همکاری موش و زاغ
و آهو و سنگپشت
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک روز یک زاغ سیاه در ضمن پرواز و گردش به صحرای سرسبز و خوشمنظرهای رسید و برای رفع خستگی بر شاخه درختی نشست و همینطور که از چپ و راست تماشا میکرد یک شکارچی را دید که دارد میآید.
زاغ اول کمی ترسید که مبادا صیاد برای گرفتن او میآید. ولی بعد با خود گفت: «نه تا کبوترها و بوقلمونها و آهوها و خرگوشها و مرغها و حیوانات دیگر هستند، کسی کاری به زاغ ندارد و همیشه خطر و گرفتاری مال کسانی است که ارزشی دارند. تا ببینیم که شکارچی تا کجا میآید.»
صیاد به زاغ نگاه هم نکرد و قدری دورتر از درخت، دام صیادی را پهن کرد و قدری دانه باشید و خودش رفت در سایه بته علفی که تا آنجا خیلی فاصله داشت خوابید. از طرف دیگر هم یک دسته کبوتر، بازیکنان و پروبالزنان رسیدند و همینکه از بالا دانهها را دیدند خواستند روی دانهها بنشینند
رئیس ایشان که کبوتری دنیادیده بود و چون دور گردنش خط سفیدی بود او را «طوقی» میگفتند، به همراهان خود گفت: «عجله نکنید، صبر کنید ببینم خطری در پیش نباشد.» ولی کبوترها گفتند: «نه ما خیلی گرسنهایم و ممکن است دیگران بیایند دانهها را بخورند، اینجا هم میان صحرا هیچ خطری نیست.» پس همه باهم فرود آمدند و در دام گرفتار شدند.
همینکه فهمیدند دام شکار بوده خیلی غمگین شدند و هریکی کوشش میکردند از سوراخ تور بیرون بروند. ولی ممکن نبود. از آنطرف صیاد با خوشحالی از جای خود حرکت کرد که بیاید و شکارهای خود را بگیرد. زاغ هم بالای درخت تماشا میکرد.
در این وقت کبوتر طوقی به همراهانش گفت: «بچهها گوش کنید، خیلی عجله کردید و آخر و عاقبت عجله کردن و فکر نکردن همین گرفتاری است. ولی حالا نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد میآید و اگر غفلت کنیم فرصت چاره از دست میرود، اینطور که شما هریکی به فکر خودتان هستید فایده ندارد. باید همه متحد و همفکر باشیم و همکاری کنیم تا همه باهم نجات پیدا کنیم.»
کبوترها گفتند: «چکار کنیم، هر چه بگویی میکنیم.»
طوقی گفت: «بیایید تا صیاد به ما نرسیده باهم همزور شویم و به هوا پرواز کنیم و تور شکار را با خود ببریم تا بعد، من راه خلاصی را بگویم.» کبوترها قبول کردند و همه همزور شدند و تور را با خود به هوا بلند کردند و به دستور کبوتر طوقی شروع کردند روی هوا پیش رفتن. مرد صیاد هم به دنبال آنها میدوید که شاید خسته شوند و به زمین بیفتند. هر چه صیاد تندتر میدوید کبوترها هم تندتر میرفتند.
زاغ که این وضع را تماشا میکرد چون هیچوقت چنین زرنگی از مرغها ندیده بود خیلی خوشش آمد و او هم از پی آنها پرواز کرد تا ببیند آخرش چه میشود.
کبوترها مقدار زیادی رفتند و صیاد هم دنبال آنها میدوید. طوقی گفت: «بچهها تا وقتی این صیاد ما را میبیند دست از سر ما برنمیدارد و ما بهزودی خسته میشویم. بیابید از اینطرف خود را به پشت دیوارها برسانیم تا دیگر ما را نبیند و امیدش قطع شود.» پس راه خود را بهطرف آبادی کم کردند و چون در پشت دیوارها ناپدید شدند صیاد دیگر از دست یافتن به آنها مأیوس شد و برگشت. آنوقت کبوترها گفتند: «خوب حالا چگونه خود را از این تور نجات دهیم، طوقی گفت: «این کار دیگر از خود ما ساخته نیست و باید از همکاری و کمک دیگران استفاده کنیم، من در این نزدیکی یک موش را میشناسم که مدتی در یک خانه همسایه بودیم و من به او خوبیهای بسیار کردم و نام او «زیرک» است. او میتواند رشتههای دام ما را با دندان خود ببرد و فایده دوستی و مهربانی با مردم در چنین وقتها معلوم میشود.» پس در خرابهای که منزل موش بود فرود آمدند و طوقی موش را به یاری خواست.
