قصه آموزنده
«موش آهن خور»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم که تاجرها خودشان برای خرید جنس به شهرها و کشورها مسافرت میکردند یک بازرگان کم سرمایه میخواست به سفری برود و میخواست برای احتیاط مقداری از سرمایهاش را در وطن خود باقی بگذارد که اگر مثلاً در بیابان مالش را دزد برد وقتی به شهر خود برمیگردد بیمایه نباشد
چون نمیدانست سفرش چقدر طول میکشد و فکر میکرد که امانت گذاشتن پول نقد هم کار خوبی نیست این بود که صد من آهن خرید و آن را در خانه دوست خود امانت گذاشت تا اینکه از سفر برگردد و پس بگیرد. با خودش میگفت: «آهن از همهچیز بهتر است و چون وزنش زیاد و قیمتش کم است کسی آن را نمیدزدد، نه مثل پارچه آتش میگیرد و نه مثل جنس خوراکی فاسد میشود، شکستنی هم نیست، کهنه شدنی هم نیست.» و چون از امانت و دیانت دوست خودش هم مطمئن بود خیالش از همه جهت راحت بود.
آهنها را در خانه دوست خودش امانت گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. مسافرتش یک سال طول کشید و وقتی برگشت جنسهای دیگری که آورده بود مشتری نداشت و چون قیمت آهن خیلی ترقی کرده بود فکر کرد که اول آهنهایی را که در خانه دوستش امانت گذاشته است بفروشد تا بعد جنسهای دیگر مشتری پیدا کند.
پس برای بازگرفتن آهنهای امانتی رفت به خانه رفیقش. اما آن دوست قدیم به فکر خیانت افتاده بود و آهنها را برده بود در جای دیگر پنهان کرده بود و میخواست از پس دادن آن خودداری کند. این بود که وقتی بازرگان بعد از سلام و علیک و احوالپرسی گفت «آمدهام آهنها را ببرم» دوست قدیم اول خیلی به او تعارف کرد و خوشامد گفت و بعد او را داخل خانه برد و گفت: «دوست عزیز، از این پیشامد خیلی متأسفم ولی حقیقت این است که آهنهای امانت تو را در گوشه انبار گذاشته بودم و در آن را قفل کرده بودم و از محفوظ بودن آن اطمینان داشتم تا اینکه یک روز برای کار دیگری به انبار رفتم و خبردار شدم که موشی در آنجا بوده و چون مدتی در انبار بسته بوده موش فرصت را غنیمت دانسته و تمام آنها را خورده است. البته خیلی از این بابت متأسف شدم اما چارهای نمیتوانستم بکنم. این است که خیلی از شما شرمندهام که این خبر را به شما میدهم.»
مرد بازرگان که فهمید رفیقش میخواهد با این حرفها سرش را کلاه بگذارد، فکر کرد که با آدم به این پررویی و بدجنسی حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای از او اقرار گرفت. این بود که سعی کرد از این حرف عجیب عصبانی نشود و خودش را خونسرد و آرام نگاه داشت و جواب داد: «بله، حق با شماست، من هم شنیدهام که موش آهن را بسیار دوست میدارد و هر جا که این لقمه چرب و نرم را پیدا کند میخورد و البته شما هیچ تقصیری ندارید تقصیر از من است که فکر موش را نکرده بودم.»
رفیق خائن از شنیدن این جواب خوشحال شد و با خود گفت: «حالا که این احمق قصه موش را باور کرد بهتر است او را دعوت کنم و یک شام مفصل هم به او بدهم تا کاملاً دوستی خود را به او ثابت کرده باشم و اگر در دلش شک و تردیدی پیدا شده رفع شود.» پس او را با اصرار زیاد به شام دعوت کرد و گفت «مدتهاست یکدیگر را ندیدهایم و خواهش میکنم امشب را تشریف بیاورید شامی باهم صرف کنیم.»
بازرگان گفت: «از لطف شما متشکرم، چون امشب کار مهمی دارم فردا ظهر برای صرف ناهار خدمت میرسم.» و با مهربانی با او دست داد و خداحافظی کرد و رفت. ولی وقتی از خانه بیرون آمد بچه کوچک صاحبخانه را که دم در خانه بازی میکرد بغل کرد و او را به خانه خود برد و به زنش سفارش کرد که تا فردا شب این بچه را باکمال مهربانی نگاهداری کند. آنوقت فردا نزدیک ظهر خودش برای صرف ناهار در خانه دوستش حاضر شد.
صاحبخانه که از گمشدن بچهاش خیلی پریشان و ناراحت بود از بازرگان عذرخواهی کرد و گفت: «ای مهمان عزیز، امروز مرا معذور بدارید چون از دیروز بچه کوچکم گم شده و از دیشب تا حالا در تمام شهر جستجو کردهایم و هیچکسی از او خبری نداده و بسیار ناراحت و پریشانم و هیچ حواس پذیرایی از شما را ندارم.»
بازرگان گفت: «آیا بچه شما پسر نبود؟»
صاحبخانه گفت: «چرا. »
– «پیراهن راهراه و جلیقه مشکی تنش نبود؟ کلاه بافتنی نداشت؟»
– «چرا، چرا.»
– «شلوار سفید و کفش مشکی نداشت؟»
صاحبخانه با اضطراب تمام گفت: «چرا خودش است. کجا او را دیدی؟»
بازرگان گفت: «دیروز که من از خانه شما بیرون رفتم، وقتی سر کوچه رسیدم دیدم یک کلاغسیاه یک بچه را با همین نشانیها که گفتم به نیشش گرفته بود و پرواز میکرد. لابد همین بچه شما بوده که کلاغ او را برده است.»
صاحبخانه فریاد زد که « ای دیوانه احمق هالو! حرف محال چرا میزنی و دروغ به این بزرگی چرا میگویی؟ کلاغی که تمام وزن خودش نیممن نیست چه طور میتواند بچهای را که وزنش ده من است بلند کند و روی هوا بپرد، این چه حرف چرندی است که میزنی؟»
بازرگان جواب داد: «ولی به نظر من هیچ تعجبی ندارد. در شهری که موشش بتواند صد من آهن بخورد کلاغش هم میتواند بچهای را برد و هیچ عجبی هم نیست.»
صاحبخانه از شنیدن این حرف شستش خبردار شد که اوضاع از چه قرار است و کار، کار خود بازرگان است و دانست که جواب دندانشکن برای دروغهای خودش است. این بود که دست از بدجنسی برداشت و گفت: «فهمیدم، فهمیدم، ای برادر آهنت را موش نخورده بچهام را بیار و آهنت را ببر!»
مهمان جواب داد: «من هم درست فهمیدهام ای برادر، کلاغ، بچهات را نبرده. آهنم را بده و بچهات را بستان، و این را هم بدان که دروغ تو از من زشتتر بود. زیرا تو میخواستی خیانت کنی و حق مرا بخوری اما من با این کار بدی که کردم و یک شبانهروز شما را ناراحت کردم تنها میخواستم حق خودم را پس بگیرم.»
***
(این نوشته در تاریخ 21 مارس 2021 بروزرسانی شد.)