ماسک دلقک
ماجراهای کارآگاه میکی ماوس
از مجموعه قصه های والت دیزنی
چاپ 1973 والت دیزنی
ناشر: شاهرخ سبزهرو – تهران
انتشارات دادجو
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
مادام ایکس از میکی و گوفی دعوت کرده بود که در بالماسکه مشهور او که هرساله برگزار میشد شرکت کنند. مادام ایکس میخواست که این دو کارآگاه از الماس گرانبهای او به نام «الماس چشم قورباغهای» مواظبت کنند.
میکی گفت: «برای آنکه کمتر توجه کسی را جلب کنیم، باید ما هم لباس بالماسکه بپوشیم.»
میکی و گوفی به مغازهای که لباس کرایه میداد رفتند تا دودست لباس مناسب کرایه کنند. آنها مشغول دیدن لباسها بودند که ناگهان در مغازه باشدت باز شد و مردی که لباس زندانیان را پوشیده بود وارد مغازه شد.
گوفی با وحشت فریاد زد: « دزد! دزد فراری!»
میکی خندید و گفت: «اوه، گوفی، او دزد نیست بلکه لباس دزدها را پوشیده و ماسک دزدها را هم به صورتش زده است.»
دزد فراری یکدست لباس مخصوص دلقک سبز را برداشت و از مغازه باعجله بیرون رفت.
صاحب مغازه فریاد زد: « بگیریدش! آن دزد را بگیریدش. »
اکنون میکی هم فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده است. میکی به صاحب مغازه قول داد که آن لباس را از دزد پس خواهد گرفت. میکی برای خودش لباس سه تفنگدار را انتخاب کرد و گوفی نیز زره شوالیهها را پوشید.
میکی به گوفی گفت: « گرچه در این زره نمیتوانی خوب ببینی و بشنوی اما بههرحال یک حس اعتمادبهنفس در تو ایجاد میشود.»
وقتی میکی و گوفی با آن لباسهایشان وارد خیابان شدند صدای پسرک روزنامهفروش به گوششان خورد که فریاد میزد: «فوقالعاده، فوق العاده، فرار کردن اسلیم جیمی، دزد معروف جواهرات از زندان!»
میکی گفت « من فکر میکنم این اسلیم جیمی همان دزدی باشد که در مغازه لباسفروشی دیدیم …. و حتماً او را امشب در بالماسکه مادام ایکس دوباره خواهیم دید.»
وقتی میکی و گوفی وارد بالماسکه مادام ایکس شدند، صدای خنده، شوخی و هیاهو در فضا پیچیده بود. در این ازدحام و شلوغی، یک دزد بهراحتی میتوانست هر چه میخواهد بدزدد.
میکی نگاهی به دور و برش انداخت و با صدای آهسته به کوفی گفت:. «ما باید دنبال کسی که ماسک دلقک سبز به خودش زده بگردیم. »
گوفی فریاد زد: «اوناهاش! »
هر دو کارآگاه بلافاصله خودشان را روی دلقک سبز انداختند و ماسک را از صورتش برداشتند. اما متوجه شدند که اشتباه کردهاند و بهجای اسلیم جیمی با خانم خانه روبرو شدند.
مادام ایکس با عصبانیت فریاد زد: «این چه مسخرهبازی است که درآوردهاید. خجالت نمیکشید.»
میکی تتهپته کنان گفت: « من خیلی معذرت میخواهم. »و سپس علت این اشتباه را برای مادام ایکس بهطور مفصل شرح داد.
گوفی که زره شوالیهها را پوشیده بود، بین جمعیت گردش میکرد. ناگهان صدای مشکوکی از پشت پرده کلفت و بلند تالار به گوشش خورد. این یک واقعیت است که وقتی کسی یک زره آهنی پوشیده باشد نهتنها نمیتواند خوب بشنود بلکه نمیتواند همچنین ببیند. بنابراین کوفی نیز همانطور که تلق کنان راه میرفت متوجه وجود اسلیم جیمی نشد تا آنکه آن دزد بدجنس یک گلدان بزرگ و عتیقه را روی سر او خورد کرد.
گلدان، تکهتکه شد و گوفی نیز بیهوش روی زمین غلتید.
اسلیم جیمی، پیکر بیهوش گوفی راکشان کشان به باغ برد. این کار توجه هیچکس را جلب نکرد. زیرا همه فکر میکردند که جیمی مخصوصاً لباس زندانیان را پوشیده است و خودش را برای این بالماسکه به لباس زندانیان درآورده است. هیچکس مشکوک نشد.
جیمی، پیکر بیهوش گوفی را به میان انبوه بوتهها کشید. لباسهای خودش را به تن گوفی کرد و زره کوفی را خودش پوشید. سپس به تالار برگشت و به دنبال میکی گشت.