موش از دیدن این منظره اظهار تعجب و تأسف کرد و به طوقی گفت: «ای رفیق مهربان باآنهمه کاردانی و هوشیاری چه شد که به دام افتادی؟»
طوقی گفت: «اول به طمع دانه، بعد به سبب عجله بود. علاوه بر این در دنیا پیشامد و تصادفهای خوب و بد بسیار است و هرکسی گاهی اشتباه میکند؛ اما شخص عاقل آن است که تسلیم حوادث نشود و مأیوس نشود و حالا وقت این حرفها نیست. خواهش میکنم زودتر دوستان مرا از این بند نجات بدهی.»
موش هم فوری مشغول بریدن و چیدن رشتهها شد و چون اول به بریدن بندهای طوقی پرداخت طوقی گفت: «دوست عزیز، اول رشتههای بند دوستان مرا بگشا.»
موش گفت: «به آنها هم میرسم، مگر تو جان خودت را دوست نمیداری؟ من که از تو خوبی بسیار دیدهام دلم راغبتر است که اول تو را آزاد کنم.» طوقی گفت: «از وفای تو سپاسگزارم اما چون من دوست تو هستم اگر اول آنها را خلاص کنی، اگرچه بسیار خسته شده باشی، درباره من کوتاهی نمیکنی. ولی اگر اول مرا آزاد کنی میترسم بعد که خسته شدی دوستان دیگر زیادتر دربند بمانند. دیگر اینکه در اثر همکاری اینها بود که من هم از چنگ صیاد خلاص شدم و چون من رئیس و پیشوای اینها هستم وظیفهام این است که اول سعادت آنها را بخواهم. کسی که پیشوای جمعی باشد باید در هنگام بلا و سختی هم در غم آنها شریک باشد و با آنها همراه باشد نه اینکه فقط هنگام خوشی بر آنها ریاست کند. این است که خواهش میکنم اول دوستان مرا به آزادی برسانی.»
موش گفت: «آفرین به فکر روشن تو که بهراستی نشانه پیشوایی و بزرگواری همین دلسوزی و غمخواری درباره دیگران است.» پس با سرعت تمام بندها را برید و همه را آزاد کرد و با خوشحالی از هم وداع کردند و رفتند. موش هم رفت توی خانهاش.
زاغ که دستگیری و کمک موش را دید خیلی در دل خود او را ستایش کرد و به دوستی او مایل شد و با خود گفت: «من هم از چنین حادثهای در امان نیستم و داشتن دوستی چنین خیرخواه نعمت بزرگی است.» پس آهسته به در خانه موش آمد و او را به نامش که «زیرک» بود صدا زد. موش گفت: «من تو را نمیشناسم. کیستی و نام مرا از کجا میدانی و از من چه میخواهی؟» زاغ گفت: «من زاغم و خانه من در فلان جاست، تا امروز بدخواه تو بودم؛ اما امروز ازاینجا میگذشتم، گرفتاری کبوتران و جوانمردی و وفاداری تو را درباره ایشان دیدم و فایده دوستی و همکاری را فهمیدم و حالا امید و آرزو دارم که مرا هم به یاری و دوستی خود قبول کنی و بدانی که بعدازاین از جانودل به دوستی تو وفادار خواهیم بود.»
موش جواب داد: «از حرفهای خوب تو متشکرم. ولی این را بدان که میان ما و تو دوستی نمیشود. چراکه موش خوراک زاغ است و زاغ دشمن موش است و هرگز میان قوی و ضعیف و گوسفند و قصاب دوستی معنی ندارد. کسانی میتوانند بهراستی باهم دوست باشند که سود یکی در زیان دیگری نباشد و این نخستین شرط دوستی است.»
زاغ جواب داد: «بلی، زاغها دشمن موشها هستند؛ اما وقتی من فایده دوستی تو را میدانم دیگر آزاری به تو نمیرسانم.» موش گفت: «این حرف قانعکننده نیست، دوست خوب و حقیقی کسی است که با دوستان رفیقش هم دوست باشد و با دشمنان رفیقش هم دشمن باشد و شخص عاقل باید از دوست دشمنان خود و از دشمن دوستان خود هم دوری کند. وقتی تو با زاغها دوستی میکنی و با دیگر موشها دشمنی میکنی دوست بودن ما چه معنی دارد؟» زاغ گفت: «ای زیرک، من آنقدر جوانمردی و وفاداری تو را میپسندم که دیگر با زاغان دوستی نمیکنم و با موشان هم دشمنی نمیکنم. من مثل آدمها نیستم که برای فریب دادن و گول زدن یکدیگر هزارها قسم میخورند و قول میدهند و بعدازاین که کارشان گذشت برخلاف آن رفتار میکنند، من زاغ سیاهی بیش نیستم اما بهاندازه زاغی خود شرافت دارم.»
