگی کنیم.
زنبور: باید چکار کنیم؟
زنبور پیر: نمیدونم …آه دردسر عجبیه! ازیکطرف عدهای از افرادمونو از دست دادیم. از اونطرف هم ملکه. حالا هم اگر ملکه جدیدی نداشته باشیم همگی از بین میرویم.
زنبور: باید به فکر چاره باشیم
زنبور پیر: فکری به نظرم رسیده!
همه زنبورها: چه فکری؟ بگو
زنبور پیر: من فکر میکنم باید از هوشیار کمک بگیریم.
یکی از زنبورها: هوشیار زنبور پیر: بله تنها هوشیار میتونه ماروصاحب ملکه بکنه
زنبورها: آخه چطوری؟
زنبور پیر: هوشیار باید بره به دنبال کندوی زنبورهای شمالی، من شنیدهام زنبورهای شمال ملکهای دارند که اون ملکه دختری داره، هوشیار باید بره و با اون دختر ازدواج کنه و اون دختر را بیاره اینجا تا این کندو هم صاحب ملکه بشه و ما زندگی جدیدی رو آغاز کنیم.
زنبورها: فکر خوبیه.
زنبورها همگی بهاتفاق هم به این نتیجه رسیدند و این بود که بعد از خوب شدن هوشیار او را در جریان گذاشتند. هوشیار هم قبول کرد.
زنبور پیر: ببین هوشیار! علت اینکه تورو برای این کار انتخاب کردیم این بود که تو نترسترین زنبوری هستی که باقی موندی. باید یک واقعیت رو برات بگم.
هوشیار: واقعیت … واقعیت دیگه چیه… بگو. من آماده شنیدن هستم.
زنبور پیر: ببین هوشیار، ملکه زنبورهای شمال خیلی بدجنسه و تا حالا هر زنبوری رفته با دخترش ازدواج کنه اون به یک ترتیبی نگذاشته این ازدواج صورت بگیره.
هوشیار: ولی من باید اینکارو بکنم. زنبورهای ما ملکه ندارند و اگر تا چند روز دیگه ملکه نداشته باشیم همه زنبورها از بین میروند.
زنبور پیر: آره، ولی ملکه زنبورهای شمال شرطهایی داره که هر کس بخواد با دخترش ازدواج کنه باید کارهایی که اون میگه انجام بده و موفق بیرون بیاد.
هوشیار: باشه من حاضرم.
زنبور پیر: امیدوارم که موفق باشی. حالا که خودت هم راضی هستی به امید خدا بگو و حرکت کن.
هوشیار: باشه.
زنبور پیر: زنبورها مقداری عسل و غذا برات گذاشتند. تو باید همراه خودت ببری. شاید بین راه غذا گیرت نیاد.
هوشیار: خیلی ممنون. من به امید خدا حرکت میکنم تا برای هم نوعهای خودم مفید باشم.
همه زنبورها با هوشیار خداحافظی کردند و هوشیار به راه افتاد. همینطور که میرفت و از دشت عبور میکرد روی یک گل نشسته بود. قارچ بزرگی در آنجا بود و مورچهای زیر قارچ گریه میکرد.
هوشیار: این مورچه چرا داره گریه میکنه؟ بهتره برم جلو ببینم چه خبر شده؟
مورچه گریه میکرد و خیلی ناراحت بود. هوشیار رفت جلو گفت:
هوشیار: سلام خانم مورچه!
مورچه: سلام اوه تو یک زنبورعسل هستی.
هوشیار: آره من یک زنبورعسل هستم، اسمم هوشیاره. اسم تو چیه؟
مورچه: اسم من، اسم من نازی خانم.
هوشیار: نازی خانم. چه اسم جالبیه، خوب نازی خانم چرا گریه میکنی؟
مورچه: آخه…آخه…
هوشیار: آخه چی؟
مورچه: من با بچهام داشتیم میآمدیم که یکدفعه بچهام افتاد روی یک برگ، برگم افتاد تو رودخونه و آب اونو برد. هرچی میگردم پیداش نمیکنم.
هوشیار: اوه الآن من میرم روی برکه پرواز میکنم، اونو پیدا میکنم.
مورچه: خیلی ممنون زنبور مهربان!
هوشیار: من دارم میبینم. اوناهاش، افتاده رو برگ، برگم توی موجهای آب گیر کرده کنار برکه.