یک چیز برای اسلیم جیمی قطعی بود و آن این بود که میکی بدون آنکه بخواهد، او را بهطرف الماس چشم قورباغهای راهنمایی خواهد کرد؛ الماس گرانبهایی که جیمی برای به دست آوردنش از زندان فرار کرده بود و خطرات بیشماری را به جان خریده بود.
جیمی مدتها به دنبال میکی گردید و سرانجام او را در اتاق مادام ایکس پیدا کرد. میکی با دیدن شوالیه زرهپوش فریاد زد: « گوفی، اینهمه مدت کجا بودی؟ بیا اینجا. پشت این تابلوی نقاشی یک گاوصندوق کوچک است و مادام ایکس، الماس چشم قورباغهای را در این صندوق گذاشته است. صبر کن، میخواهم آن را از صندوق بیرون بیاورم. ببین، چه برقی می زند! چقدر درخشان است!»
– «عالی است! جناب آقای کارآگاه زبردست! »
اسلیم جیمی این را گفت و درحالیکه قهقههزنان میخندید زره اش از تنش بیرون آورد.
میکی به خودش گفت: «امروز، این دومین اشتباهی است که مرتکب شدهام. اما قول میدهم که آخرین اشتباهم باشد، والا اسمم را عوض میکنم.»
میکی شمشیرش را کشید و به دشمن حمله کرد. در این گیرودار گوفی به هوش آمده بود و به دنبال میکی میگشت.
گوفی تمام اتاقها را گشت و سرانجام در آخرین اتاق را با لگد باز کرد. متأسفانه این اتاق، اتاق مادام ایکس بود و در نیز محکم به سر میکی خورد. آنهم درست در لحظهای که میکی تقریباً موفق به شکست اسلیم جیمی بود.
میکی به زمین افتاد و جیمی، الماس گرانبها را برداشت و از پنجره فرار کرد.
میکی فریاد زد: «بریم دنبالش! باید هر طوری شده بگیرمش!»
دو کارآگاه از پلهها پایین دویدند. بلافاصله سوار ماشینشان شدند و با سرعت سرسامآوری شروع به تعقیب دزد فراری کردند.
گوفی فریاد زد: « او دارد بهطرف اسکله میرود. چند لحظه دیگر به ریل راهآهن میرسد و مجبور است بایستد؛ چون یک قطار دارد بهسرعت نزدیک میشود. وقتی ایستاد دستگیرش میکنیم.»
اما جیمی نایستاد. نیم متر مانده بود که قطار برسد که او از روی ریل گذشت و تعقیبکنندگانش را جا گذاشت.
میکی چند ثانیه بعد از جیمی به اسکله رسید. جیمی طناب مهار کشتی جامن روز را از میله لنگرگاه باز کرده بود و تازه به روی عرشه کشتی پریده بود.
میکی فریاد زد: « باید بگیرمش! »
و با یک جست به روی عرشه کشتی پرید. گوفی نیز به دنبال او به روی عرشه پرید، اما اگر یکسر سوزن کمتر میپرید درست وسط آبهای کثیف بندرگاه میافتاد؛ زیرا جیمی موتور کشتی را روشن کرده بود و کشتی را به حرکت انداخته بود.
میکی و گوفی درحالیکه از نفس افتاده بودند روی انبوه موزها نشستند. میکی پرسید:« چطوری میتوانیم او را دستگیر کنیم؟»
ناگهان فکر بکری به کله میکی زد: میکی و گوفی شروع کردند به پرتاب کردن موز بهطرف اسلیم جیمی. یک جنگ موز واقعی بین دو طرف در گرفت.
سرانجام جیمی پایش روی پوست موز لیز خورد و دراز به دراز روی عرشه کشتی افتاد. میکی بلافاصله او را دستگیر کرد و الماس گرانبها را از او پس گرفتند.
در این موقع مادام ایکس با یک قایق پلیس به کنار کشتی رسید. میکی با غرور فراوان گفت: « یک بار دیگر پرونده یک دزدی بزرگ مختومه شد. بفرمائید مادام، این هم الماس چشم قورباغهای شما! »
مادام ایکس جواب داد: «اوه، همینالان به یادم آمد که این یک الماس بدلی است که از روی الماس اصلی ساخته شده است. یک شیشه بی ارزش. الماس اصلی را دیروز توی گاوصندوق بانک گذاشتم. خیلی متاسفم آقایان!»
دو کارآگاه زبردست از این موضوع خیلی کفری شدند. تا چندین ماه تا قيافه الماس را میدیدند و یا بوی موز را میشنیدند آن روی سگشای بالا میآمد و به زمین و زمان ناسزا میگفتند.
بله! از اینجور چیزها هم برای کارآگاهها اتفاق میافتد و رفقای ما نمیبایست اینقدر دلخور میشدند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)