قصه: گاو پیشانی سفید
قصه و مثل در مورد عاقبت بدی کردن
مثلهای این قصه:
_ نه سیر بخور، نه از بوی دهنت بترس. (کار ناشایست مکن تا از رسوایی نترسی.)
_ یک خوبی میماند، یک بدی.
_ بد و نیک ماند ز ما یادگار
تو تخم بدی تا توانی مکار. (فردوسی)
_ به بد، تا توانی به گیتی مکوش. (فردوسی)
_ به گرد بدی تا توانی مگرد
نکویی بوَد جوشن نیکمرد. (ملکالشعرای بهار)
_ ترکِ بدی، مقدمه فعل نیکی است
کاوّل علاج واجب بیمار, احتما ست. (کمال الدین اسماعیل)
_ ز بد کردن آید به حاصل زیان
اگر بد کنی، غم بری از جهان. (فردوسی)
_ کار بد، مصلحت آن است که مطلق نکنیم. (حافظ)
_ کسی کو بود پاک یزدانپرست
نیازد به کردار بد هیچ دست. (فردوسی)
_ مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد، گردد اندر جهان نامْ بد. (فردوسی)
1- پرهیز.
قصه: گاو پیشانی سفید
مردی بود، یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست میداشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما. یک سال از مرگ این زن گذشت. پدر گرگین یک زن دیگر گرفت. این زن سر نُه ماه یک پسر زایید و گرگین صاحب یک نابرادری شد. از روزی که این پسر پا به دنیا گذاشت و بعد هم پا توی سن گذاشت, این زن که توی آن خانه جای خودش را واکرده بود و ریشه دوانیده بود, بنا کرد پاپی گرگین شدن و او را اذیت کردن. بیشتر اوقاتتلخیهایش هم سر این بود که هرچی گرگین خوشقد و بالا و قشنگ و سرخ و سفید بود، پسر این، بهعکس به زمین چسبیده، کوتاه و زشت و زرد و ضعیف بود.
باری, گرگین توی این خانه, درست حالوروز یک «خانهشاگرد» را پیدا کرده بود. تمام زحمت و کار خانه و بیرون به گردهاش بود. خوراکش هم نان خشک کپکزده، پوشاکش هم رخت پاره بود. باباش هم دهن این را نداشت که به زنش بگوید: «این بچه من است، این قدر اذیتش نکن».
زن کار را بهجایی رساند که گرگین بیچاره را مجبور کرد بهجای چوپان، گله گاو و گوسفند را هر روز صبح زود به صحرا ببرد و شب برگرداند و دیگر تو اتاق هم نیاید؛ همانجا توی طویله باشد و بخوابد و مواظب گاوها و گوسفندها و الاغها باشد. به پسر خودش هم گفته بود: «تو دیگر شأنت نیست که با گرگین حرف بزنی، نمیخواهد دیگر بهش محل بگذاری».
گرگین این کارها را میدید و این حرفها را میشنید و از بیتوجهی باباش تعجب میکرد. یک روز تو صحرا نزدیک ظهر, گرگین گرسنهاش شد. دست کرد از تو انبان, نانش را دربیاورد و بخورد. دید نان از بس مانده و خشک شده، درست مثل سنگ شده. هرچی تو دهن, زیر دندانش اینور و آن ور انداختش، دید نه، به این زودیها این نان خیس نمیخورد. تکه نان را از دهانش درآورد و انداخت تو صحرا و نشست به فکر کردن. توی این گله یک گاوی بود, بهش میگفتند: «گاو پیشانیسفید.» این گاو، گرگین را خیلی دوست داشت. وقتی دید گرگین تو فکر است، صدایی کرد و آمد جلوی گرگین و به زبان آدمیزاد ازش پرسید: «ای گرگین! به چی فکر میکنی؟»
گفت: «به روزگار سیاه خودم.»
گفت: «مگر چه شده؟»
گرگین شرح حالش را از سیر تا پیاز برای گاو پیشانیسفید تعریف کرد. گاو گفت: «غصه نخور! دنیا این طور نمیماند. حالا کاری که میکنی, پاشو شاخهای مرا خوب پاک و پاکیزه بشور, بعد لبت را بگذار به شاخ راستم، هرچه دلت میخواهد عسل بمک و از شاخ چپم کره».
گرگین گفت: «خیلی خوب».
همین کار را کرد؛ عسل و کرهای از شاخ گاو خورد که هیچ جا ندیده بود. وقتیکه سیر شد گاو گفت: «هر وقت گرسنه شدی همین کار را بکن, اما شرطش این است که این مطلب را به کسی بروز ندهی؛ برای اینکه اگر کسی بفهمد, جان تو و سر من به باد میرود. گرگین دیگر نانش تو روغن بود. هر روز که گرسنهاش میشد لب میگذاشت به شاخ چپ و راست گاو، عسل و کره میخورد. از خوردن کره و عسل, صورتی به هم زده بود؛ سرخ و سفید مثل برف و خون. زن بابا تعجب میکرد که گرگین با وجود زحمت طویله و کار صحرا و خوراک نان خشک، چرا صورتش مثل سیب سرخ است و پسر خودش بااینکه دست به هیچ کار نمیگذارد و چرب و شیرین میخورد, صورتش مثل لیموی بادزده است. از این فکر و غصه نزدیک بود دق کند. آخر, فکرش به اینجا رسید که شاید تو صحرا خبری است؛ کسی هست که به این کمک میکند و لقمهای بهش میرساند. برای اینکه ته و توی این کار را دربیاورد, یک روز به پسرش گفت: «تو امروز همراه گرگین برو به صحرا، ببین چهکار میکند؟ وقت ظهر چی میخورد؟»
سفره مفصلی بست و داد به پسرش. اینها باهم آمدند صحرا. ظهر شد, پسره به گرگین گفت: «ناهار نمیخوری؟» گرگین گفت: «نه من میل ندارم. تو میخواهی بخور، کاری به کار من نداشته باش!»