هوشیار رفت بالای سر مورچه کوچولو. مورچه کوچولو رو بلند کرد و از روی برکه پرواز کرد و آورد. همینکه داشت بهطرف مورچه مادر -که منتظر اونها بود- میآمد صدایی به گوشش رسید.
مورچه مادر: مواظب باش…آهای زنبورعسل مواظب باش!
هوشیار: چی شده چرا فریاد میزنی؟ الآن میرسیم.
مورچه مادر: آهای زنبورعسل پشتت رو مواظب باش. یک گنجشک میخواد تورو بگیره.
هوشیار: چی! اوه گنجشک میخواد منو شکار کنه. باید مواظب باشم.
مورچه مادر: زود باش بیا اینطرف! بیا پائین!
هوشیار: خوب شد رسیدیم. بیا اینم مورچه کوچولو.
مادر مورچه: زود باشید بیایید زیر قارچ، اوه کوچولوی عزیزم.
هوشیار: خیلی خوب، من دیگه باید برم.
مورچه مادر: از تو خیلی ممنون هستم زنبورعسل. امیدوارم موفق باشی.
هوشیار: خدانگهدار!
– هوشیار رفت و رفت تا اینکه همهجا هوا تاریک شده بود. هوشیار هم خسته بود. با خودش گفت:
هوشیار: بهتره امشب رو اینجا بخوابم و فردا صبح به راه خودم ادامه بدم. باید جای خوبی برای خوابیدن پیدا کنم. بهتره برم زیر اون گل نیلوفر بخوابم. آره اونجا خوبه! آهان خوب شد. بهترین جا برای استراحت. ولی چه صدای خوبی! مثلاینکه یکی داره آواز میخونه!
بازم اومد شب اینجا
شدم تنها من اینجا
ندارم یک رفیقی
برای خود در اینجا
کو دل مهربون
برسون یک هم زبون
چقدر خوبه که آدم
دوستی کند همهجا
خدایا…
دل من در این دنیا
مونده تنهای تنها…
کی میشه صبح فردا…
هوشیار: آفرین صد آفرین، چقدر خوب میخونی ۰۰. صدای خوبی داری!
قورباغه: چی کی اینجاس …
هوشیار: منم زنبورعسل اسمم هوشیاره.
قورباغه: بهبه سلام! پیداست از راه دوری اینجا اومدی.
هوشیار: آره راستش من فقط امشب مهمون تو هستم و فردا باید برم دنبال کارم.
قورباغه: چی؟ کار؟ کار دیگه چیه؟
هوشیار: من باید به کندوی زنبورهای شمال برم و دختری که اونجاس بیارم تو کندوی خودمون. آخه ما الآن ملکه نداریم. زنبورها هم بدون ملکه نمیتونن زندگی کنن.
قورباغه: عجب! تو میخواهی بری شمال، چه خوب… راستش منم میخوام برم شمال. آخه میگن طرفهای شمال هم آب رودخونه زیاده، هم اینکه اغلبِ همنوعهای من اونجا هستن. اگر من بتونم بیام شمال از تنهایی درمیام.
هوشیار: تو شام خوردی؟ قورباغه: چی؟ شام؟
هوشیار: آره من میخوام کمی غذا بخورم. اگر تو هم میخوری بیا باهم بخوریم.
قورباغه: تو چه زنبور مهربونی هستی!
بله بچههای عزیز، فردا صبح شد و زنبورعسل آماده حرکت بود که قورباغه با صدای بلند فریاد زد:
قورباغه: زنبورعسل، زنبورعسل!
هوشیار: چیه؟ … قورباغه!
قورباغه: من دیشب که تو خوابیدی با خودم فکر کردم اگر اجازه بدی منم با تو بیام.
هوشیار: چی؟ آخه من پرواز میکنم!
قورباغه: خوب منم جست میزنم.
هوشیار: نمیشه آخه!
قورباغه: چرا نمیشه … قول میدم که مزاحمت نشم!
هوشیار: ببین قورباغه، مسافرت خطر هم داره.
قورباغه: باشه. من قبول دارم. شاید یک روزی به دردت خوردم. منم با خودت ببر.
هوشیار: حالا که اینطور میخوای، راه بیفت بریم.
قورباغه: من آمادهام. بریم!
