قصه کودکانه سنجاب کوچولو

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو» درباره مهر و محبت و کمک به یکدیگر

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»
مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»

نویسنده: جورج تامسون
تصویرگر: دیوید پین
مترجم: حمیدرضا اصلانی
چاپ اول: 1362
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

سنجاب کوچکی در گوشه جنگل زندگی می‌کرد که بسیار مهربان بود. او در تمام غم‌ها و شادی‌های همسایگانش شریک بود. محبت این سنجاب کوچولو چنان در قلب همه نشسته بود که ترانه‌های زیادی از دهان مردم درباره محبت‌های او شنیده می‌شد.

او بدون کوچک‌ترین چشم‌داشتی به همه کمک می‌کرد. امروز او موش پیری را که نمی‌توانست از جویباری بگذرد یاری کرد. موش پیر که بسیار ممنون شده بود، فندق بزرگی را به او هدیه کرد.

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب کوچک که خیلی خوشحال شده بود، با هدیه خود به‌طرف لانه‌اش به راه افتاد. جوجه‌تیغی که هدیه او را دیده بود پیش او آمد و گفت: «کمی از آن به من خواهی داد؟»

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب کوچولو گفت: «البته که خواهم داد! ما باهم دوستیم. بگیر و آن را بشکن! چون من نمی‌توانم آن را بشکنم.» جوجه‌تیغی که نتوانست آن را بشکند گفت: «آن را پرتاب می‌کنم روی سنگ‌ها تا بشکند.»

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

فندقِ پرتاب‌شده به‌جای آنکه روی سنگ‌ها بیفتد، به بدن چند جوجه اردک که در آنجا تفریح می‌کردند خورد و آن‌ها را عصبانی کرد. آن‌ها داد می‌زدند: «تو نه‌تنها به ما اهانت کردی، بلکه سر و دست ما را هم به درد آورده‌ای!»

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سنجاب کوچولو که از کار جوجه‌تیغی شرم‌زده شده بود گفت: «معذرت می‌خواهم دوستان! من کار بدی کردم. خواهش می‌کنم مرا بخشید.»

پروانه‌ای که در همان حوالی می‌پرید، حرف‌های آن‌ها را شنید و گفت: «دوستان من بیایید من شما را راهنمایی کنم. اگر باهم پیش خرس خوب جنگل برویم، با قدرتی که دارد می‌تواند فندق شما را بشکند.»

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

و آنگاه همگی به‌طرف لانه خرس راه افتادند.

وقتی پیش خرس رسیدند، سنجاب به خرس خوب جنگل گفت: «دوست عزیز! آیا می‌توانی کمک کنی تا این فندق را بشکنیم؟» خرس گفت: «این کار ساده است، البته برای من که وزنی سنگین و قدرتی بیش از شما دارم.»

قصه کودکانه «سنجاب کوچولو»-مجموعه داستان‌های مصوّر «آزاده»-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

آنگاه فندق را زیر پا گذاشت و با یک فشار آن را شکست. سنجاب کوچک تخم فندق را برداشت و بین دوستانش تقسیم کرد؛ و در آخر، از خرس خوب جنگل پرسید: «شما هم دوست دارید که یک‌تکه از مغز این فندق بخورید؟» و خرس خوب جنگل گفت: «نوش جانت! من می‌دانم سهم من آن‌قدر کوچک است که هیچ جایی در شکمم نخواهد داشت.»

پایان

کتاب قصه کودکانه «سنجاب کوچولو» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1362، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *