قصه «نخودی» قصه و مثل درباره زرنگی، ذکاوت و باهوشی
مثلهای این قصه:
_ آدمی را عقل میباید، نه زر.
_ اندر جهان بِهْ از خرد، آموزگار نیست.
_ بزرگی به عقل است، نه به سال. (سعدی)
_ خدا از عمر انسان بردارد، روی عقلش بگذارد.
_ الهی! آن را که عقل دادی چه ندادی و آن را که عقل ندادی، چه دادی؟ (خواجه عبدالله انصاری)
_ به یزدان، خردمند نزدیکتر. (فردوسی)
_ آزاد شود به عقل، بنده
و آباد شود به عقل، ویران. (ناصرخسرو)
_ چشم بینا، بهتر از سیصد عصا. (مولوی)
(عقل از هر وسیله دیگری بیشتر مایه پیشرفت میشود.)
_ خرد، خود یکی خلعت ایزدی است. (فردوسی)
***
قصه: نخودی
روزی روزگاری در ده قشنگی، زنوشوهری زندگی میکردند که بچه نداشتند و همیشه دعا میکردند که خدا بچهای به آنها بدهد.
روزی از روزها، زن داشت دیزی آبگوشت بار میگذاشت که یکدانه نخود از دیزی پرید توی تنور و بهصورت دختر زیبا و ریزه میزه ای درآمد.
در این موقع، یکی از همسایهها که خیلی وقتها سربهسر اینوآن میگذاشت، از بالای دیوار سرک کشید و صدا زد: «آهای خواهر! دخترهای ما میخواهند بروند صحرا خوشه بچینند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا».
او که بچه نداشت و میدانست زن همسایه دارد سر به سرش میگذارد، خیلی غصهدار شد. از ته دل آه کشید و ناله کرد. نخودی، صدای گریه زن را شنید. زبان باز کرد و از توی تنور صدا زد: «مادر جان! مرا بیار بیرون و با آنها بفرست به صحرا».
زن فکر کرد دارد خواب میبیند، اما خوب که گوش داد، فهمید صدا از توی تنور میآید. تند پا شد رفت سر تنور و دیدِ دختر کوچولو موچولویی، قد یکدانه نخود تو تنور است. خیلی خوشحال شد. زود از تنور درش آورد. تروتمیزش کرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت «نخودی» و با بچههای همسایه فرستادش به صحرا.
نخودی با دخترهای همسایه تا غروب آفتاب خوشه چید. خورشید داشت میرفت پشت کوه که بچهها گفتند: «دیگر باید برویم خانه».
نخودی گفت: «حالا زود است. یککم بیشتر بمانیم».
بچهها به حرف نخودی گوش کردند. همگی ماندند تو صحرا و باز خوشه چیدند. هوا که تاریک شد، راه افتادند طرف خانه که دیوی از توی تاریکی آمد بیرون.
جلوشان را گرفت و گفت: «بهبه! چه بچههای ماهی. شما کجا، اینجا کجا؟ کجا میروید از این راه؟»
نخودی گفت: «داریم میرویم خانه».
دیو گفت: «توی این تاریکی ممکن است آقا گرگه جلوتان را بگیرد، لتوپارتان کند و شمارا بخورد».
بچهها پرسیدند «پس چکار کنیم؟»
دیو گفت: «امشب برویم خانه من و فردا که هوا روشن شد، بروید خانه خودتان».
نخودی گفت: «باشد! قبول میکنیم».
و همه باهم رفتند خانه دیو. دیو براشان رختخواب انداخت و همینکه همگی خوابیدند با خودش گفت: «خوب گولشان زدم. چند روزی با غذاهای لذیذ و خوشمزه از آنها پذیرایی میکنم. وقتی حسابی چاقوچله و تپلمپل شدند، همهشان را میخورم».
کمی که گذشت، دیو صداش را بلند کرد و گفت: «کی خواب است، کی بیدار؟»
نخودی جواب داد: «من بیدارم».
دیو پرسید: «چرا نمیخوابی این نصف شبی؟»
نخودی گفت: «اینطوری خواب به چشمم نمیآید».
دیو گفت: «چطوری خواب به چشم تو میآید؟»
نخودی جواب داد: «خانه خودمان که بودم هر شب قبل از خواب، مادرم حلوا درست میکرد و با نیمرو میداد میخوردم».
دیو رفت حلوا و نیمرو آورد گذاشت جلو نخودی. نخودی دخترها را بیدار کرد و گفت: «بلند شوید حلوا و نیمرو بخورید».
دخترها پا شدند سیرِ دلشان خوردند و باز گرفتند خوابیدند.
کمی بعد، دیو گفت: «کی خواب است، کی بیدار؟»
نخودی گفت: «همه خوابند و من بیدار».
دیو پرسید: «پس تو کی میخوابی؟»
نخودی جواب داد: «خانه خودمان که بودم، مادرم همیشه بعد از شام میرفت به کوه بلور و با غربال از دریای نور برایم آب میآورد».
دیو پاشد. یک غربال دست گرفت و راه افتاد طرف کوه بلور و دریای نور. آنقدر رفت و رفت تا صبح شد. نخودی و دخترها بیدار شدند. هرکدام از خانه دیو چیزی ورداشتند و رفتند. به نیمههای راه که رسیدند، نخودی یادش آمد یک قاشق طلا تو خانه دیو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانه دیو که رسید، دید دیو آمده و بس که راه رفته، زوارش در رفته و ولو شده رو زمین. نخودی آهسته رفت قاشق طلا را بردارد و پا به فرار بگذارد که دیو صدای تاقوتوق شنید و او را دید و تند دست دراز کرد نخودی را گرفت، انداخت تو کیسه و در کیسه را محکم بست و بلند شد رفت از جنگل، ترکه انار بیاورد و با آن نخودی را بزند.
نخودیتر و فرز در کیسه را واکرد. آمد بیرون. را گرفت و کرد تو کیسه. درش را بست و رفت یکگوشه قایم شد.
دیو با یک بغل ترکه برگشت و ترکهها را یکییکی کشید به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش میپیچید و بع بع میکرد. دیو محکمتر میزد و میگفت: «برای من ادای بزغاله درنیار. دیگر گول تو را نمیخورم».
همینکه بزغاله از سروصدا افتاد و دیگر جم نخورد، دیو کیسه را باز کرد و دید ایدادبیداد، زده بزغاله نازنین خودش را کشته. خیلی عصبانی شد. دوروورش بو کشید. همه سوراخ سمبه ها را گشت و نخودی را پیدا کرد و داد کشید: «الآن زندهزنده و پوستنکنده، قورتت میدهم تا دیگر به من کلک نزنی».
نخودی گفت: «اگر من را زنده بخوری، میزنم شکمت را پاره میکنم و میآیم بیرون.»
دیو ترسید نکند راست بگوید و بزند شکمش را سفره کند، از او پرسید: «پس تو را چطوری بخورم؟»
نخودی گفت: «نان بپز، مرا کباب کن، بگذار لای نان تازه و بخور تا بفهمی کباب و نان تازه چقدر خوشمزه است».
با شنیدن این حرف، آب از لبولوچه دیو راه افتاد و دلش برای نان تازه و کباب، قیلی ویلی رفت. باعجله تنور را آتش کرد و تا خم شد خمیر نان را بزند به تنور، نخودی از بغل دیو پرید پایین. دیو را هل داد تو تنور و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانهشان رفت و با پدر و مادرش به خوشی زندگی کرد.
***