قصههای کودکانه
ریزه میزه
و
سه آدم کوتوله
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
قصه سه آدم کوتوله
یک زن بیوه و یک مرد بیوه بودند که هرکدام یک دختر داشتند. زن بیوه با آن مرد بیوه عروسی کرد. اما آن زن بااینکه دختر خود، سوسانا را بسیار دوست داشت نادختری خود را که نامش آماندا بود دوست نداشت. سوسانا مانند یک امیرزاده زندگی میکرد و آماندا ناچار بود سختترین کارهای خانه را انجام بدهد.
آن زن یک روز آماندا را صدا کرد و به او گفت: «از تو میخواهم برای من تمشک بچینی، این سبد را بگیر و برو به جنگل و برای من تمشک بیاور.»
آماندای بیچاره گفت: «اکنون زمستان است و در جنگل تمشک یافت نمیشود.»
نامادری آماندا داد زد و گفت: «هرچه به تو میگویم زود انجام بده و جواب رد نده. من به تو میگویم تمشک میخواهم؛ تو هم زود برو بیاور، دانستی؟»
آماندا سبد را برداشت و رفت به جنگل و از بس راهپیمایی کرد خسته شد و روی برفها نشست. همان جور نشسته بود که ناگهان صداهای بچگانهای شنید و جابهجا سه تا کوتوله را پیش پای خود دید. او از کوتولهها پرسید: «شما چه میخواهید؟»
آنها گفتند: «برف درِ خانه ما را گرفته و ما بسیار گرسنه هستیم و سردمان است.»
آماندا یکتکه از نانی که نامادریاش داده بود، به آنها داد و گفت: «بفرمایید این را سه بخش کنید و به من بگویید خانه شما کجا هست؟»
یکی از آنها گفت: «در همین کنار شما، این برگها را که زیر برف هستند پس بزنید تا ما بتوانیم برویم توی خانهمان.»
آماندا برگها را پس زد و کوتولهها به درون خانه خود رفتند. اما پیش از آنکه بدرود بگویند یکخرده با همدیگر حرف زدند. آنها میگفتند: «این دختر به ما خوبی کرده و ما باید برای او کاری بکنیم.»
یک از کوتولهها گفت: «من آرزو میکنم که او روزبهروز زیباتر و خوشگلتر بشود.»
دیگری گفت: «من آرزو میکنم هر سخنی که از دهان او بیرون میآید، یک سکه زرین بشود.»
سومی گفت: «من آرزو میکنم امیرزاده او را ببیند و با او عروسی کند.»
آماندا پیش از آنکه از جایش تکان بخورد با شگفتی دید که تمشکهای بسیار خوبی در میان برفها درآمده است. او، شادمانه سبد خود را پر از تمشک کرد و یک کپه هم روبروی در خانه آن کوتولهها گذاشت تا دیگر گرسنگی نکشند.
آماندا به خانه رسید. نامادری و خواهر ناتنی او سوسانا از اینکه او در جنگل تمشک پیدا کرده ماتشان برده بود و تا میدیدند که هر سخنی که از دهان او درمیآید یک سکه زرین میشود بیشتر مات میشدند. سوسانا که از رشک رنج میبرد گفت: «این جادوگری است، من هم پالتوی خزم را میپوشم و میروم به دنبال تمشک.»
سوسانا همینکه به جنگل رسید مانند آماندا صداهای بچگانهای شنید و او هم همان سه کوتوله را دید. اما بهجای کمک، به آنها خندید. کوتولهها برگشتند و به سوسانا نگاه کردند و با همدیگر به گفتوگو پرداختند: «این دختر گستاخ است و ما باید او را هر جور شده گوشمالی بدهیم.»
و آنگاه، هرکدام در اندیشه گوشمالی او بودند. سوسانا پسازآن که از جستوجو برای تمشک خسته شد برگشت به خانه. مادرش خشمگین بود و برای دیر کردنش او را سرزنش میکرد.
سوسانا، هم از اینکه نتوانسته تمشک پیدا کند برزخ بود و هم اینکه هر سخنی که از دهانش درمیآمد، میشد یک قورباغه بدریخت.
هردو دختر رفتهرفته بزرگ میشدند. آماندا زیباتر میشد و سوسانا زشتتر. نامادری آماندا در یک روز زمستانی او را فرستاد به جنگل تا در کنار رودخانه رخت بشوید که امیرزاده او را دید. امیرزاده نه به یک دل، به صد دل عاشق او شد و با او عروسی کرد و سالها خوش و کامروا زندگی کردند.
