قصه «هفت ستاره شمال» ستارگان دُبّ اکبر
قصه عامیانهی کرهای
نویسنده: زونگ این سوب
مترجم: جمشید سلطانی
به نام خدا
در زمانهای قدیم زن بیوهای که هفت پسر داشت در کلبهای باهم زندگی میکردند. او بیوهی مرد فقیری بود که از بافتن صندلهای حصیری امرارمعاش میکرد.
هرسال زمستان پسرها در کوه هیزم میشکستند و آتش سوزانی را بهطور مداوم زیر کف خانهشان روشن نگه میداشتند تا مادر سالخوردهشان شبها در خانهی گرم بخوابد، اما مادرشان همیشه سرمازده و ناراحت به نظر میرسید.
باوجوداینکه پسرها چوب زیادی را میسوزاندند، او همیشه احساس سرما میکرد. در حقیقت او همیشه حتی در گرمترین ماههای تابستان از سرما شکایت میکرد. یکشب پسر ارشد از خواب بیدار شد و متوجه شد که مادرش در اتاق نیست. درحالیکه وانمود میکرد خواب است بسیار نگران بود و منتظر بازگشت مادرش شد. قبل از سحر مادر به آهستگی بدون اینکه پسرها متوجه شوند به خانه برگشت.
فردا شب وقتی مادر بیرون رفت پسر ارشد یواشکی او را تعقیب کرد. وقتی مادر نزدیک نهری در حوالی دهکده رسید دامنش را بالا گرفت و از وسط نهر رد شد؛ درحالیکه زیر لب با خودش میگفت: «آه چقدر سرده.» خوب زمستان بود. پیرزن رفت و رفت تا رسید به سمت کلبهی قدیمی با سقف گالی پوش در آنطرف رودخانه. پشت در کلبه ایستاد و صدا زد: «پدر، خونه ای؟» پیرمردی از کلبه بیرون آمد و به او خوشآمد گفت.
پسر ارشد فهمیده بود که چه در قلب مادرش میگذرد. باعجله به خانه رفت و برادرهایش را بیدار کرد و آنچه را که دیده بود برای آنها تعریف کرد. همگی بیرون رفتند و داخل نهر، با سنگ، جاپا درست کردند.
پسرها به خانه برگشتند و خوابیدند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
در راه برگشت به خانه وقتی مادرشان به نهر رسید با دیدن جاپاهایی که قبلاً وجود نداشت شگفتزده شد. اگرچه او نمیدانست که پسرهایش جاپاها را درست کرده بودند. او از ته دل برای کسانی که این جاپاها را درست کرده بودند دعا کرد: «خدایا کسایی که این جاپاهای سنگی رو درست کردند، هفت ستاره شمال بشن.» وقتیکه هفت پسر از دنیا رفتند همانطور که مادرشان دعا کرده بود، بهعنوان هفت ستاره شمال بهصورت صور فلکی در آسمان قرار گرفتند. همانهایی که در غرب معروف به «دب اکبر» است.
***