قصه « سیل عظیم »
قصه عامیانهی کرهای
نویسنده: زونگ این سوب
مترجم: جمشید سلطانی
به نام خدا
در زمانهای قدیم درخت برگ بوی بزرگی وجود داشت که قد برافراشته بود. یک پری هم بود که عادت داشت از آسمان پایین بیاید و روی درخت استراحت کند. بعدها پری پسری به دنیا آورد که پدرش درخت برگ بو بود.
وقتی پسر هفت ساله شد مادرش دوباره به سمت آسمان رفت و پسرش را ترک کرد. پسر هرروز به آسمان نگاه میکرد و از این که مادرش را نمیدید ناراحت بود. ولی کم کم عادت کرد.
یک روز طوفان شدیدی آمد. چندین ماه باران به شدت میبارید و تمام زمین را، سیل مثل دریایی خروشان فرا گرفت. سیل حتی شروع کرد به زیر آب بردن درخت بو.
درخت به پسرش گفت: «پسرم، تو پسر من هستی. من از این که خم بشم میترسم. اونوقت تو باید پشت من سوار بشی. فقط اینجوری می تونی نجات پیدا کنی.» به زودی ریشههای درخت توسط موجهای خروشان از جا کنده شد، پسر پشت پدرش سوار شد و درخت چندین روز روی سطح آب شناور بود.
یک روز دستهای از مورچهها از کنار درخت میگذشتند. مورچهها فریاد زدند: «آه، پسر درخت، ما رو نجات بده. لطفاً ما رو نجات بده.» پسر از پدرش پرسید: «پدر، می شه نجاتشون بدم؟» درخت جواب داد: «البته که میشه.» پسر به مورچهها گفت: «سوار درخت بشید.» مورچهها با خوشحالی سوار شاخهها و برگهای درخت شدند.
مدتی بعد گروهی از پشهها که از آن نزدیکی میگذشتند و از پرواز زیاد خسته شده بودند با التماس به پسر گفتند: «آه، پسر درخت، ما رو نجات بده، لطفاً ما رو نجات بده.» پسر از پدرش پرسید که آیا می تونه اون ها رو هم نجات بده. پدر رضایت داد و پشهها سوار شاخههای درخت شدند. اندکی نگذشت که پسر بچهای که هم سن پسر درخت بود فریاد زد: «آه، دوست من، منو نجات بده. لطفاً منو نجات بده.» پسر برای نجات دوستش از پدرش اجازه خواست، اما پدر جواب داد: «نه» پسر با ناراحتی فریاد زد و دوباره از پدرش درخواست کرد، اما جواب همان نه بود. پسر داشت غرق میشد و برای کمک جیغ میکشید. از این رو برای سومین بار پسر از پدرش در خواست کرد: «پدر، بذار نجاتش بدم.» این بار درخت جواب داد: «هر کاری دوست داری بکن.» پسر درخت به پسر بیچاره گفت: «سوار درخت شو.» از این رو پسر هم نجات پیدا کرد.
سرانجام درخت برگ بو به همراه دو پسر، مورچهها و پشهها به جزیرهای رسیدند. جزیره، قلهی کوهی مرتفع به بلندی کوه «بگدو» بود.
مورچهها و پشهها از پسر تشکر کردند و گفتند: «ممنون پسر درخت. تو جون مارو نجات دادی و ما به تو مدیون هستیم. خداحافظ.» این را گفتند و رفتند.
دو پسر بچه خیلی گرسنه بودند و برای پیدا کردن غذا به راه افتادند. در راه خانهای را پیدا کردند که در آن یک پیرزن زال به همراه دو دخترش زندگی میکردند. یکی از دخترها، دختر خود زن بود و دیگری دختر خواندهاش بود. زن با مهربانی به دو پسر خوش آمد گفت. او مزرعهی کوچکی داشت که از راه کار کردن در آن زندگیشان را میگذراندند. پیرزن به آنها اجازه داد تا در مزرعهاش کار کنند.
