قصه«سرنوشت خواجه نصیر» قصه و مثل درباره تشکر کردن
مثلهای این قصه:
_ سپاسدار باش تا سزاوار نیکی باشی.
_ سگِ حقشناس، به از آدمی ناسپاس. (سعدی)
_ سگی را لقمهای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صد نوبتش سنگ. (سعدی)
_ کسی کو با تو نیکی کرد یکبار
همیشه آن نکویی یاد می دار. (ناصرخسرو)
_ شکر نعمت، نعمت افزون کند
کفر، نعمت از کفت بیرون کند. (سعدی)
_ هر کس که نمک خورد و نمکدان بشکست
در مذهب رندان جهان، سگ به از اوست.
***
قصه: سرنوشت خواجه نصیر
یه تاجری بود هفت تا بار شتر زعفرون به کاکاش داد که ببره براش بفروشه. غلام زعفرونا رو بار کرد و منزلبهمنزل، طی منازل کرد. نزدیک خراسون رسید به یه کاروانسرا. اونجا داشتند بنایی میکردند. یه تاجری اونجا ایستاده بود سر بنایی. چشمش افتاد به این بارهای شتر که با این کاکا میآد. از ساربون پرسید: «این بارهاتون چیه؟»
غلام آمد جلو گفت: «میخواهید چه کنید؟»
گفت: «حاجی میخوام ببینم اگه به درد من میخوره بخرم».
گفت: «بارهای من زعفرونه».
گفت: «بسیار خب، من خریدارم، بارها رو بریزید رو زمین».
بارها رو وا کردند، گفت: «بریزید تو کاه گلها».
غلام دو بامبی زد تو سر خودش، آمد جلو گفت: «حاجی چه میکنی؟! این زعفرونه، مثقال مثقال فروخته می شه!»
گفت: «باشه کاکا جان، مگه تو غیر از پول زعفرون می خوای؟»
ریختند زعفرون ها رو توی گل، بنا کردند لقد (لگد) کردن. غلام دیگه صداش درنیامد. بیست روز مرد تاجر از غلام پذیرایی کرد. بعد از بیست روز کاکا آمد جلو گفت: «ارباب من منتظر منه، منو اجازه بدید برم».
تاجر گفت: «بیا بریم».
دستش و گرفت برد توی خزانه خودش. در یه اتاقو وا کرد، یه اتاق از کف تا سقف پر پول، طلای سکه زده؛ در یه اتاقو وا کرد شمشهای طلا بود، گفت: «کاکا جون هر کدوم از اینهارو می خوای بار کن برو».
کاکا گفت: «آخه بارها رو چطور پول ببرم، قیمت زعفرونو بدین».
گفت: «نه پول ببر».
گفت: «بسیار خب، بار میکنم».
پس شتر رو بار کرد از طلای سکه زده، اون وقت یه جوال پر کرد، خواجه گفت: «اینم انعام تو».
خدانگهدار کرد و غلام آمد. اسم غلام «بشیر» بود. آمد تا رسید به شهر خودش. روز حاجی در حجره نشسته بود، دید بشیر سر و کلهاش پیدا شد با شترهای بارکرده. حاجی ترسید، گفت: «ای داد بیداد، زعفرون ها رو نفروخته، برگردونده».
بشیر آمد جلو پیش تاجر، سلام کرد. اربابش گفت: «بشیر مگه زعفرونا رو نفروختی؟»
بشیر گفت: «چرا».
گفت: «پس اون بارها چیه؟»
گفت: «این بارهای طلای سکه زده است».
گفت: «بشیر مگه دیوانه شدی؟ هفت تا بار زعفرون بردی، هفت تا بار طلای سکه زده آوردی؟»
گفت: «آقا دیوانه نشدم، سر جوالها را باز کن ببین».
خواجه نگاه کرد، دید راست میگوید. تمام بارها طلای سکه زده است. گفت: «بشیر مگه این آدم گنج قارون داشت؟»
گفت: «تازه بپرس ببین با زعفرونا چه کار کرد؟»
گفت: «چه کار کرد زعفرونا رو کاکا؟»
گفت: «حاجی آقا تموم زعفرونا رو ریخت تو گِل، کاروان سرا بسازه».
بعد گفت: «این جوال چی چیه؟»
گفت: «این انعام منه».
گفت: «خیلی خب. پس انعام خودت مال خودت».
یه سال از این مقدمه گذشت. یه روز تاجر نگاه کرد دید که یه نفر از در کاروان سرا وارد شد، یه دمبک زیر بغلشه، شعرش هم همینه می خونه:
«دولت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
نکبت اگر سر به گریبان شود
خواجه نصیر لوطی میدان شود».
خواجه غلامو صدا کرد، گفت: «اون عکسی که داشتی، شبیه این نیست؟»
غلام نگاه کرد گفت: «خودشه».
خواجه تعجب کرد گفت: «یه همچی آدمی که این طور پول داشته باشه، چطور شده که حالا دکان به دکان، یکی سنار می گیره».
یارو همین طور دکان به دکان گشت تا رسید به دکون خواجه. تا رسید، زد با دمبکش:
«دولت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
نکبت اگر سر به گریبان شود
خواجه نصیر لوطی میدان شود».
حاجی رو کرد به لوطی گفت: «بفرمایید!»
گفت: «خیر. چیزی میزی میدی بده، نمیدی هم مرخص میشم. شب بچه هام نون میخوان».
خواجه جواب داد گفت: «نون بچه را میدم، میل دارم یه ساعت پیش من بشینی».
صدا کرد: «غلام قلیون بیار برای این لوطی».
بشیر قلیون آورد. گفت: «برو براش قهوه درست کن».
تاجر کم کم بنا کرد با این صحبت آشنایی کردن. لوطی گفت: «خیر آقا، من سمت خراسونو شما سمت اصفهان. کجا همدیگه رو میشناسیم؟»
تاجر دست کرد از جیب بغلش، عکس خواجه نصیر رو درآورد، گفت: «این عکسته. من شما رو به خوبی میشناسم، چه طور می گی نمیشناسم؟ خب بگو ببینم، اون مال و اون گنج و اون دارایی رو چیکار کردی؟»
گفت: «از من سؤال نکن. اشعار من داره میگه:
دولت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
نکبت اگر سر به گریبان شود
خواجه نصیر لوطی میدان شود».
گفت: «خب زن و بچه تو با خودت آوردی یا زن و بچهات در ولایتن؟»
گفت: «یکی شونو آوردم، یکی دو تاشون اون جان».
گفت: «بسیار خب. عجالتاً اینجا باشید. این قدرها به گردن ما حق دارید!»
هرچه لوطی اصرار کرد بره، تاجر نذاشت. ناهار نگهش داشت تا عصری. عصری بهش گفت: «زن و بچهات کجان؟»
گفت: «مهمان خانه».
گفت: «برو از مهمان خونه ورشون دار بیار».
یه حیاطی پهلوش بود، خالی کرد، فرش کرد توش. زن و بچه اینو برد اون تو. تا سه روز از اینها مهمون داری کرد. بعد از سه روز، یه حجره توی بازار براش پیدا کرد، با یه مایه خیلی عالی؛
گفت: «آقا بفرمایید تجارت کنید».
همچه که عاقبت اونها خوب شد، هر کسی عاقبتش خوب بشه.
***