ریزهمیزه
در سرزمینی دوردست، یک کارگر کشاورزی بود که سه پسر داشت به نامهای پِتر، پُل و جان. پتر، پسر بزرگتر، چاق و درشت بود، اما هوشیار نبود. پُل، پسر میانی، لاغر و بیمارگونه بود، او نیز زیرک و دانا نبود. اما، جان، کوچکترین آنها بسیار سرزنده و ناآرام بود و چون بسیار کوچک اندام بود به او میگفتند «ریزهمیزه».
آن کارگر بیچاره نمیتوانست خرج پسرهای خود را بدهد و از روی ناچاری به آنها گفت که بروند به دنبال بخت خود. او، یک روز درحالیکه اندوهناک بود و گریه میکرد پیشانی بچهها را بوسید و به آنها بدرود گفت.
پتر، پل و جان، چند روزی رفتند و رفتند تا رسیدند به نزدیکی یک دژ شگفتانگیز که درختان بزرگی آن را در میان گرفت بودند. این دژ بسیار آرام بود و از آنِ امیری بود که سرگذشتی شگفتانگیز داشت. مردم میگفتند جادو، کاری کرده که یک درخت بزرگ بلوط در برابر دژ دربیاید و شاخههای آن جلوی روشنایی دژ را بگیرد و خود درخت نیز جادو شده و کسی نمیتواند آن را ببرد و بیندازد. در دژ هیچ آب نیست و هرکس آمده چاه بکند
بیل و کلنگش در برخورد با زمین سنگ خارا شکسته است.
امیر چون دید که روشنایی و آب در کاخ نیست آگهی کرده بود که هرکس بتواند آن درخت را ببرد و یک چاه بکند، نیمی از دارایی و دختر بزرگش را به او میدهد. آن سه برادر یکچند به آن کاخ نگاه نگاه کردند. پتر کنجکاو بود. پل به پرندگان رشک میبرد که آزاد هستند و نگران آب و دانه نیستند. ریزهمیزه داشت بررسی میکرد تا با پیرامون خود آشنا بشود. در این میان صدای شکستن یک درخت را شنید و همینکه نزدیکتر شد دید یک تبر افسانهای در کار شکستن تنه درخت است.
ریزهمیزه با صدای بلند گفت: «داری چکار میکنی؟»
تبر با صدایی بَم جواب داد: «من از بریدن درختها زده شدهام. دلم میخواهد با تو بیایم تا برای تو سودمند باشم.»
ریزهمیزه تبر را گرفت و زیر دامنش پنهان کرد.
بار دیگر بسیار دورتر از برادران خود یک صدای شگفتانگیز شنید و رفت به جنگل. او دریافت که این صدا از آب رودخانه است، همراه آب رفت تا اینکه دید صدا از پوست گردو است. او بسیار تعجب کرد و گفت: «چه شده؟» پوست گردوی جادویی گفت: «میبینی که من به این رودخانه آب میرسانم، تو اگر مرا با خودت ببری به دردت میخورم.»
ریزهمیزه پوست گردو را گذاشت توی جیبش و برای بار سوم از برادرانش دور شد؛ چونکه یک صدای شگفتانگیز دیگر کنجکاوی او را برانگیخت. او به جنگل رفت و پس از اندکی پیادهروی رسید به یک کوهپایه. در آنجا یک کلنگ داشت با سرسختی میخورد به یک سنگ بزرگ. ریزهمیزه پرسید: «تو داری چکار میکنی؟» کلنگ پاسخ داد: «همین کاری که میبینی. من باید زمین سنگلاخی را سوراخ کنم و چاه آب بکنم. چون در اینجا تنها هستم دلم میگیرد، چه خوب است که با تو بیایم.»
ریزهمیزه کلنگ را هم برداشت و به برادران خود پیوست. آنها سهتایی چند دقیقه راه رفتند تا رسیدند به آن دژ. ریزهمیزه دوید و رفت تا خود را بشناساند و پیشنهاد خود را بدهد.
امیر به ریزهمیزه گفت: «میدانی که اگر نتوانی کارهایی که میگویم انجام بدهی من تو را تنبیه میکنم؟»
ریزهمیزه گفت آری.
آدمهای امیر به ریزهمیزه خندیدند و او در پیش چشم آنها هم آن درخت گنده را انداخت و هم چاه کند و آن پوست گردو را ته آن انداخت که بیدرنگ پر از آب شد. دختر امیر که دید ریزهمیزه جوانی است کاردان با او نامزد شد و ازآنپس، هم خانواده امیر خوشبخت شد و هم خانواده ریزهمیزه.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)