به خاطر سیل همهی مردم خفه شده بودند و هیچ کس زنده نمانده بود. آن روزها باران قطع شده بود و همهی آبها فرو نشسته بودند و پسرها دوباره شروع به کشاورزی کردند. مدتی گذشت و پیرزن دید که پسرها خوب کار میکنند و پسرهای بالیاقتی هستند با خودش فکر کرد و صلاح را در آن دید که تدارک ازدواج پسرها با دخترهایش را فراهم کند و تصمیم گرفت که پسر باهوشتر را برای دختر خودش و آن یکی پسر را برای دختر خواندهاش بگیرد.
پسر دوم یعنی آن که خیلی با هوش نبود و پسر درخت هم نبود، از نقشهی زن باخبر شد و تصمیم گرفت از این فرصت به نفع خودش استفاده کند. او از روی بدجنسی به زن گفت: «پسر درخت پسر فوق العاده باهوشیه. اگه شما یک کیسه ارزن رو روی ماسه پخش کنید، اون ظرف نیم ساعت همهی اون ها رو جمع می کنه. بذارید امتحان کنه، اون وقت با چشمای خودتون میبینید.»
زن برای این که پسر را امتحان کند، یک کیسهی بزرگ ارزن را روی شنها پاشید و از پسر درخت خواست که آنها را جمع کند. ابتدا پسر ممانعت کرد، اما زن دوباره درخواستش را تکرار کرد و در نهایت پسر مجبور شد موافقت کند. پسر تلاش میکرد که دانههای ارزن را یکی یکی بردارد، اما او بسیار کند بود و محال به نظر میرسید که بتواند آنها را نه تنها در عرض نیم ساعت بلکه به مدت نصف روز تمام کند. بنابراین درحالیکه سرش با ناامیدی پایین بود از روی ناچاری با خودش فکر میکرد چه کاری میتواند بکند. ناگهان احساس کرد که چیزی پاشنهی پایش را گزید. آن مورچهی بزرگی بود. به پسر گفت: «من یکی از مورچههایی هستم که تو منو از سیل نجات دادی. چرا انقدر ناراحتی؟»
پسر به مورچه گفت: «مورچه، کار سختی به من واگذار کردن. باید همهی ارزنها رو در عرض نیم ساعت از خاک جدا کنم.»
بعد از مدتی مورچه هزارتا از دوستهایش را آورد و همگی به پسر در جمع آوری دانههای ارزن کمک کردند، تا این که ظرف کمتر از چند دقیقه کیسه پر از ارزن شد، اما پسر دوم حسود بود و صحنه را از دور تماشا میکرد. پسر دوم پیش پیرزن زال زن رفت و به او گفت که پسر درخت، کار را به تنهایی انجام نداده است. از این رو زن نمیتوانست دربارهی رضایتش نسبت به پسرها تصمیم بگیرد و به پسرها گفت: «من هر دوی شما رو به یک اندازه دوست دارم، اما نمی تونم تصمیم بگیرم که کدوم یکی از شماها با دخترم و کدوم یکی با دختر خواندهام ازدواج کنید، اما یه فکری کردم. شما باید خودتون سرنوشتتون رو انتخاب کنید. امشب ماه تو آسمون نیست؛ چون امروز آخرین روز این ماهه. شما باید برید و بیرون در تاریکی منتظر بمونید و من یکی از دخترها رو سمت راست در و اون یکی رو سمت چپ در می ذارم. بعد شما رو صدا میزنم و شما از هر طرف اتاق رو که انتخاب کردید وارد می شید. حق انتخاب با شماست، بنابراین حق اعتراض یا شکایت ندارید.»
بعد از شام دو پسر بیرون در رفتند و منتظر ماندند، بعد از مدتی زن آنها را صدا زد که داخل شوند. در شب تابستان پسر درخت ایستاده بود و فکر میکرد که از کدام سمت اتاق باید وارد شود. در همان لحظه او صدای پشهی بزرگی را شنید که نزدیک گوشش پرواز میکرد. پشه یواشکی در گوش پسر گفت: «پسر درخت! از سمت راست اتاق برو، سمت راست اتاق.» از این رو پسر سمت راست اتاق رفت و آنجا دختر زیبای زن را دید و آن یکی پسر دختر خواندهی زن را به سمت چپ اتاق دید. این دو زوج بچههای زیادی به دنیا آوردند. آنها اجداد سنگهای امروز هستند.
***
(این نوشته در تاریخ 12 فوریه 2021 بروزرسانی شد.)