و بسیار سخن گفتند و داستانها نقل کردند تا سرانجام موش فهمید که زاغ بهواقع راست میگوید. پس باهم عهد دوستی و یکرنگی بستند و موش از سوراخ بیرون آمد و از دیدار یکدیگر شاد بودند و تا چند روز از وفاداری و بیوفایی آدمیان و جانوران داستانها میگفتند و میشنیدند
یک روز موش به زاغ گفت: «خوب است تو هم در همینجا آشیانه بسازی و نزدیک هم باشیم.» زاغ گفت: «اینجا محل آمدورفت شکارچیان و نزدیک راه مسافران است و آسودگی کمتر به دست میآید، اما در سبزه زاری که بر لب چشمه آبی است و من و دوست دیگرم سنگپشت منزل داریم جایی باصفاست و خوراک برای من و تو فراوان است و محل امن و آبادی است و چه خوب است تو هم در محل ما منزل کنی و یقین دارم که آنجا به ما خوشتر خواهد گذشت.»
موش دعوت زاغ را قبول کرد و زاغ، موش را در سبدی گذاشت و برداشت و پرواز کرد تا به سرچشمه سنگپشت رسیدند. سنگپشت اول در آب پنهان شد اما چون صدای آشنا شنید بیرون آمد و از دیدن زاغ خوشحالی کرد و زاغ آنچه دیده بود شرح داد. سنگپشت هم که بسیار دنیادیده و باتجربه و چیزفهم بود از جوانمردی موش ستایش کرد و مشغول صحبت بودند که دیدند از دور آهویی دواندوان میآید. چون گمان کردند صیادی در پی آهوست فوری زاغ بر درخت پرید و موش به سوراخی خزید و سنگپشت در آب جست. ولی وقتی آهو رسید، قدری آب خورد و بعد مات و مبهوت ایستاد و اطراف بیابان را نگاه میکرد. زاغ که بر سر درخت بود چون دید صیادی در دنبال آهو نیست سنگپشت را صدا زد، موش هم بیرون آمد و سنگپشت هم از آهو پرسید: «چرا ناراحتی و از کجا میآیی؟»
آهو گفت: «من در این صحرا تنها هستم و مدتی با آسودگی چرا میکردم، امروز یک سیاهی از دور دیدم و گمان کردم دشمن است گریختم و به اینجا رسیدم. اگر مزاحم شما شده باشم معذرت میخواهم.» سنگپشت جواب داد: «تو هم حیوان بیآزار و خوبی هست و اینجا محل امن و راحت و آباد است و ما سه نفر دوست یکدلی که با خیال راحت در اینجا به سر میبریم، اگر مایل باشی میتوانی با ما دوست باشی.» پس آهو هم همانجا ماند و هرروز در محل معینی جمع میشدند و از همهچیز و همهجا صحبت میکردند و سنگپشت بیش از همه داستانها و قصههای شیرین میگفت و همه خرم و خوشحال بودند.
یک روز زاغ و موش و سنگپشت در محل ملاقات مدتی منتظر بودند و آهو نیامد. این بود که نگران شدند و به زاغ گفتند در اطراف صحرا چرخی بزند و خبری از آهو بیاورد. زاغ پرواز کرد و فوری برگشت و گفت: «در نزدیکی درخت بید مجنون صیادی دام گذاشته و آهو در دام افتاده.» سنگپشت به موش گفت: «موقع همکاری و فداکاری تو است. بشتاب و آهو را از بند نجات بده.» پس زاغ، دم موش را گرفت و به نزدیکی دام آورد و موش شروع کرد به بریدن رشتههای دام. موقعی که آخرین رشته دام بریدهشده و آهو خلاص شده بود سنگپشت هم رسید و اظهار همدردی کرد. او گفت: «ای دوست عزیز، ما همیشه از تجربههای تو استفاده کردهایم و حالا موقع فرار است، تو که پای گریز نداری چرا به اینجا آمدی؟ سنگپشت گفت: «شرط دوستی را بهجا آوردم که اگر بلایی رسیده باشد باهم باشیم.» ولی همه سفارش کردند که سنگپشت زود به خانه برگردد و همینکه او چند قدم دور شد زاغ هم پرواز کرد، آهو هم فرار کرد، موش هم پا به دو گذاشت. در همین موقع صیاد بر سر دام رسید و دید بندهای دام بریده و آهو در حال فرار است. به چپ و راست نگاه کرد، کسی را ندید و تعجب کرد که چگونه آهو دام را پاره کرده. پس دام را برداشت که برگردد. ناگهان در چند قدمی چشمش به سنگپشت افتاد. با خود گفت: «اگرچه یک سنگپشت چیز تحفهای نیست ولی از هیچ بهتر است.» پس آن را گرفت و در توبرهای که همراه داشت انداخت و درِ توبره را با نخ محکم بست و آن را روی دوش انداخت و تور پاره را به دست گرفت و روانه شد.
