قصه کودکانه:
زنجبیل، زرافه مهربان
مترجم: پرتو صادقی
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روزگاری زرافهای بود به نام زنجبیل. زنجبیل در کشوری به نام کنیا در آفریقا زندگی میکرد. زنجبیل، مثل همه زرافهها، گردن دراز و پاهای بلندی داشت. قد زنجبیل خیلی بلند بود. آنقدر بلند که میتوانست برگهای نوک درختان «ساوانا» را بخورد. (در آفریقا به علفزارهای سرسبز که پوشیده از علفهای فراوان و اندکی هم درخت است ساوانا میگویند.) حیوانات دیگر همچون گورخرها و بزهای کوهی نمیتوانستند برگهای بالای درختان را بخورند. برای همین، زنجبیل همیشه غذای کافی داشت. زنجبیل عاشق خوردن برگها و شکوفههای تازه درختان بود.
یک روز زنجبیل به همراه زرافههای دیگر مشغول خوردن غذای موردعلاقهاش یعنی برگ درختان بود. آن روز هوا کاملاً آفتابی بود و یک تکه ابر هم در آسمان نبود. خیلی وقت بود باران نباریده بود. برای همین، علفها خیلی خشک شده بود. در این هنگام، از زیر پاهای خیلی بلند زنجبیل صدایی به گوشش رسید. این صدای دوستش میکی میمون بود. میکی سعی داشت چیزی بگوید؛ اما زنجبیل اصلاً حرفهای او را نمیفهمید. میکی خیلی خسته به نظر میرسید.
زنجبیل پرسید:
– «چی شده؟»
زنجبیل، زرافه خیلی مهربانی بود و دلش میخواست به همه کمک کند. بعد یکدفعه میکی روی زمین ولو شد!
زنجبیل، زرافه باهوشی هم بود. برای همین فوراً فهمید چه شده است: میکی هیچ غذایی برای خوردن پیدا نکرده بود. برای همین خیلی گرسنه بود. زنجبیل برگها و شکوفههای نوک درخت را کمی مزمزه کرد و بعد مقداری برگ و شکوفه را جایی که میکی افتاده بود ریخت. بعد با سُم پایش، میکی را کمی تکان داد و گفت:
– «پاشو میکی! یککم غذا برات پیدا کردم.»
میکی یواشیواش بلند شد و کمی غذا خورد. چند لحظه بعد که میکی احساس کرد حالش بهتر شده، زنجبیل پرسید:
-«چی شده میکی؟ چرا نمیتونی غذا پیدا کنی؟»
– «خیلی وقته باران نباریده. برای همین دیگه غذایی پیدا نمیشه.»
– «حالوروز حیوانات دیگه چطوره؟»
میکی جواب داد:
– «هیچکس نمیدونه چکار باید کرد.»
– «همه گورخرها، بزهای کوهی و فیلها نگران برگهای خشک هستند. بعضیهاشون به این فکر افتادند که علفزار را ترک کنند و به جنگل بروند.»
زنجبیل گفت: «تا جنگل خیلی راهه. تو هم همراهشون میری؟»
میکی جواب داد:
– «نمیدونم. به نظر تو باید چکار کنیم؟»
زنجبیل کمی فکر کرد و بعد یکدفعه فکر بکری به ذهنش رسید:
– «باید بریم با شیرخان مشورت کنیم. شیرخان باهوشترین حیوان علفزاره!»
میکی آنقدر خسته بود که حال راه رفتن نداشت. برای همین، زنجبیل از او خواست که پشتش سوار شود.
زنجبیل گفت: «گردن منو محکم بگیر!»
میکی با شوخی گفت:
– «چقدر گردن اینجاست! کجاشو بگیرم!»
زنجبیل خندهاش گرفت.
– «درست میگی! من بلندترین گردن آفریقا را دارم.»
بهاینترتیب، آنها سفر خود را شروع کردند تا برای یافتن «شیرخان» به آنسوی علفزار بروند.
اقبال با آنها یار بود. چون شیرخان روی صخرهای نشسته بود و آنها خیلی راحت میتوانستند از میان علفها او را ببینند.
آنها با صدای بلند گفتند: «سلام شیرخان!»
شیرخان در حال چرت زدن بود و به خاطر اینکه او را از خواب بیدار کرده بودند کمی اخمو بود. اما او باادب بود. برای همین مؤدبانه گفت:
– «سلام زنجبیل، سلام میکی! چرا اینهمه راه از توی علفزار آمدید اینجا؟ فقط برای اینکه منو از خواب بیدار کنید؟»
شیرخان شوخی میکرد؛ چون لبخندی گوشه لبهایش بود.
زنجبیل گفت:
– «میکی میگه به خاطر خشکسالی، هیچ غذایی در علفزار پیدا نمیشه. شما راهحلی به فکرتون میرسه؟»
شیرخان چند لحظه فکر کرد و گفت:
– «برای آمدن باران نمیشود کاری کرد. بهزودی میاد. اما دقیقاً نمیدونیم کِی و چه وقت! وقتی باران بیاد، همه علفها و بوتهها دوباره سبز میشن و غذای کافی برای همه وجود خواهد داشت.»
شیرخان دوباره کمی فکر کرد و گفت:
– «تنها فکری که به ذهنم میرسه این است که همه حیوانات علفزار به نزدیکیهای جنگل برن. آنجا غذای بیشتری برای خوردن هست. البته می دونم سفر دورودرازی هست و کار چندان راحتی نیست. رسیدن به آنجا چند روز طول میکشه.»
زنجبیل و میکی نگاهی به یکدیگر انداختند و دوباره به شیرخان نگاه کردند.
زنجبیل گفت: «متشکریم شیرخان. شاید بهترین چاره این باشه که همه تلاش کنند به نزدیکیهای جنگل برسند.»
آنها خداحافظی کردند و راه برگشت از میان علفزار را در پیش گرفتند.
حالا آن دو میبایست همه حیوانات علفزار را جمع کنند و سفر طولانی خود را شروع کنند. زنجبیل مجبور نبود همراه آنها برود؛ چون روی شاخه درختان بلندقامت، غذای زیادی برای او وجود داشت. اما او دوست خوبی بود و دلش میخواست تا آنجا که از دستش برمیآمد به دیگران کمک کند.
آن دو به سمت درختان موردعلاقه زنجبیل به راه افتادند و حدس بزنید آنجا چه دیدند؟
همه حیوانات علفزار، پیشاپیش، آنجا جمع شده بودند و منتظر زنجبیل و میکی بودند.
زنجبیل پرسید:
– «چرا همه شما اینجا جمع شدهاید؟»
یکی از گورخرها گفت:
– «اِدی عقاب به ما گفت که شما دوتا قراره ما را به حاشیه جنگل ببرید.»
میکی پرسید:
– «از کجا میدونه؟»
یکی از بزهای کوهی گفت:
– «وقتی با شیرخان حرف میزدید حرفهای شما را شنیده.»
زنجبیل پرسید:
– «پس همه شما تصمیم خودتان را گرفتهاید که با همدیگه به جنگل برید؟»
حیوانات همه باهم جواب دادند:
– «البته اگر تو کمک کنی که به آنجا برسیم.»
زنجبیل گفت:
– «البته که کمک میکنم. من دوست شما هستم.»
بهاینترتیب، آنها سفر بزرگ خود را از میان علفزار شروع کردند تا به جنگل برسند. پرتو خورشید، داغ و سوزان بود. هیچ غذایی برای خوردن نبود و هیچ قطره آبی برای نوشیدن. اما ناگهان صدایی شنیدند. صدای رعدوبرق بود.
همه باهم فریاد زدند:
– «رعدوبرق!»
حیوانات علفزار از صدای غرش رعدوبرق خیلی میترسیدند. حدس بزنید چرا؟
«به خاطر آتشسوزی!»
بعضی وقتها رعدوبرق به علفهای خشک میخورد و تمام علفزار دچار آتشسوزی میشود. بعد همه مجبور میشوند فرار کنند؛ و این دقیقاً همان اتفاقی بود که رخ داد!
حیوانات فریاد زدند: «آتش!»
اول بوی آتش به مشامشان رسید. بعد خود آتش را دیدند.
آتش یکراست بهطرف آنها میآمد.
زنجبیل میبایست سریع تصمیم بگیرد. قد زنجبیل از همه بلندتر بود؛ برای همین بهتر از هر حیوان دیگری میتوانست دوردستها را ببیند.
او تا جایی که میشد گردنش را دراز کرد. یکدفعه جایی را دید که هیچ آتشی آنجا نبود.
زنجبیل گفت:
– «سریع باشید! همه از اینطرف حرکت کنید.»
همه حیوانات به دنبال او حرکت کردند و با تمام سرعت دویدند. بهزودی آنها از محدوده خطر خارج شدند، توقف کردند و یکبار دیگر دورهم جمع شدند.
زنجبیل پرسید:
– «همه اینجا هستند؟»
او میخواست مطمئن شود که جان همه در امان است.
همه حیوانات دوروبرشان را نگاه کردند. همگی آنجا بودند.
در این موقع، اتفاق بسیار عجیبی افتاد.
گورخر گفت:
– «یک قطره آب روی من افتاد!»
بز کوهی گفت:
– «روی من هم افتاد!»
داشت باران میبارید! بالاخره باران آمد. همه شاد و خوشحال بودند. اولش یککم باران بارید و بعد یککم دیگر. باران، آتش را خاموش کرد و آنها دیگر مجبور نبودند از دست آتش فرار کنند. باران چالههای آب را پر کرد و گیاهان دوباره سبز شدند. بنابراین دیگر لازم نبود به آن سفر دورودراز تا نزدیکی جنگل بروند. بهزودی آب و غذا برای همه فراهم میشد. بهاینترتیب، زنجبیل، زرافه مهربان هم پیش درختان موردعلاقهاش برگشت و به ملچملوچ کردن برگها و شکوفهها ادامه داد.
(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)