مارتین در خانه
داستانهای مصور رنگی برای کودکان
نقاشی: مارسل مارليه
مترجم: موسی نباتی – نعمتی
انتشارات بامداد
چاپ اول: ۱۳۵۳
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
مامان برای خرید به شهر رفته است و تا شب برنمیگردد.
سگ توی زنبیل خوابش برده و گربههای کوچولو چرت میزنند.
مارتین و ژان از بیکاری خسته شدهاند.
مارتین میگوید: «ژان! بیکاری بیشتر آدم را خسته میکند، بيا يك کاری بکنیم.»
مارتین و ژان تصمیم میگیرند کاری کنند که وقتی مامان به خانه برمیگردد خوشحال شود.
آنها میخواهند خانه را حسابی تمیز کنند. مارتین جاروبرقی را میآورد و ژان صندلیها را از اتاق بیرون میبرد.
سگ کوچولو هم از صدای جاروبرقی بیدار شده است.
قناری از سگ کوچولو میپرسد: «مگر چه خبر شده؟» سگ کوچولو میگوید: «ما میخواهیم کاری کنیم که مامان انتظارش را ندارد.»
بعد از اتاق، نوبت آشپزخانه است. سگ کوچولو جلوی دستوپا را میگیرد. مارتین او را روی چهارپایه میگذارد و میگوید: «همینجا بنشین تا من زمین را تمیز کنم.»
کار تقریباً تمام شده. ژان جاروهای دستهدار و سطل را از آشپزخانه بیرون میبرد.
حالا باید رفت سر يك كار دیگر.
اتاق عروسکها بههمریخته است. خرس کوچولو روی اسب چوبی خوابش برده.
سگ کوچولو میخواهد ببيند توی جعبه چهارگوش چیست. وقتی در آن را باز میکند، ناگهان يك جوجه که روی فنری نشسته بود، بالا میپرد.
سگ کوچولو خیلی میترسد. زرافه، خوك، اسب آبی، ببر، فیل و بقیه عروسکها میزنند زیر خنده.
این جعبه يك سرگرمی جالب است برای همه.
بعد از مرتب کردن عروسکها، نوبت شستن رختها میشود. مارتین خیلی خوب میداند که چطور باید ماشین لباسشویی را بهکار بیندازد.
وقتی لباسها تمیز میشوند، آنها را میگذارد که ژان آبشان را بگیرد.
بعدازاینکه آب رختها گرفته شد، باید آنها را به بند آویزان کرد تا خوب خشك شوند.
وقتی شستن رختها تمام شد، بچهها قفس قناری را به باغ میآورند و برایش آب تازه و ارزن میگذارند.
قناری با آواز قشنگش از بچهها تشکر میکند. این گربه از آن گربههایی نیست که به قفس پرندهها میپرند و پرندهها را میترسانند. این گربه، قناریها را دوست دارد. او روی درخت یا پشت پنجره مینشیند و به آواز قناری گوش میدهد.
ژان میگوید: «حالا باید تمام کفشهایی را که احتیاج به واکس دارند، واکس بزنیم.»
قوطیهای واکس را میآورند و قرار میگذارند مارتین کفشهای قهوهای را واکس بزند و ژان کفشهای سیاه را.
نگاه کنید بچهها! ژان چند جای صورتش را واکسی کرده و خودش خبر ندارد. سگ کوچولو هم مثلاً کفش پایش کرده است.
ظرفها هم نشسته ماندهاند.
مارتین آنها را توی ظرفشویی میگذارد و آب گرم و پودر، روی آنها میریزد.
او ظرفها را تمیز میکند و ژان با دستمال آنها را خشك میکند. مارتین و ژان باید مواظب باشند که بشقابها از دستشان نیفتد.
يك نفر در میزند. شیرفروش است.
ژان ظرف شیر را میآورد و مارتین سبد تخممرغ را. مارتین میگوید: «مامان برای خرید به شهر رفته و گفته، یك لیتر شیر بگیریم و یك کیلو تخممرغ.»
آقای شیرفروش همیشه سر ماه صورتحساب میدهد و پولش را یکجا میگیرد.
مقداری از شیر سهم بچهگربههاست.
مارتین مقداری شیر در بشقاب مخصوص آنها میریزد و بچهگربهها جمع میشوند.
سگ هم آمده است. شاید میخواهد در خوردن شیر با آنها شريك شود.
مامان همیشه بچهگربهها را تمیز نگه میدارد؛ چون اگر گربهها کثیف باشند ممکن است مارتین و ژان مريض
شوند.
عصر ناگهان باران شروع به باریدن میکند.
مارتین و ژان به یاد رختها میافتند. سبد را برمیدارند و فوراً به باغ میروند. خوب شد که مارتین به آنها گیره زده وگرنه باد همه آنها را میبرد.
– «زود باش مارتین! تا لباسها خیس نشدهاند آنها را جمع کن.»
مارتین میگوید: «پس بیا شام را هم درست کنیم.»
کتاب آشپزی را میآورند و از روی آن شروع میکنند به آشپزی کردن. اول هرچه لازم هست باید آماده شود. سیبزمینی، تخممرغ، هم زن و…
مارتین و ژان از روی کتاب میخوانند و به دستورات آن عمل میکنند. مارتین کمی از غذا را میخورد که زیاد شور نشده باشد.
در کتاب آشپزی دستور درست کردن شیرینی هم نوشتهشده است.
مارتین و ژان تصمیم میگیرند کمی هم شیرینی درست کنند.
بچهها، ژان را نگاه کنید. او با این کلاه، حسابی مثل آشپزها شده است.
سگ کوچولو بو میکشد و میگوید: «بهبه چه بوی خوبی! مارتین خانم از این شیرینیها به من هم میدهی؟»
حالا باید میز را آماده کرد.
دستمالهای سفره، قاشق، کارد و چنگال، لیوانها و… هیچچیز نباید فراموش شود.
حالا همهچیز آماده است. خدا کند مامان و بابا زودتر بیایند. مامان قرار است بعد از خرید به اداره بابا برود و با ماشین او به خانه برگردد.
مارتین وقتی جلو آینه موهایش را شانه میکرد یکدفعه یادش آمد که امروز «روز مادر» بوده است. باعجله خودش را به ژان رساند و گفت: «ژان! امروز روز مادر بوده و ما اصلاً خبر نداشتیم. حالا چی به مامان هدیه بدهیم؟»
ژان میگوید: «پس خیلی خوب شد که خانه را تمیز کردیم. حالا تو موهایت را شانه کن تا من کمی فکر کنم.»
وقتی مارتین موهایش را شانه زد و لباسهایش را مرتب کرد ژان گفت: «مارتین! ما که نمیتوانیم همین حالا به شهر برویم و برای مامان چیزی بخریم. من فکر خوبی کردهام، بیا يك دستهگل میخك از باغ تهیه کنیم و به مامان بدهیم. او حتماً خوشحال خواهد شد.»
هر دو باهم به باغ میروند و دستهگل قشنگی تهیه میکنند.
وقتی آنها با دستهگل به اتاق برمیگردند، صدای ماشین پدرشان را میشنوند.
فوراً در را باز میکنند و جلوی آن منتظر میایستند. ژان دستهگل را پشت سرش پنهان کرده است.
آنها میخواهند وقتی مامان آمد او را ببوسند و از او به خاطر زحماتی که برای آنها کشیده تشکر کنند؛ و بعد هم دستهگل میخك را به او بدهند.
آفرین بر مارتین و ژان و تمام بچههایی که پدر و مادرشان را دوست دارند و در کارهای خانه به آنها كمك میکنند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)