وقتی موش و زاغ و آهو به هم رسیدند به سراغ سنگپشت آمدند و چون او را درراه ندیدند فهمیدند که صیاد او را گرفته است. آهو از این بابت خیلی غمگین شد و گفت: «برای اشتباه من بود که همه در زحمت افتادند و برای دیدار من بود که سنگپشت به چنگ صیاد گرفتار شد. حالا هیچ کاری هم نمیتوانیم بکنیم.» زاغ گفت: «چرا نمیتوانیم؟ تا وقتیکه گروهی باهم یکدل و متحد هستند و برای فداکاری و همکاری حاضرند همه کار میتوان کرد. چاره این گرفتاری هم به دست ماست.»
آهو گفت: «چه باید کرد؟» زاغ گفت: «خوب حواستان را جمع کنید. ما الآن میخواهیم یک نمایش خیلی خوبی بازی کنیم. آهوی عزیز راهکار این است که تو میروی در کنار راه صیاد میخوابی. آنوقت من میآیم و به تو حمله میکنم. مثلاینکه بخواهم چشم تو را دربیاورم، آنوقت صیاد ما را میبیند و تو مثلاینکه از من ترسیدهای برمیخیزی و درست مثل یک آهوی شل و بیمار لنگانلنگان میروی، آنوقت صیاد که میبیند تو نمیتوانی فرار کنی میخواهد تو را بگیرد، وقتی او نزدیک شد تو تندتر میروی و صیاد برای اینکه بتواند تندتر بدود توبرهاش را زمین میگذارد، آنوقت موش خودش را میرساند و توبره را سوراخ میکند و وقتی سنگپشت خودش را پنهان کرد همه فرار میکنیم.»
همه این نقشه را پسندیدند و شروع کردند. آهو دوید و در راه صیاد خوابید، زاغ به او حمله کرد. آهو برخاست و آهستهآهسته و لنگانلنگان رفت، صیاد دنبال او راه افتاد که آهو را بگیرد، آهو قدری تندتر رفت، صیاد برای اینکه تندتر بدود توبره را زمین گذاشت و موش مشغول سوراخ کردن توبره شد. آهو هم اول قدری دوید و بعد خوابید تا صیاد مأیوس نشود و خیال کند که آهو دیگر نمیتواند فرار کند. همینکه صیاد نزدیک میشد، آهو قدری میرفت و بازمیایستاد، زاغ هم گاهی پرواز میکرد و همینکه دید موش سنگپشت را نجات داده و آنها مخفیشدهاند آنوقت آهو را خبر کرد. آهو پا به فرار گذاشت و زاغ هم فرار کرد و صیاد از گرفتن آهو ناامید شد. به سر توبره برگشت و با تعجب بسیار دید توبره هم پاره شده و سنگپشت هم گم شده. آنوقت مرد شکارچی چون اسرار این پیشامدها را نمیدانست از فرار آهو و پاره شدن دام و گمشدن سنگپشت و پاره شدن توبره به فکر فرورفت و با خود گفت: «بلکه این بیابان جای جن و پری و غول است و این کارها را جنها و غولها کردهاند.» آنوقت از این فکر خیلی در ترس افتاد و توبره و تور پارهاش را به کول انداخت و به شهر برگشت و به همه صیادها گفت که این بیابان جای ازمابهتران و جن و پری است و دیگر کسی به آنجا برای شکار نیامد.
بیچاره صیاد سادهلوح نمیدانست که جن و پری افسانه است و چون ما خودمان اسرار بعضی چیزها و کارها را نمیدانیم خیال میکنیم جن و پری در آن دخالتی داشته. باری، موش و زاغ و سنگپشت و آهو که با همکاری و همفکری، چند بلا و گرفتاری را از یکدیگر دور کرده بودند بهسلامتی و خوشی سالهای سال در آن صحرا زندگی میکردند.
***
(این نوشته در تاریخ 21 مارس 2021 بروزرسانی شد.)