***
قورباغه جون شدی تو
واسه من همسفر
میریم به کوه و کمر
جدال کنیم با خطر.
دوتاییمون نترسیم
مثل شیر و پلنگیم.
در سختی مثل فولاد.
با دشمنان میجنگیم.
– هنوز چند قدمی نرفته بودند که هوشیار گفت:
هوشیار: هی قورباغه نیگاه کن. اون خروسه داره چیکار میکنه؟
قورباغه: نمیدونم! من میرم ازش میپرسم!
قورباغه: … خروس زری چکار میکنی؟
خروس زری: دارم قایق درست میکنم.
قورباغه: برای چی؟
خروس زری: خوب معلومه، میخوام با اون از دریاچه رد بشم برم اونطرف.
قورباغه: آه …
هوشیار: چه فکر خوبی کردی. آفرین خروس زری … راستی میخوای بری اونطرف دریاچه برای چی؟
خروس زری: اونطرف دریاچه نزدیک به شماله و اونجا باید یکی از بستگانم رو ببینم.
قورباغه: پس تو هم میخوای بری شمال! چه جالبه!
خروس زری: چیش جالبه؟
هوشیار: آخه من و قورباغه هم میخوایم بریم شمال.
خروس زری: اما شما میتونید بهراحتی از دریاچه عبور کنید، قورباغه شنا میکند و تو هم پرواز میکنی. ولی من باید حتماً قایق درست کنم.
هوشیار: باشه، قایق که آماده بشه راحت میتونی از دریاچه عبور کنی. اگر میخوای ما به تو کمک کنیم.
قورباغه: راست میگه، ما حاضریم به تو کمک کنیم.
خروس: خیلی ممنون!
هوشیار و قورباغه و خروس مشغول ساختن قایق شدند و حرکت کردند.
خروس: من خیلی از شما ممنون هستم. اگر شما نبودید من نمی تونستم به این زودی قایق رو درست کنم. امیدوارم بتونم روزی تلافی کنم.
– هنوز مقداری راه نرفته بودند که دیدند کف قایق آب جمع شده.
خروس زری: آه چرا آب اومده تو قایق؟
هوشیار: نفهمیدم! چی شد؟
قورباغه: اوخ جون آب اومد تو قایق!
خروس زری: اوخ جون چیه؟ الآن قایق فرو میره!
هوشیار: بذار من برم بالای تیرک قایق ببینم چقدر با ساحل فاصله داریم.
خروس زری: فایده نداره. من شنا کردن بلد نیستم و الآن غرق میشم ایداد و بیداد چیکار کنم!
قورباغه: صبر کنید. (میپرد تو آب)
هوشیار: کجا رفتی قورباغه؟
خروس زری: اون ما رو تنها گذاشت. لابد تو هم الآن پر میزنی و پرواز میکنی و من تنها میمونم و تو دریاچه خفه میشم.
هوشیار: نه ما تو رو تنها نمیذاریم. مطمئن باش… آهای قورباغه کجا رفتی؟
قورباغه: (از آب بیرون میآید) جایی نرفتم. رفتم زیر ببینم کجای قایق سوراخ شده. سوراخ قایق رو دیدم. از زیر سوراخ شده. باید برم زیر و یک تکه چوب فروکنم توی سوراخ.
خروس زری: اوه من چقدر بد هستم. من فکر کردم قورباغه ما رو تنها گذاشته؛ درصورتیکه اون رفته زیر قایق تا قایق رو درست کنه.
هوشیار: اوناهاش! اومد بیرون.
قورباغه: آخش … درست شد. حالا دیگه آب تو قایق نمیآد.
هوشیار: حالا باید آب قایق رو خالی کنیم.
قورباغه: این دیگه کار منه. برید کنار.
هوشیار: قورباغه همسفر خوبیه. من باید برم به کندوی زنبورهای شمال. باید دختر ملکه رو برای کندوی خودمون بیارم. آخه کندوی ما ملکه نداره.
– بله… هوشیار تمام جریان را برای خروس تعریف کرد و خروس خیلی ناراحت شد و از طرفی، چون دیده بود که اونها چطوری به اون کمک کردن تا وسط دریاچه غرق نشه، تصمیم گرفت که به هوشیار کمک کنه. این بود که وقتی به ساحل رسیدند به هوشیار گفت:
خروس زری: هوشیار! من تصمیم گرفتم با شما بیام.
