قصه آموزنده «حاضرجوابی بلبل»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
♠♠♠
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک باغبان باذوق و خوشسلیقه بود که باغی سبز و خرم داشت و در آن انواع گلهای زیبا و خوشبو فراهم آورده بود و هرروز بامداد پیش از آفتاب در کنار چمنها و گلها قدم میزد و از بوی خوش گلها و هوای تروتازه صبح و تماشای سبزهها لذت میبرد و از بس همیشه بانشاط و خندهرو بود دوستانش او را «پیر زندهدل» مینامیدند. او هم عقیده داشت کسی که هرروز سحر از خواب برخیزد و چند دقیقه در هوای پاکیزه و باطراوت صبح در کنار گل و سبزه قدم بزند هرگز دلش پیر نمیشود و همیشه بانشاط و زندهدل و خوشحال خواهد بود.
پیر زندهدل در میان گلهای بسیاری که در باغ خود فراهم کرده بود به یک درخت گل سرخ که از همه گلها زیباتر و خوشبوتر بود خیلی علاقه داشت و هرروز دانهدانه گلهای آن را تماشا میکرد و میبویید و میگفت: «بلبلها حق دارند که اینقدر عاشق گل هستند، سبزه و گل، صفای زندگی و مایه نشاط روح است.»
در صبح یکی از روزها که هنوز هوا بهخوبی روشن نشده بود باغبان بنابر عادت همیشگی در باغ قدم میزد تا اینکه به درخت گل سرخ رسید و بلبلی را دید که روی یکی از شاخهها نشسته و با نوک خود برگهای یکی از گلهای زیبا را پیش و پس میکند و سر خود را در میان گل فرومیبرد و چهچه میزند و آواز میخواند و خوشحال است که همنشین گل است؛ و درنتیجه، گل سرخ پرپر میشود و میریزد.
باغبان قدری ایستاد، به آهنگ دلکش بلبل گوش داد و از تماشای خوشحالی بلبل در وصال گل خرسند شد؛ اما از پرپر شدن گل دلش میسوخت؛ و چند لحظه طول کشید تا بلبل حضور باغبان را حس کرد و پرواز کرد.
روز بعد هم وقتی در هوای تاریک و روشن صبح به آنجا رسید باز بلبل را دید که یکی از گلها را پریشان کرده و از بوی گل، مست و غزلخوان شده. بازهم بلبل پرواز کرد و باغبان از اینکه بلبل یکییکی گلهای عزیزش را پرپر میکند خیلی غمگین شد و با خود گفت: «بلبل حق دارد گل را دوست بدارد؛ اما گل برای تماشا کردن و بوییدن است نه برای پرپر کردن و پریشان کردن، اینکه نمیشود، هی من زحمت بکشم و گل پرورش بدهم و هی بلبل بیاید آن را از هم بپاشد.»
روز سوم هم باز بلبل را دید که با یک گل دیگر گرم گفتگو و راز و نیاز است و برگهای آن گل هم بهپای درخت فروریخته. دیگر باغبان از دست بلبل خشمگین شد و گفت: «وقتی بلبل از آزادی سوءاستفاده میکند سزایش قفس است.» دامی و تلهای در میان درختان گل گذاشت و بلبل را گرفت و او را در قفس زندانی کرد و گفت: «قدر آزادی ندانستی. حالا اینجا باش تا بفهمی که پریشان کردن گلها یعنی چه.»
بلبل وقتی خود را در قفس، محبوس دید اعتراض کرد و به باغبان گفت: «ای دوست عزیز، من و تو هر دو دوستدار گلیم، تو گل را پرورش میدهی و باعث خوشحالی من میشوی من هم پای گل سرود میخوانم و مایه دلخوشی تو میشوم و همانطور که تو آزادانه در گلستان گردش میکنی من هم میخواهم آزاد باشم، سبب چیست که مرا زندانی کردهای؟ اگر مقصودت شنیدن آواز من است که خود آشیانه من در گلستان تو است
و شب و روز برایت نغمه سرابی میکنم و اگر علت دیگری دارد بگو تا من هم بدانم.»
باغبان گفت: «نغمهسرایی بهجای خود؛ اما تو روزگار مرا سیاه کردهای و چند گل نازنین مرا آزردهای، وقتی اختیارت دست خودت است بیاختیار میشوی و گلها را پریشان میکنی، سزایت همین است که در زندان قفس باشی و از سیر گلزار محروم باشی و این مکافات عمل تو است تا عبرت دیگران باشد.»
بلبل جواب داد: «ای آدم بیانصاف! تو با حبس کردن من -که نمیگذاری در گلزار بگردم- دل مرا شکستی و جانم را آزرده ساختی و آنوقت از مکافات عمل سخن میگویی؛ اما فکر نمیکنی که اگر مکافات وجود داشته باشد گناه تو از من بیشتر است، زیرا من گلی را پریشان میکنم اما تو دلی را پریشان میکنی!»
سخن بلبل در باغبان اثر کرد، از جواب او خوشش آمد و بلبل را از قفس آزاد کرد… بلبل بعدازاینکه آزاد شد رفت روی شاخه گل نشست و به باغبان گفت: «حالا که در حق من نیکویی کردی من هم به تو نیکی میکنم؛ بدان که در زیر همین زمین که رویش ایستادهای یک کوزه طلا پنهان است. بردار و خوش باش.» دهقان زمین را کند و سخن بلبل راست بود. به او گفت: «خیلی تعجب میکنم که تو کوزه طلا را در زیرخاک میبینی اما چطور دامی که من برای تو گذاشته بودم ندیدی و در آن گرفتار شدی؟»
بلبل جواب داد: «آری علتش دو چیز است: یکی اینکه، هرقدر کسی بینا و دانا باشد گاهی پیشامد و تصادف روزگار که نامش را «قضا و قدر» میگذارند او را گرفتار میکند. دیگر اینکه، چون دوستدار کوزه طلا نیستم آن را میبینم و میگذرم اما چون دوستدار گل هستم در هوای عشق کل، دیده و گوش و هوش خود را از دست دادم و در میان درخت گل به دام افتادم و همهچیز وقتی از اندازه خارج شد مایه رنج است حتی دوستی زیاد.» بلبل این را گفت و باز به سراغ گلها پرواز کرد.
***
(این نوشته در تاریخ ۲ خرداد ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)