ماجراهای سندباد
نبرد با اژدها، گوریلهای وحشی و غول یکچشم
مترجم: پرویز رفیعی
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
فایل صوتی این قصه با صدای صداپیشهگان قدیمی:
به نام خدا
روزی روزگاری در شهر بغداد، دریانوردی زندگی میکرد به اسم سندباد. او با گروهی از تاجران دریا که عازم دریاهای دوردست بودند تا اجناس گرانقیمت زیادی را خریدوفروش کنند، همسفر شد.
روزی از این روزها، کشتی آنها نزدیک جزیرهای لنگر انداخت و سندباد اولین نفری بود که قدم در ساحل جزیره میگذاشت.
همینکه سندباد پایش را روی خشکی گذاشت، فریاد افراد کشتی بلند شد:
– «سندباد، مواظب باش!»
– «فرار کن، تو روی یک نهنگ ایستادی، نه روی ساحل!»
سندباد کوشش کرد فرار کنه، اما نهنگ به زیر امواج آب فرورفت و سندباد به دریا پرت شد.
خوشبختانه یک دلفین، شناکنان به طرفش آمد و سندباد بر پشت او سوار شد. وقتی برگشت و به کشتی نگاه کرد کشتی از آن محل دور شده بود. سندباد با ناامیدی دستهایش را تکان میداد …
– «برگردید، منو تنها نگذارید …»
ولی همکارانش در کشتی نمیتوانستند صدای او را بشنوند.
دلفین، سندباد را به جزیرهای رساند و سندباد هم روی ساحل به خواب رفت.
پس از مدتی، گروهی از چوپانان، او را پیدا کردند و نزد حاکمشان بردند. وقتی حاکم ماجرای سندباد را شنید، به او محبت کرد و احترام گذاشت و او را بهعنوان سرپرست کشتیهایش انتخاب کرد.
یک روز، وقتیکه در بندر مشغول کار بود، یک کشتی هم داشت بارش را خالی میکرد. سندباد مطمئن شد که کاپیتان کشتی خیلی آشنا به نظرش میاد:
– «ببخشید کاپیتان، آیا تمام این کالاها، مال شماست؟»
– «بله آقا، بهغیراز اجناسی که مال یک تاجر گمشده به نام سندباد هست.»
– «چه جالب، ولی اون تاجر گمشده الآن مقابلتون ایستاده، من سندباد هستم.»
– «شما؟ ولی من باور نمیکنم، سندباد در دریا غرق شد …»
– «اختیاردارید آقا، من برای شما ماجرایی را تعریف میکنم که ثابت میکنه، من سندباد هستم.»
سندباد، وقایع زیادی را که قبل از ناپدید شدنش، اتفاق افتاده بود برای او تعریف کرد و کاپیتان تشخیص داد که او حقیقت میگه، ازاینرو اموال سندباد را به او پس داد و سندباد هم از اینکه دوباره میتونه با این اجناس دست به تجارت بزنه، خوشحال شد.
سندباد از محبت حاکم تشکر کرد و همراه با کاپیتان و سایر تجار با کشتی به راه افتادند. دیری نگذشت که به جزیرهای رسیدند که تا آن زمان هیچکس به آنجا نرفته بود. به ساحل قدم گذاشتند و در جزیره به جستجو پرداختند.
ناگهان، یک اژدهای غولپیکر بین آنها و کشتیشان ظاهر شد و به آنها حمله کرد. همینکه آمدند با او بجنگند اژدها آتش دهانش را بهطرف آنها رها کرد. دندانهای تیز و دراز اژدها، اندازه شمشیر افراد کشتی بود. سندباد میدانست که تنها راه نجات خود و رفقایش این است که حواس اژدها را بهجای دیگری متوجه سازد.
او در اطراف اژدها، دور زد و بهطرف دم او رفت و فوراً با تمام قدرت شمشیر را به دم اژدها فروکرد. وقتی هیولا سرش را بهطرف دمش برگرداند، سندباد خلاف جهت دوستانش شروع به دویدن کرد. اژدها هم به دنبال او دوید.
سندباد فریاد زد:
– «زود باشید بدوید بهطرف کشتی، نگران من نباشید، من صدمه نخواهم دید.»
دوستان سندباد چند لحظهای صبر کردند و بعد باعجله بهطرف کشتی دویدند. اژدها هنوز دنبال سندباد میدوید که سندباد جلوی یک غار کوچک رسید و بهسرعت خودش را به داخل آن کشید.