هوشیار: راه ما خیلی دور و درازه. بهتره بری به کارات برسی.
خروس زری: باشه، شما منو تو قایق تنها نگذاشتید. من هم دوست ندارم شما رو تنها بذارم.
هوشیار: من خوشحالم که همسفرای خوبی مثل شما دارم.
قورباغه: اوخ جون چقدر خوب شد. حالا شدیم سه نفر!
***
خروس زری، شدی تو،
واسه ما همسفر
میریم به کوه و کمر
جدال کنیم با خطر
دوتاییمون نترسیم.
مثل شیر و پلنگیم.
در سختی مثل فولاد.
با دشمنان میجنگیم.
بله بچههای عزیز! حالا دیگه زنبور و خروس و قورباغه باهم همسفر شده بودند و صحبت بین اونها خیلی گرم گرفته بود. خرگوش اونطرفها خوابیده بود و از صدای محبت اونها بیدار شد.
خرگوش: چه خبره، چه خبره نمیذارید آدم بخوابه!
قورباغه: تو دیگه کی هستی؟
خروس زری: آخه الآن وقت خوابه؟
هوشیار: تو خرگوش هستی؟
خرگوش: بله… من خرگوشم. خیلی باهوشم، خسته شده بودم، داشتم استراحت میکردم.
هوشیار: ببین خرگوش باهوش، ما میخوایم بریم به کندوی زنبورهای شمالی.
خرگوش: اوه زنبورهای شمالی!
قورباغه: آره مگه چیز بدی گفت؟
خرگوش: بهتره فکرشو نکنین!
هوشیار: چرا؟ من فقط دو شب دیگه وقت دارم که به زنبورهای شمالی برسم.
خرگوش: وای خدای من!
قورباغه: خرگوش چرا اینقدر از زنبورهای شمالی میترسی؟
خرگوش: باید بریم پیش خرس بزرگ تا جریان رو برای شما تعریف کنه.
هوشیار: خرس بزرگ الآن کجاست؟
خرگوش: تو جنگل!
خروس زری: ببین خرگوش، هوشیار باید تا دو روز دیگه دختر ملکه زنبورهای شمال را به کندوی خودشون ببره وگرنه زنبورهای کندوی اونها از بین میرن؛ چون اونا ملکه ندارن.
خرگوش: اوه چقدر بد … پس من به شما کمک میکنم با شما میام تا خرس بزرگ رو پیدا کنید. بزن بریم!
***
خرگوش جون شدی تو
واسه ما همسفر
میریم به کوه و کمر
جدال کنیم با خطر
سه تاییمون نترسیم
مثل شیر و پلنگیم.
در سختی مثل فولاد.
با دشمنان میجنگیم.
زنبور و قورباغه و خروس و خرگوش راه افتادند رفتن تو جنگل تا خرس بزرگ رو ببینن.
خرگوش: رسیدیم. دیگه چیزی نمونده.
خروس: چقدر طولانی!
خرگوش: دیگه رسیدیم. اوناهاش زیر اون شکاف خرس زندگی میکنه. امیدوارم فقط خواب نباشه.
قورباغه: ولی خرسها فقط زمستونها میخوابن. الآن هم که زمستون نیست.
هوشیار: به هر صورت دیگه وقت نداریم.
خرگوش: رسیدیم … آهای خرس بزرگ، خرس بزرگ!
خرس: چیه چه خبر شده؟
هوشیار: خرس بزرگ، لطفاً زودتر بیرون بیا!
خرس: چیه چه خبر شده؟
خروس: خرس بزرگ لطفاً به ما بگو کندوی زنبورهای شمالی کجاست؟
خرس: چی؟ کندوی زنبورهای شمالی؟ همون ملکه بدجنس؟
هوشیار: آره… ما باید با اون حرف بزنیم.
خرس: شما میخواهید با اون صحبت کنید؟
قورباغه: درسته، زود باش بگو اونا کجا هستن؟
خرس: شما با ملکه زنبورهای شمالی چکار دارید؟
قورباغه: زنبور باید دختر ملکه رو ببره به کندوی خودشون؛ وگرنه تعداد زیادی زنبور تا دو روز دیگه از بین میرن.
