مادر من
شعرقصهی کودکانه
نقاشی: پرویز کلانتری
تاریخ انتشار: مرداد 1363
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
بنام خداوند بخشنده مهربان
دختری در جمعیت گم شد.
مادرش را در خیابان،
از قضا، گم کرد.
گریه سر داد و نگینی
در میان حلقه پرسان مردم شد.
– «چی شده دخترم»
– «پول گم کردی؟»
– «یا که راه خانهتان را بردهای از یاد؟»
– «نادرست است این گمانهاتان
آی مردم!
مادرم،
من مادرم را کردهام گم؛»
یک نفر پرسید:
– «او چه شکلی بود؟»
چاق یا لاغر؟
نوجوان یا پیر؟
سبزه رو یا گندمی یا؟…
داد زد دختر:
– «من نمیدانم،
من فقط میدانم این را،
مادرم زیباست!
-از همه زیباترین زنهای عالم-
هست زیباتر!»
یک زن زحمتکش،
– اما نسبتاً زیبا –
با تغار ماستش بر سر،
– «مادرت این شکلی است؟»
این نیست؟
– «آه (در میان گریه)»
من که گفتم، من که گفتم، مادرم زیباست.
من که گفتم در همه روی زمین
در خوشگلی تنهاست.
مادر من، مادر من؛»
– «آه دختر جان»
چه گم کردی؟…
(خانمی چاق و پر از پیه و افاده
پشتهم میگفت و میپرسید)
خیرخواهانه
– «چه گم کردی؟
گربهات را؟
اینکه چیزی نیست!
من یکی «بهتر برایت میخرم فردا»
میگذارم پیش آن آقا
که در آنسو دکان دارد
برای تو
بیا فردا ببر با خود!»
(دخترک چیزی نمیفهمد؛ دلش زین بد میآشوبد)
در اینجا خانمی دیگر
– بلند و پیر و پرچانه-
– «تو را من میبرم خانه
اگر خرسک عروسککوکیات را کردهای گم
میخرم و میدهم آقا برایت بستهبندی میکند
با یادداشت من
همین آقا که مرد مهربان نازنینی هست…»
(دلش آشوب شد دختر
سرش گیج و
دیگر هیچچیزی را نمیفهمید.)
– «نه، نه من مادرم، زیباترین مادر
که در دنیاست گم کردم.»
خیابان شلوغ شد،
شلوغ و پُرتر از هرروز
و از هرجای،
صدای پچپچ از مردم.
– «اگر مادرنشد پیدا؟»
گریه را افسردهتر سر داد.
– «مادرم کو؟
مادر زیبای من کو؟
خوشگلم آخر چرا رفتی؟
کجا رفتی؟
من مگر کار بدی کردم،
که ول کردی مرا رفتی؟
من مگر چیزی شکستم؟
یا مگر در را، میگفتی ببندم من نبستم؟
هرچه را گفتی بکن آیا نکردم؟
مادر من…»
پشتهم میگفت با خود؛
همچنان ابر بهاری اشک میریخت.
بار دیگر مردمِ دلسوز با او،
یک زن کوتاهقد، اما سیهچِرده،
به نزد طفل آوردند.
– «پس به این شکل است نه؟»
– «من که گفتم، مادرم در خوشگلی همتا ندارد.
مادرم کو؟
تا برایم بیسکویت و بستنی چوبی بیارد.
مادر من!
مادر زیبای من!
تنهای زیر آسمان در نازنینی،
ای پری آسمانی،
با همه خوبی و با خوی زمینی.»
یک زن دیگر که رد میشد از آن نزدیک دیدند و همه
جویا که «این دیگر همان است
آنکه میخواهی و میگویی!
قدبلند و مهربان است!»
– «به! من که گفتم مادر من یک فرشته است.
او بهشتی او بهشت است.
مادرم زیباست!
زیباتر زهر چیزی که در اندیشه میدارید.
آه، من فقط او را، که زیباتر زهرکس
هست میخواهم.
***
– «به دست پاسبانش میسپاریم
او نگه میداردش تا مادرش پیدا شود آخر!»
– «یا من میبرم خانه»
– «نه خانم جون، سرت دردی ندارد
دستمالش از چه میبندی؟»
در اینجا دختری پرشور دانشجو
میان جمعیت آمد، به او برخورد
گفتش:
– «به! چه موی صاف پرپشت بلندی!
دختر زیبایِ با چشمان پرمهرِ بلوطی»
– «ولی خانم، دلم میخواست میدیدید روزی
مادرم را، او که زیباتر زن روی زمین است!»
در اینجا دخترک برخاست،
جیغی زد،
زنی آسیمه سر زآن سوی میآمد.
– «تویی مادر؟»
– «منم دختر!»
زنی پیر و چروکیده، لباس کهنهاش بر تن
و دختر گفت با مردم:
– «همین است آنکه میگفتم؛ همین است!
نگفتم مادرم زیباترین زن، در همه روی زمین است؟»
دو تن این بار در آغوش هم، از شوق، گریان!
جمعیت، «زیبایی مطلق» ( که میگفتند) اکنون روبرو
با چشم میدیدند.
و برخی نیز خود از شوق، گرییدند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)