اژدها کوشید وارد غار بشه اما نتوانست از دهانه آن داخل شود و همین باعث شد که یک تکه سنگ بزرگ از بالا روی سر سندباد بیافتد و او را گیج و بیهوش کند.
بعد از مدتی هیولا از گرفتن سندباد منصرف شد و به ساحل برگشت. رفقای سندباد چشمشون به هیولا افتاد ولی از سندباد خبری نبود.
– «اژدها او را نابود کرده، جه سرنوشت غمانگیزی»
ساعتهای زیادی گذشت تا سندباد به هوش آمد. همینکه بهطرف در غار رفت، ناگهان چشمش به یک شیء شفافی که روی زمین بود، افتاد، آن را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد.
– «نمیتونم باور کنم … این الماسه … اوه یکی دیگه هم اینجاست، مثلاینکه تمام این غار پر از الماسه، بایستی این خبر را به رفقام برسونم.»
سندباد به خارج غار خزید و بهطرف ساحل دوید. ولی با ناراحتی زیاد متوجه شد که کشتی خیلی از او فاصله گرفته است. سندباد یکبار دیگر میبایستی در تنهایی به استقبال مرگ میرفت. او مجدداً به داخل غار برگشت و تا آنجا که میتوانست، الماس جمع کرد. سپس در جزیره به گردش و جستجو پرداخت. ناگهان با یک منظره عجیب روبرو شد.
در مقابل او یک برنده غولپیکر افسانهای به نام راک [سیمرغ] قرار داشت که چون تازه به لانهاش رفته بود، سندباد را ندیده بود.
سندباد وقتی مطمئن شد که پرنده غولپیکر به خواب رفته، از لانه او بالا رفت و خودش را محکم به پای او بست؛ به این امید که پرنده پرواز کند و او را به میان انسانها ببرد.
وقتیکه صبح شد، راک، آن پرنده عظیمالجثه، بیدار شد و با به هم زدن بالهایش در آسمان پرواز کرد.
هنگامیکه پرنده به زمین نشست، سندباد خودش را از او جدا کرد و شروع به دویدن کرد، هنگامیکه راک چشمش به سندباد افتاد، جیغ عجیبی کشید و بهطرف او خیز برداشت.
ولی عدهای از تجار که در همان اطراف مشغول کار بودند صدا او را شنیدند و آمدند که سندباد را نجات دهند. آنها آنقدر آن جانور را ترساندند که پرنده پرواز کرد و رفت.
– «ما خوشحالیم از اینکه میبینیم به تو آسیبی نرسیده، تو کی هستی؟»
– «من سندباد دریانورد هستم و میخواهم از شما به خاطر اینکه جانم را نجات دادید تشکر کنم»
سندباد الماسهای خودش را با تاجرها تقسیم کرد و آنها نیز از او دعوت کردند که از شهر آنها که در همان نزدیکی قرار داشت، دیدن کند.
چند روزی گذشت تا اینکه سندباد بهوسیله یک کشتی که ازآنجا رد میشد به بغداد بازگشت. او با پولی که از فروش الماس به دست آورده بود، توانست یک کشتی بخرد و عدهای را هم برای کار در کشتی استخدام کند. سندباد از این طریق توانست بار دیگر عازم دریاهای دوردست شود.
پس از چند روز دریانوردی، کشتی آنان با طوفان سختی مواجه شد. بادها و امواج، کشتی را همانند اسباببازی کوچکی، به اینطرف و آنطرف میبردند. یکی از کارکنان از دکل کشتی بالا رفت و ازآنچه که دید وحشت کرد.
– «یک صخره بزرگ. خودتون رو محکم نگهدارید، کشتی الآن متلاشی میشه …»
بدنه کشتی محکم به صخرهای لب تیز خورد و در یکچشم به هم زدن، تکهتکه شد.
افراد کشتی هر تکه چوبی که به دستشون میافتاد، محکم نگه میداشتند تا اینکه بعد از مدتی موجهای بزرگ دریا، آنها را به کنار ساحل آورد.
روز بعد، سندباد و دوستانش خودشان را در یک سرزمین عجیبوغریبی یافتند. باآنکه تمام غذاها و وسایلشان را در طوفان از دست داده بودند ولی خوشبختانه اسلحههایشان که برای حفاظت به کار میرفت با خود داشتند.
– «اگه بخواهیم از این جزیره خارج بشیم، باید یک چوب بزرگ شناور درست کنیم، هرچه میتونید چوب پیدا کنید تا با این طنابی که آب آن را به ساحل آورده، چوبها را محکم کنار هم ببندیم.»