خرس: آهان فهمیدم. شما ملکه ندارید. میخواهی دختر ملکه رو ببری تا کندوی خودتون را درست کنید. ببینم به سر ملکه شما چی اومد؟
هوشیار: زنبورهای وحشی به ما حمله کردند. ملکه کشته شد. الآن کندوی ما بدون ملکه است.
خرس: من فکر نمیکنم ملکه زنبورهای شمالی حاضر بشه دخترشو به شما بده. اون تا حالا هرکسی دخترشو خواسته براش شرط و شروطی گذاشته که کسی نتونسته اونو حل کنه و جون خودشو از دست داده. اون خیلی بدجنسه.
هوشیار: ولی من چارهای ندارم. هرچه زودتر باید برم پیش اون.
خرس: باشه، من میگم. خودت میدونی؛ ولی به تو پیشنهاد میکنم دست به این کار نزنی؛ چون جون خودتو از دست میدی.
هوشیار: مهم نیست! من باید اینکارو بکنم!
خرس: بالای این تپه درخت کاج بلندی هست که بغلش یک درخت دیگه هست. زنبورهای شمالی روی اون درخت کندو درست کردن.
هوشیار: حرکت کنید. باید بریم … از تو متشکریم خرس بزرگ.
همگی خداحافظی کردند.
***
برای رزم و پیکار
باهم شدیم همسفر
میریم به کوه و کمر
جدال کنیم با خطر
همگیمون نترسیم
مثل شیر و پلنگیم
در سختی مثل فولاد
با دشمنان میجنگیم
هوشیار: خوب دیگه رسیدیم. شماها همینجا باشید تا من برم پیش ملکه زنبورها.
آها رسیدم. مثلاینکه نگهبانی جلوی در وایستاده!
نگهبان: … تو کجا میری، تو از زنبورهای ما نیستی!
هوشیار: من زنبور جنوبی هستم. از جنوب اومدم. باید ملکه شما رو ببینم.
زنبور نگهبان: هه هه هه هه هه هه تو کی هستی؟! ملکه ما وقت اضافی نداره با هرکسی صحبت کنه.
هوشیار: من حتماً باید ملکه شما رو ببینم.
زنبور نگهبان: فوری ازاینجا دور شو! وگرنه تو رو از بین میبرم.
هوشیار: کاری نکن که بهزور وارد بشوم!
زنبور نگهبان: چی؟ حرفاضافه میزنی … خیلی بلبل زبونی، آهای نگهبان!
هوشیار: اوه چند نفرن! باید فوری همه اونارو گمراه کنم.
خروس: مثلاینکه خبری شده. همه زنبورها از کندوشون ریختن بیرون.
خرگوش: ایداد و بیداد! مثلاینکه دنبال هوشیار کردند. بچهها حمله کنید.
– بله بچههای عزیز جنگی درگرفت بین زنبورها و قورباغه و خرگوش و خروس. در این موقع هوشیار از موقعیت استفاده کرد و بهطرف کندوی زنبورهای شمالی میرود.
هوشیار: مثلاینکه باز نگهبان جلوی دره. باید یه جوری رد بشم. بهتره برم جلو.
نگهبان دوم: وایسا، تو کی هستی؟
هوشیار: من زنبورعسل هوشیار هستم.
نگهبان: چی؟ زنبور هوشیار دیگه چیه؟
هوشیار: من باید برم پیش ملکه.
نگهبان: نمیشه!
هوشیار: ولی من باید برم ملکه رو ببینم. برو کنار!
نگهبان: نزدیک نشو!
هوشیار: بگیر …
زنبور نگهبان: آخ …
هوشیار: خیلی خوب، حالا باید برم بهطرف محل زندگی ملکه.
نگهبان: داخل نشو، آهای نگهبانها!
هوشیار: باید فوری پنهان بشم. مثلاینکه عدهای دارن میان.
زنبور ملکه: چه خبر شده؟ همه زنبورهای جنگجو رفتن جنگ بیرون، چه خبره؟
زنبور نگهبان: ملکه عزیز یک زنبور جنوبی میخواست وارد کندو بشه، وقتی جلوشو گرفتیم با ما جنگودعوا کرد حالا معلوم نیست کجا پنهان شده!
ملکه: ای بیعرضهها! نتونستین یک زنبور جنوبی رو دستگیر کنید؟
زنبور نگهبان: همین الآن باید تو کندو باشه.
ناگهان سروصدا به پا میشود.
