يک روز يک روستايي داشت به‌تنهایی قدم می‌زد و در رؤیای آينده خود فرورفته بود. زير يک درخت ايستاد تا قدري استراحت کند و با خود فکر کرد: «کاشکي من ثروتمند بودم».

داستان آموزنده «درخت آرزوها» – چه آرزویی بکنیم؟

درخت آرزوها

يک روز يک روستايي داشت به‌تنهایی قدم می‌زد و در رؤیای آينده خود فرورفته بود. زير يک درخت ايستاد تا قدري استراحت کند و با خود فکر کرد: «کاشکي من ثروتمند بودم».

وقتي به خانه برگشت با شگفتي ملاحظه کرد که در محل خانه‌اش به‌جای کلبه او، يک خانه بزرگ قرار دارد و داخل آن پر از انواع جواهرات است. فوراً فهميد که درخت آرزوها را يافته است. آن مرد جوان اين موضوع را با هیچ‌کس در ميان نگذاشت که ثروتش را از کجا به دست آورده است.

همان شب آن دهکده را ترک کرد و ديگر هرگز در آنجا ديده نشد؛ اما يک سال بعد با تبري به سراغ آن درخت آمد و ناسزاگويان ضرباتي بر آن وارد کرد. او درحالی‌که گريه می‌کرد می‌گفت:

– «تو به من نگفتي مورد حسد مردم قرار می‌گیرم و حالا بيچاره شده‌ام. من ديگر نمی‌توانم به کسي اطمينان کنم و نمی‌دانم که اگر کسي مرا دوست دارد به خاطر خودم است يا ثروتم. من شب و روز نگرانم که همه‌چیزم را از دست بدهم. چون بلد نيستم با این‌همه پول چکار کنم.»

او آن‌قدر به درخت ضربه زد تا خسته شد، اما درخت نيفتاد.

 زماني چند گذشت تا اينکه يک روز زن جواني از همان روستا که در جنگل سرگردان بود براي استراحت زير همان درخت نشست. او همان‌جا آرزويي به ذهنش رسيد: «چقدر خوب بود که من مشهورترين زن دنيا می‌شدم.»

وقتي به خانه رسيد گروه کثيري از خبرنگاران با دوربين تلویزیونی‌شان در آنجا جمع شده بودند. به‌محض آنکه آن‌ها زن جوان را شناختند با جيغ و فرياد اطراف او را گرفتند. زن از فشار جمعيت از حال رفت.

فردا صبح که به هوش آمد ديد خبرنگاران با دوربین‌هایشان هنوز آنجا هستند، دستي برايشان تکان داد و سوار يک ماشين لیموزین شد و ديگر در آن حوالي ديده نشد؛ اما سال بعد او پنهاني با يک تبر به‌طرف درخت آرزوها آمد و درحالی‌که دائماً ناسزا می‌گفت، ضربات محکمي به آن درخت وارد کرد. او می‌گفت:

– «تو به من نگفتي که ديگر هیچ‌کس مرا تنها نخواهد گذاشت. نگفتي من بدون اينکه مردم به من خيره شده باشند هيچ کجا نمی‌توانم بروم. به من نگفتي که کوچک‌ترین پريشان احوالي من به‌صورت يک تراژدي بزرگ در رسانه‌ها منعکس می‌شود و هرروز صدها نفر از من درخواست کمک می‌کنند، درحالی‌که من به‌سختی زندگي خودم را اداره می‌کنم!»

 او ضربه محکمي به درخت آرزوها زد، اما درخت نيفتاد.

 زمان‌های بيشتري گذشت تا اينکه روزي يک زن جوان که می‌خواست مادر شود، در جنگل قدم می‌زد. وقتي به زير آن درخت رسيد و از خيال داشتن يک کودک خوشحال بود با خود می‌اندیشید که «من در اين دنيا هیچ‌چیز جز عشق فرزند و شوهرم را نمی‌خواهم. چقدر خوب خواهد بود که آن‌ها هميشه مرا دوست داشته باشند.»

وقتي به خانه رسيد شوهرش او را در آغوش گرفت و به او بسيار محبت کرد.

دو هفته بعد کودکش متولد شد و از آن لحظه که کودک چشم گشود، عاشقانه به مادرش خيره شد.

مدت‌ها از اين تاريخ گذشت تا اينکه مادر دوباره به جنگل بازگشت. زن با لباس‌های کهنه و پاره‌پاره و با تبري در دست ناسزاگويان و خشمگين به آن درخت ضربه وارد کرد. او می‌گفت:

– «شوهرم آن‌قدر مرا دوست دارد که حاضر نيست از کنار من دور شود و به سر کار برود و حالا پولي براي گذران زندگي نداريم. کودکم در تمام لحظات گريه می‌کند، مگر اينکه من در کنارش باشم. گرچه آن‌ها واقعاً به من عشق می‌ورزند، اما من ديگر آرامش ندارم، من بدبخت‌ترین زن روي کره زمين هستم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *