کتاب قصه کودکانه
مارتین به مدرسه میرود
داستانهای مصور رنگی برای کودکان
نقاشی: مارسل مارلیه
مترجم: موسی نباتی- نعمتی
انتشارات بامداد
چاپ اول: 1353
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
امروز دوشنبه است.
تعطیلات تابستانی تمام شده و بچهها باید به مدرسه بروند. مارتین تمام اسباببازیهایش را کنار گذاشته و خودش را آماده میکند که به مدرسه برود.
برادرش ژان هنوز کوچک است و نباید به مدرسه برود.
راه مدرسه از کنار یک آسیاب بادی و از روی یک پل میگذرد.
مارتین روی پل، آسیابان را میبیند و به او سلام میکند.
آسیابان پیر میگوید: «سلام دخترم! به مدرسه میروی؟ چقدر تمیز و مرتب لباس پوشیدهای. حتماً مدرسه را خیلی دوست داری؟»
مارتین میگوید: «بله من در مدرسه با بچهها بازی میکنم و چیزهای زیادی یاد میگیرم.»
روی دیوار مدرسه گربه سیاهی، با چشمهای زردش مارتین را نگاه میکند. مثل این است که میخواهد بگوید:
– «خوش به حال تو که به مدرسه میروی و حساب یاد میگیری. چقدر دلم میخواست من هم میتوانستم به مدرسه بروم؛ اما من نه «الف» بلد هستم و نه «ب» من اصلاً هیچچیز بلد نیستم.»
خانم معلم توی حیاط مدرسه راه میرفت و با بچهها صحبت میکرد. مارتین وقتی به او سلام کرد، خانم معلم گفت:
– «سلام مارتین، تعطیلات خوش گذشت؟»
مارتین جواب داد: «بله خانم، با نیکُل رفته بودم کنار دریا پیش عمو فرانسوا. سوار کشتی هم شدیم.»
در همین موقع زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچهها بهطرف کلاس به راه افتادند.
سهشنبه
خانم معلم، مارتین را پای تخته صدا میکند و به او میگوید که ۱۸ را با ۹ و ۳ را با ۲… جمع کند.
مارتین میگوید: ۱۸ با ۹ جمع شود، ۲۷ میشود و اگر با ۲ جمع شود، ۵ میشود.
معلوم میشود که مارتین درسهایش را فراموش نکرده است.
چهارشنبه
امروز بچهها کاردستی دارند. هر کس باید کاری بکند. بیشتر بچهها بافتنی میبافند. مارتین میخواهد یک کلاه برای عروسکش ببافد.
گربه سیاه، پشت شیشه پنجره نشسته است. چقدر دلش میخواست پنجره باز میشد و او میتوانست با گلوله نخ بازی کند.
پنجشنبه ظهر
عصر پنجشنبه، مدرسه تعطیل است. بچهها میدوند که زودتر به خانه برسند.
عصر قرار است چند تا از بچهها به خانة مارتین بیایند و باهم بازی کنند.
ژان هم میتواند با دوستان مارتین بازی کند.
پنجشنبه بعدازظهر
– «اولازهمه قایمموشک بازی کنیم.»
یکی از بچهها چشم میگذارد تا دیگران بروند قایم شوند.
بچهها پشت گلها و دیوارها قایم میشوند؛ اما این پسر موقع دویدن، کفش از پایش درمیآید.
مارتین میگوید: «آه بدو… زود باش… کفش را با دستت بردار بیار. زودتر بدو.»
جمعه
بچهها از مدرسه به خانه برگشتهاند.
البته شما نباید تعجب کنید که مارتین جمعه به مدرسه رفته است. برای اینکه در بعضی از کشورها، بهجای اینکه روزهای جمعه مدرسهها و مغازهها تعطیل باشند، روزهای یکشنبه تعطیل هستند و جمعهها مثل روزهای دیگر به مدرسه و سرکارشان میروند.
شنبه
خانم معلم به بچهها سرود یاد میدهد.