زنبور ملکه: چه خبر شده اونجا چه خبره؟
نگهبان اول: زنبور غریبه اومده اینجا، پنهان شده بود. ما او را دستگیر کردیم.
هوشیار: ول کنید. من باید ملکه زنبورها رو ببینم.
زنبور ملکه: ولش کنید ببینم چیکار داره.
دختر ملکه: اوه چه جوان شجاعیه!
هوشیار: ملکهی کندو! من از کندوی زنبورهای جنوبی اومدم. زنبورهای وحشی به ما حمله کردند، ملکه کندوی مارو کشتن. حالا ما ملکه نداریم. زنبور پیر کندوی ما به من گفته که شما دختری دارید. از دختر شما خواستن برای ملکه شدن به کندوی ما بیاد. اگر قبول کنید دخترتون با من بیاد از شما خیلی ممنون میشیم.
ملکه: من حرفی ندارم؛ ولی میدونی که قبل از تو هم خیلیها اومدن دنبال دختر من؛ ولی من شرطهایی دارم که اگر تونستید حل کنید دخترم با شما میاد!
هوشیار: من حاضرم! هر شرطی داری بگو!
ملکه: باید بدونی اگر نتونی و موفق نشی دستور میدم به هر ترتیبی شده تو رو بکشن!
هوشیار: باشه من قبول دارم!
زنبور ملکه: پس گوش کن! اولین مسئله: چند سال پیش که من رفته بودم نزدیک برکه یک انگشتری داشتم که افتاد توی اون برکه. اگر تونستی اونو دربیاری دو شرط دیگه دارم که باید انجام بدی. بعدش دخترم با تو میاد.
هوشیار: باشه، من میرم و اونو پیدا میکنم میارم
– هوشیار رفت پیش سایر حیوانات و جریان را برای آنها تعریف کرد.
قورباغه: حالا باید چیکار کنیم؟
خروس: نمیدونم … تو چی میگی خرگوش باهوش؟
خرگوش: … این که کاری نداره! قورباغه باید بره تو برکه و پیداش کنه. چونکه قورباغه جزو حیوانات دوزیستان است هم آبزییه و هم میتونه تو خشکی زندگی کنه. اون توسط آبششی که داره میتونه مدت زیادی رو تو آب باشه و خوب بگرده.
قورباغه: من آمادهام! بهتره برم سر برکه!
هوشیار: برکه نزدیکه. راه بیفتید. معطل نکنید. وقت خیلی کمه.
خروس: رسیدیم. اینجا همون برکه است!
قورباغه: خوب دیگه، من رفتم.
خروس: چرا اینقدر طولش داد! نکنه اتفاقی برای قورباغه افتاده باشه!
خرگوش: صبر کنید، عجله نکنید، حتماًداره میگرده!
هوشیار: آخه ما زیاد وقت نداریم.
خروس: من میترسم! دلم شور میزنه! نکنه چیزی شده باشه!
هوشیار: نگاه کنید! مثلاینکه قورباغه داره میاد!
خروس: آهای قورباغه پیدا کردی! چرا فوری رفت پائین؟
خرگوش: هههه قورباغه دوباره رفت تو آب!
هوشیار: چی شده قورباغه … قورباغه چی شده؟
خروس: دیدید گفتم؟! مثلاینکه خبری شده!
خرگوش: خوب ما که کاری نمیتونیم بکنیم. باید صبر کنیم تا بیاد بیرون.
خروس: شاید احتیاج به کمک داشته باشه!
هوشیار: اومد بیرون!
قورباغه: آخش…نفسم بند اومد.
خرگوش: پیداش کردی؟ …
قورباغه: آره پیدا کردم!
خروس: پس چرا اینقدر معطل کردی؟
قورباغه: آخه یک تمساح دنبالم کرده بود و من پنهان شدم، هوائی که ذخیره کرده بودم تمام شده بود. بایستی میآمدم بیرون دوباره نفس ذخیره میکردم و میرفتم زیر آب. این بود که بعد از رفتن تمساح اومدم بالا و نفس کشیدم، رفتم انگشتر رو درآوردم. بفرمائید این هم انگشتر ملکه زنبورهای شمال!
هوشیار: آفرین به تو قورباغه! تو خیلی به من کمک کردی!
قورباغه: حالا باید ببینم شرط بعدی ملکه زنبورها چیه!
