خاطره
دو مرد بعد سالها در اتوبوس يکديگر را ديدند و مشغول صحبت شدند.
يکيشون گفت: «يادته؟ سال آخر دبيرستان! چه کتکي از بابام خوردم؟!… چون از رياضي تجديد آوردم، نميدونم کدوم نامردي جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصيل کنم.»
ديگري هم در حال خنده گفت: «گذشتهها گذشته! ولي خودمونيم ها! عجب جزوهای بود!»
در ايستگاه بعدي يکي از در جلويي و ديگري از در عقب با کلي خشم پياده شدند.