قصه آموزنده «سفر مرغ باهوش» برای کودکان
چاپ اول: مرداد 1363
چاپ سوم: مهر 1368
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در دنیا همه جور حیوانی پیدا میشود. یک خروس هم بود خودپسند و دروغگو. این خروس، یک روز صبح زود، رفت بالای سنگ و سه بار خواند: ««قوقولیقوقو!» بعد، رو کرد به مرغها و گفت: «با خواندن من خورشید بیرون میآید و گلها باز میشود!»
مرغها گفتند: «درست است، صدایت را شنیدیم و الان بیرون آمدن خورشید را میبینیم.» خروس با صدای بلند گفت: «خورشید، از صدای خواندن من بیدار میشود. شما باید برای من غذاهای خوب آماده کنید، وگرنه من دیگر نمیخوانم و خورشید بیرون نمیآید. آنوقت شما برای همیشه در تاریکی و سرما زندگی میکنید.»
مرغها، از ترس، برای پیدا کردن دانه و غذا برای خروس بهطرف کشتزارها رفتند.
مرغ باهوشی به خروس گفت: «چرا ما باید برای توکار کنیم؟ تو هم باید مثل ما کار کنی.» خروس از این حرف ناراحت شد و بال مرغ باهوش را با نوکش زخمی کرد. بعد هم او را از جمع خودشان بیرون کرد.
مرغ باهوش، گریهکنان به راه افتاد. رفت و رفت تا کنار رودخانهای رسید. کنار رودخانه چند قورباغه زیر آفتاب نشسته بودند. قورباغهها دور مرغ باهوش جمع شدند و او برایشان کار خروس را تعریف کرد.
یک قورباغه دانا به مرغ باهوش گفت: «کار تو و خروس، مانند کار ما و سوسمار است.»
یک روز سوسمار بزرگی به این رودخانه آمد و به ما گفت که این رودخانه را او کنده است و تمام آبها مال اوست. پس باید هرروز یکی از ما قورباغهها را بخورد، وگرنه آب رودخانه را خالی میکند.
ما فهمیدیم که سوسمار به ما زور میگوید؛ این بود که تسلیم نشدیم. وقتی سوسمار بیدار بود ما همه زیر بوتهها پنهان میشدیم و وقتی میخوابید ما با صدای بلند میخواندیم. سوسمار، کمکم از بیخوابی مریض شد و مجبور شد ازاینجا برود؛ ما در مقابل حرف زور تسلیم نشدیم.»
مرغ باهوش از شنیدن حرفهای قورباغه دانا خیلی خوشحال شد. شب، پیش آنها در کنار رودخانه خوابید. صبح زود از خواب بیدار شد و دید بدون آنکه خروس آواز بخواند خورشید در آسمان پیدا شد. تعجب کرد. از قورباغهها خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا اینکه به درخت توت بزرگی رسید. مرغ، خسته شده بود؛ به درخت توت سلام گفت و زیر سایه آن نشست. درخت پرسید: «از کجا میآیی؟»
مرغ باهوش، سرگذشتش را تعریف کرد. درخت توت گفت: «من صدسال بیشتر عمر دارم. هیچوقت ندیدهام که خورشید با خواندن خروس در آسمان پیدا شود. بیا این شیره مرا بگیر، برو شب بده خروس بخورد؛ آنوقت شما ببینید که چه میشود.»
مرغ باهوش، شیره درخت توت را گرفت و از او تشکر کرد. فهمید که خروس دروغ میگوید، به یاد دوستانش افتاد و پیش آنها برگشت.
وقتی خروس چشمش به مرغ باهوش افتاد گفت: «هان! بازهم که اینجا پیدا شدی!» مرغ باهوش گفت: «مرا ببخشید سرور من! من هم حاضرم مثل بقیه دوستانم برای شما کار کنم.»
آن روز تمام مرغها برای خروس کار کردند و تا دیروقت شب با همدیگر حرف زدند. وقتی همه مرغها به خواب رفتند، مرغ باهوش پیش خروس رفت و گفت: «راستی! فراموش کردم سوغاتم را به شما بدهم.» و شیره درخت توت را به خروس داد. خروس آن شیره را خورد و کمی بعد به خواب سنگینی فرورفت.
اما مرغ باهوش تمام شب را بیدار ماند. وقتی همه مرغها از خواب بیدار شدند، خروس هنوز خواب بود. کمکم خورشید در آسمان پیدا شد و همهجا را روشن کرد. اما خروس هنوز خواب بود.
مرغ باهوش آنچه را که در سفرش دیده بود برای مرغها تعریف کرد و گفت: «دیدید که خروس دروغگو است و به ما زور میگوید؟» آنوقت بالای سر خروس رفت و او را با بالش تکان داد و از خواب بیدار کرد.
وقتی خروس چشمهایش را مالید و بیدار شد، دید که خورشید همهجا را روشن کرده است؛ آنوقت از دروغی که گفته بود پشیمان شد و خجالت کشید…
از آن روز به بعد، خروس هم، مثل مرغها، دنبال کار و غذا پیدا کردن رفت. همه فهمیدند که هیچوقت نباید دروغ گفت: هیچکس هم نباید زیر بار حرف زور برود.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)