– هوشیار انگشتر رو برداشت و برد پیش زنبور ملکه. زنبور ملکه با دیدن انگشتری خیلی تعجب کرد. هوشیار خیلی خوشحال بود که تونسته بود اولین مسئله را حل کند و منتظر شد که ملکه مسئله دوم را مطرح کند.
ملکه: دخترم! مثلاینکه این زنبورعسل زنبور شجاعیه!
دختر ملکه: بله مادر، منم خوشحالم که اون تونسته اولین مسئله را حل کنه!
ملکه: حالا باید دومین مسئله را براشون بگم … آهای زنبورعسل بیا جلو!
هوشیار: ملکه زنبورها! من حاضرم تا مسئله دوم را حل کنم.
ملکه: اما تو خسته هستی، باید استراحت کنی! فردا صبح یک کیسه گندم و ماش برات میفرستم. باید تا ظهر گندمها را از ماشها جدا کنی و اگر موفق نشی جون خودتو از دست میدی!
– هوشیار برگشت پیش دوستانش. همگی فکر کردن و اون شب را خوابیدن. فردا صبح وقتی کیسه گندم و ماش را به زنبور دادند زنبور و دوستانش رفتن تو فکر که چه کنیم چه نکنیم چاره چیه؟!
خروس: برید کنار برید کنار من خودم اینکارو میکنم. اولاً چندروزه که هیچی نخوردهام! دوم اینکه من زودتر میتونم اینکارو بکنم.
خرگوش: چقدر خوب! این مسئله هم حل شد.
هوشیار: زود باشید دست بکار بشید.
– هنوز ظهر نشده بود که کار جدا کردن گندم از ماش تمام شد و هوشیار برد پیش ملکه زنبورها و گفت کار من تمام شده و من آمادهام تا اینکه مسئله سوم را حل کنم.
ملکه زنبورها: خوب، باید مسئلهای براش بگم که نتونه حل کنه!
هوشیار: من حاضرم مسئله سوم را حل کنم.
ملکه زنبورها: پس خوب گوش کن. مدتها قبل جام طلائی در رودخانه کوهستان افتاده. هرکسی رفته اون رو بیاره نتوانسته. وقتی از بیرون رودخانه نگاه کنید جام طلا به خوبی دیده میشه؛ ولی هرکسی توی رودخانه رفته نتوانسته پیداش کنه.
هوشیار: من قبول دارم و جام طلا را برای شما خواهم آورد.
دختر ملکه: زنبورعسل مواظب خودت باش!
ملکه: ساکت باش!
هوشیار: من فقط یک شب وقت دارم. فردا صبح باید بهاتفاق دختر شما به کندوی خودمون برگردم.
ملکه زنبورها: هنوز تو شرط سوم را حل نکردی. اول حل کن، بعد!
هوشیار: باشه، من تا آخر غروب، جام طلا را برای شما خواهم آورد
– هوشیار به راه افتاد و قضیه را به دوستان خودش گفت. همگی رفتن کنار رودخانه.
خرگوش: اوناهاش، اون جام طلائی که ملکه زنبورها میگفت.
هوشیار: راست میگه. چقدر خوب پیداست.
خروس: چه شرط آسانی.
قورباغه: من میرم یک سروگوشی آب بدم
خرگوش: صبر کن باید یک طناب دور کمرت ببندی.
قورباغه: چرا؟
خرگوش: آب رودخانه خیلی سرعت داره. ممکنه تورو ببره.
قورباغه: باشه زودتر ببندید.
خرگوش: بیا جلو.
خروس: آها بسته شد حالا برو، منو خرگوش یکسر طناب رو میگیریم.
هوشیار: زودتر برو و بیا.
قورباغه: من رفتم. «میپرد در آب»
خروس: طناب رو محکم بگیر.
خرگوش: گرفتم.
هوشیار: قورباغه رفت درست رسید به همونجا.
خروس: حتماً جام طلا رو الآن برداشته.
خرگوش: پس باید بکشیم.
قورباغه: بکَشید.
خرگوش: خروس عجله کن بکش… آهان آهان
قورباغه: آخیش خسته شدم. خیلی آب رودخانه تنده.
خرگوش: چی شد؟
قورباغه: اصلاً جام طلائی اونجا ندیدم؟
هوشیار: چی؟ اوناهاش! همه ما داریم میبینیم!