پرندهها که روی شاخه درخت نشسته بودند با بچهها همصدا میشوند.
سار سیاه هم از راه میرسد و با گنجشکها شروع میکند به آواز خواندن. پرندهها از صدای سرود خواندنِ بچهها خیلی لذت میبرند و به شوق میآیند.
زنگ تفریح، بچهها توی حیاط بازی میکنند. مارتین با دخترهای دیگر طناببازی میکند. کوچولوها اسب چوبی سوار میشوند و برنارد و میشل باهم تیلهبازی میکنند.
زنگهای تفریح بچهها باید حسابی بازی کنند تا فکرشان برای درس خواندن آماده شود.
وقتی بچهها از طناببازی خسته میشوند، همه به گوشهای میروند. مارتین روی نیمکت میایستد و میگوید:
– «بچهها بیایید یک آواز دستهجمعی بخوانیم!»
صبح که میشه خورشید خانم
از پشت کوه میاد بیرون
نور طلایی رنگشو
میتابه روی شهرمون
با وزش نسیم صبح
با دیدن خورشید خانم
دونه به دونه وا میشن
گلهای سرخ باغچه مون
بعدازظهر وقتی مدرسه تعطیل میشود مارتین بهطرف خانه به راه میافتد و سر راهش گربه سیاه کوچولو را میبیند.
گربه سیاه به او میگوید: «مارتین گلوله نخ خودت را به من میدهی که با آن بازی کنم؟»
مارتین میگوید: «ولی ما امروز کاردستی نداشتیم. گلوله نخ توی خانه است. من فردا برایت یک توپ پارچهای درست میکنم که تو بتوانی با آن بازی کنی.»
نزدیک خانه، مارتین سگ کوچولو را میبیند که با سگ مزرعه منتظر او هستند.
سگ مزرعه میگوید: «مارتین خانم توی مدرسه چی یاد گرفتهای؟»
مارتین میگوید: «بافتنی یاد گرفتهام، سرود یاد گرفتهام و همچنین حساب. مثلاً من میدانم که اگر ۱۸ را با ۹ جمع کنیم ۲۷ میشود.»
سگ مزرعه با تعجب میگوید! «آه در این مدت کوتاه تو چقدر چیز یاد گرفتهای!»
امروز یکشنبه است و همانطور که گفتیم، در بعضی از کشورها بهجای جمعهها، روزهای یکشنبه ادارهها و مدرسه را تعطیل میکنند.
عصر، مارتین و برادرش ژان باهم به باغ رفتند. ژان اول شروع کرد به سیب چیدن؛ اما وقتی دید مارتین قصه قشنگی را میخواند کنار او روی علفها دراز کشید و به مارتین گفت:
– «مارتین! کمی بلندتر بخوان تا من هم بشنوم.»
مارتین هم با صدای بلند شروع کرد به خواندن.
قصه برای ژان خیلی خیلی جالب بود. او با دقت گوش میکرد و حرفی نمیزد.
شب، مارتین باید کمی درس میخواند.
مارتین در خانه، یک تختهسیاه کوچک دارد که روی آن حساب مینویسد.
ژان هم روی زمین نشسته و سعی میکند حساب یاد بگیرد.
ژان حالا میتواند از یک تا بیست را بشمارد و حتی آنها را روی تختهسیاه بنویسد.
روز دوشنبه که در حقیقت روز شنبه آنها میباشد، بچهها با لباسهای تمیز، با ناخنهای گرفته و کفشهای واکسزده به مدرسه میروند. آسیابان پیر از دیدن بچههای کوچولویی که به مدرسه میروند خیلی لذت میبرد.
او هیچوقت مدرسه نرفته است. چون آنوقتها که او بچه بوده اصلاً مدرسهای وجود نداشته است.
آسیابان میگوید: «آفرین بر شما بچههای خوب که به مدرسه میروید و چیز یاد میگیرید. آفرین به شما بچههای فهمیده.»
(این نوشته در تاریخ 1 آوریل 2022 بروزرسانی شد.)