قصه آموزنده «ساس خوشبخت»
ترجمه: فاطمه گیوه چیان
چاپ اول: زمستان 1367
بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
ساسی تنها از ترس در سوراخی پنهان شده بود.
یک روز از بیرون سوراخ صدایی شنید.
– «ساس بیچاره! چرا در این سوراخ تاریک و ترسناک پنهان شدهای؟»
ساس با ترس جواب داد: «برای اینکه من خیلی کوچک هستم!»
صدا گفت: «خب که چی؟»
ساس کمی فکر کرد. میخواست جوابی بدهد. به همین خاطر گفت: «اگر بیرون بیایم، ممکن است یک پرنده من را بخورد.»
صدا گفت: «درست میگویی. ممکن است این اتفاق بیفتد.»
ساس که این را شنید، ادامه داد: «یا ممکن است، زیر پای کسی له بشوم.»
صدا دوباره گفت: «بازهم درست میگویی! خیلی حیف است.»
ساس سرش را تکان داد و گفت: «تازه، ممکن است، یک بچه شیطان من را بگیرد. بعد هم من را توی یک ظرف شیشهای زندانی کند. آنوقت حتماً میمیرم.» بعد از صدا پرسید:
– «اینطور نیست؟»
صدا جواب داد: «درست است. حشره بیچاره! تو کاملاً درست میگویی!»
ساس که این حرف را شنید، گفت: «پس چرا باید از این سوراخ بیرون بیایم؟ من اینجا راحت هستم. هیچکس هم نمیتواند من را اذیت کند.»
صدا گفت: «دلت نمیخواهد سوار باد بشوی و کمی پرواز کنی؟»
دلت نمیخواهد، از گرمای خورشید لذت ببری؟
و اینکه، از شیره شیرین گل سرخ بچشی؟»
اگر این چیزها را میخواهی، باید از آن سوراخ بیرون بیایی!»
بیرون از سوراخ، بادهای سبک او را با خود پرواز میدادند؛ و او روی آبهای خنک اینطرف و آنطرف میرفت.
او در میان چمنزار بازی میکرد و از شیره گلهای خوشمزه میخورد. ساس خیلی خوشحال بود. او حالا یک حشره خوشبخت بود.
مدتی گذشت. او با یک ساس دیگر آشنا شد و با او عروسی کرد.
آنها لای شاخه یک درخت، لانه قشنگی ساختند. طولی هم نکشید که صاحب بچههای زیادی شدند.
یک روز ساس دوباره همان صدایی را شنید که در سوراخش شنیده بود.
صدا از او پرسید: «آیا هنوز هم فکر میکنی، پرندهها میخواهند تو را بخورند؟»
ساس جواب داد: «بله هنوز هم فکر میکنم.»
صدا پرسید: «آیا هنوز هم میترسی که زیر پای کسی له بشوی؟»
ساس سرش را تکان داد و گفت: «بله هنوز هم میترسم!»
و صدا دوباره پرسید: «از ظرف شیشهای چطور؟ نمیترسی یک بچه شیطان تو را در آن زندانی کند؟»
ساس جواب داد: «همیشه میترسیدم، هنوز هم میترسم.»
صدا گفت: «خُب، پس دلت نمیخواهد به آن سوراخ تاریک اما بیخطرت، برگردی؟»
ساس گفت: «نه، نه، هیچوقت.»
صدا گفت: «آفرین! تو واقعاً ساس شجاعی هستی! «پس به زندگی ادامه بده.»
و صدا ساکت شد و دیگر هیچ حرفی نزد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)