خرگوش: قورباغه تو مطمئن هستی؟
قورباغه: هرچی گشتم چیزی نبود.
خرگوش: باید خودم برم.
هوشیار: خرگوش تو نباید بری، خطرناکه!
خرگوش: شماها باید سر طناب را بگیرید.
هوشیار: ولی کار خطرناکیه.
خرگوش: مهم نیست. داره غروب میشه. حتماً باید اون جام طلا رو از رودخانه بیرون بیارم.
هوشیار: امیدوارم موفق باشی. من نمیدونم چطوری از زحمات شما تشکر کنم.
خرگوش: خوب، من بستم به کمرم. شماها محکم بگیرید. من رفتم.
خروس: آخ خرگوش، امیدوارم که طوریش نشه.
هوشیار: محکم نگهدارید. خرگوش خیلی سنگینتر از قورباغه است.
قورباغه: آهان مثلاینکه رسید.
هوشیار: قورباغه، طناب رو ول نکن.
قورباغه: نه محکم گرفتم!
خرگوش: بکَشید!
هوشیار: زود باشید بکشید آهان …آهان
خرگوش: نخیر فایده نداره، همینطور که قورباغه گفت هیچچیزی اونجا نیست!
خروس: مگه ممکنه؟ اوناهاش! من دارم جام طلائی را توی رودخانه میبینم!
قورباغه: میخواهی توام بروی توی آب بلکه تو بتونی پیدا کنی؟!
خروس: خروسها نمیتوانند داخل آب بشن.
هوشیار: نه، تازه اگر خروس هم بره فایدهای نداره. چون اون هم نمی تونه پیدا کنه.
خرگوش: باید فکر کرد!
هوشیار: من که هرچی فکر میکنم عقلم بهجایی قد نمیده!
خرگوش: من فکری به نظرم میاد.
هوشیار: چه فکری؟
خروس: زود باش بگو دیگه، حوصلهام سر اومد.
خرگوش: پس گوش کنید. من فکر میکنم ما اصلاً بیخودی دنبال جام توی رودخانه رو میگردیم.
قورباغه: چی؟ … جام تو رودخونهاس.
هوشیار: یعنی چی؟ واضحتر بگو!
خرگوش: ببینید من فکر میکنم … نه بهتره خودم برم جام رو بیارم! بعداً بهتون میگم.
هوشیار: خرگوش! کجا میری؟
خرگوش: من تا چند دقیقه دیگه میام.
خروس: عجب! این خرگوش کارهای عجیبی میکنه.
قورباغه: نگاه کنید! خرگوش داره میره بالای کوه.
هوشیار: من نمیدونم چطوری میخواد جام طلا رو بیاره.
قورباغه: نگاه کنید خرگوش داره میاد.
هوشیار: آره مثلاینکه جام طلائی هم دستشه!
خروس: آفرین خرگوش باهوش!
خرگوش: بیا زنبورعسل! فوری ببر پیش ملکه زنبورها!
هوشیار: آهان فهمیدم! مثل اینکه هرکه تا حال دنبال جام طلائی رفته توی رودخانه گشت اشتباه کرد؛ چونکه جام طلائی بالای اون کوه بوده، عکسش افتاده توی رودخانه و همه فکر میکردند که جام طلائی توی رودخانه است. آفرین به تو خرگوش باهوش!
– بله بچههای عزیز بهاینترتیب هوشیار و دوستانش موفق شدند تا مسئلههای ملکه زنبورهای شمالی رو حل کنند و دختر ملکه که از شجاعت زنبورعسل خوشحال شده بود بهاتفاق اون راه افتاد و بهطرف کندوی زنبورعسل به راه افتادند و کندوی زنبورعسل هم دیگه یک کندوی با ملکه بود و تمام زنبورهای عسل از شجاعت زنبورعسل یعنی «هوشیار» صحبت میکردند و هوشیار هرچند یکبار به دوستان خویش سر میزد و با اونها سلام و احوالپرسی میکرد و همیشه مقداری عسل برای اونها میبرد و اگر هم کمکی از دستش برمیآمد به آنها میکرد و اونها دوستان خوب و باوفایی برای هم بودند و سالها با یکدیگر در دشت زندگی میکردند و فهمیده بودند که اگر باهم متحد بشن، تمام مشکلات بهراحتی حل میشه.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)