بهزودی چوب شناور آماده شد و آنها تصمیم گرفتند که جزیره را خوب بگردند تا اگر آب و غذایی پیدا شد، آن را هم همراه خود ببرند. افراد هنوز خیلی دور نشده بودند که صداهای عجیبوغریبی به گوششان رسید.
ناگهان در یکلحظه، از همه طرف، گوریلهای پشمالوی وحشی به آنها حمله کردند؛ اما گوریلها نمیتوانستند در مقابل شمشیرهای افراد سندباد مقاومت کنند. به همین خاطر خیلی زود پراکنده شدند و رفتند.
افراد سندباد به گشتن جزیره ادامه دادند تا اینکه چشمشان به آبشار بلندی که اطراف آن را درختهای میوه پر کرده بود، افتاد.
پسازاینکه بهاندازه کافی آب و غذا برداشتند، سندباد و افراد متوجه شدند که یک قصر بزرگ درست در مقابل آنها، قرار دارد. دور این قصر از دیوارهای بلند پوشیده شده بود و وقتی سندباد نزدیک آن شد متوجه گردید که در نصر باز است. آنها خود را به در قصر رسانیدند.
– «بچهها بریم داخل …»
آنها آرامآرام داخل شدند و به داخل اتاق خیلی بزرگی رسیدند که به نظر میرسید پایههایش تا آسمان کشیده شده … بعد آنها به چیزهای ترسناکی برخورد کردند.
«نگاه کنید، اینجا استخوان هست … زود باشید ما بایست فوراً اینجا را ترک کنیم.»
در همان لحظه صدای بلند پائی به گوششان خورد.
– «این یک غوله … مخفی بشید وگرنه او ما رو میبینه»
– «هوووووووم، کی اونجاست؟»
غول به دوروبر نگاه کرد و چشمش به یکی از افراد سندباد افتاد که نتوانسته بود خودش را مخفی کند. غول به مرد چاق کوچولو نزدیک شد و او را بلند کرد.
– «اوممممم – … چاقوچله … همان جوری که من دلم میخواد.»
غول زبانش را دور لبهاش چرخاند و مرد چاق را بلند کرد و روی میز گذاشت؛ ولی از آنجائی که غول زیاد راه رفته بود، کاملاً خسته شده بود. به همین خاطر تصمیم گرفت دراز بکشد و یک چرت کوچولو بزند؛ اما همینکه دراز کشید به خواب عمیقی فرورفت.
سندباد و افرادش از مخفیگاه خود به غول نگاه میکردند.
– «سندباد، تو فکر میکنی غول با او کار خواهد کرد؟»
– «من فکر میکنم غول قصد داره وقتی بیدار بشه، او را بخوره، ولی ما باید کوشش کنیم که این کار اتفاق
نیفته.»
سندباد به افرادش دستور داد که تمام پیراهنها و عمامههایشان را دربیاورند و آنها را محکم به هم گره بزنند تا بهاینترتیب یک طناب بزرگ درست بشود. وقتی طناب حاضر شد آن را بهطرف مرد چاق پرتاب کردند. او هم طناب را محکم به ظرف بزرگی که شبیه جام روی میز بود بست و سپس مرد چاق کوچولو، آرامآرام از طناب لیز خورد و پائین آمد.
– «سندباد نگاه کن، او آنقدر سنگینه که جام را هم با خود پائین آورد.»
مرد چاق بالاخره به زمین رسید، اما آن ظرف بزرگ که شبیه جام بود نیز به دنبال او بر زمین افتاد و شکست و همین باعث شد که غول از خواب بیدار بشود.
– «نگاه کنید، غول بیدار شده، هرچه زودتر بدوید به سمت چوب شناور …»
سندباد و افرادش با سرعت هرچهتمامتر بهطرف اقیانوس دویدند و غول هم به نزدیکی آنها رسید.
آنها چوب شناور را به آب انداختند و با تمام نیرو شروع کردند به پارو زدن.
– «محکم پارو بزنید و الا نابود میشیم»
غول خیلی عصبانی شده بود. تکه سنگهای بزرگی را بهطرف آنها پرتاب کرد. ولی آنها بهسلامت وسط دریا رسیدند و دیگر هرگز غول را ندیدند.
سندباد و یارانش روزهای زیادی را روی اقیانوس به سر بردند و درباره ماجراهای بزرگشان باهم صحبت میکردند. تا اینکه یک روز یک کشتی که از آن طرف رد میشد آنها را دید و از آب گرفت و با خود برد.
سندباد به بغداد بازگشت و در آنجا داستان ماجراهای بزرگش دهانبهدهان گشت.
پایان