پسره ناهارش را خورد و سفره را جمع کرد و هوش و حواسش را جمع کرد که ببیند گرگین چی میخورد. یک ساعتی که گذشت, دید گرگین رفت وسط گله و یک گاوی را پیدا کرد و شاخش را شست و بنا کرد شاخهای آن را مکیدن. شب که به خانه برگشتند, پسره تفصیل را به مادرش گفت. مادر گفت: «حالا که اینطور است باز هم فردا همراهش برو. اگر دیدی او ناهار نخورد تو هم نخور و هر کاری که او کرد تو هم بکن. تو هم برو شاخ گاو را بمک».
پسره گفت: «خیلی خوب.»
باری، روز بعد باز این پسره همراه گرگین راه افتاد آمد صحرا و ظهر که شد, گفت: «ناهار نمیخوری؟»
گرگین گفت: «نه. تو بخور, کاری به کار من نداشته باش!»
این هم ناهار نخورد. تا وقتی دید که گرگین مثل روز پیش شاخهای گاو را شست, بعد هم بنا کرد به مکیدن. بعد که گرگین خوب مکید و سیر شد و رفت سر جو آب بخورد، پسره آمد بهطرف گاو که این هم از شاخش بمکد, که گاو یک لگد قایم زد بهش و پرتش کرد وسط صحرا. پسره زود بلند شد و هیچ به روی خودش نیاورد؛ تا شب که آمد به خانه. شب از سیر تا پیاز برای مادرش کار روز را تعریف کرد. مادر فهمید که هرچه هست و نیست از گاو است. رفت تو نخ گاو گرگین. یکشب که گرگین گرسنهاش شد، رفت تو طویله عسل بخورد، زن پدره هم دنبالش رفت و همینکه آمد لب به شاخ گاو بگذارد, مچش را گرفت و گفت: «چه میکنی؟»
گفت: «هیچ چیز، سر گاو می جورم».
گفت: «خیلی خوب. به حال گاو دلسوزی میکنی؟ نشانت میدهم!»
این را گفت و رفت تو اتاق و لحاف را سرش کشید و خودش را زد به ناخوشی. از آنطرف هم برای حکیمباشی محله پیغام داد که وقتی تو را آوردند بالای سر من, بگو درمان این, گوشت گاو پیشانی سفید است. تنگ غروب تو بازار شهر برای پدرگرگین خبر بردند که «چه نشستهای که حال زنت به هم خورده و افتاده تو رختخواب و نالهاش به آسمان بلند است».
مرد دستپاچه شد, شبانه فرستاد عقب حکیم. حکیم هم گفت: «این بد ناخوشی دارد و باید دل و جگر گاو پیشانی سفید را کباب کنند, بهش بدهند بخورد».
گفت: «بسیار خوب، فردا صبح سر گاو پیشانی سفید را میبریم, گوشتش را خودمان میخوریم و دل و جگرش را هم میدهیم این بخورد».
گرگین وقتی این را شنید, از غصه از حال رفت. مثلاینکه غم دنیا را سنگ کردند و به دلش گذاشتند. بعد از یک ساعت که حالش یکخرده جا آمد، پا شد رفت به طویله که هم با گاو دیداربهقیامت بگوید و هم برای دفعه آخر یک کره و عسلی بخورد, اما همینکه وارد طویله شد، بغضش ترکید و مثل ابر بهار بنا کرد زار زدن. گاو گفت: «چرا گریه میکنی؟»
گفت: «چرا گریه نکنم؟ برای اینکه فردا تو را میکشند و من نمیتوانم جای تو را خالی ببینم».
پرسید: «چطور من را میکشند؟»
تفصیل را براش نقل کرد. گاو گفت: «گریه نکن. نمیتوانند مرا بکشند. فقط کاری که تو میکنی، وقتیکه بهت میگویند برو طناب بیار، یک طناب پوسیده بیار دست و پای مرا با آن ببند و یک کپه خاکستر هم دم باغچه، آنجایی که میخواهند سر مرا ببرند بریز و تا دیدی من از زمین بلند شدم, بپر روی گُرده من و دو شاخ مرا قرص با دست بگیر و دیگر کارت نباشد».
گرگین گفت: «خیلی خوب».
صبح اهل خانه از خواب پا شدند. پدر گرگین به گرگین گفت: «برو طناب بیار».
او هم آمد از توی طویله یک طناب پوسیده آورد. یک عالمه خاکستر هم ریخت کنار باغچه. پدرش به گرگین گفت: «تا من کارد را تیز میکنم, تو با برادرت کمک کنید دست و پای گاو را ببندید».
گرگین و برادرش دست و پای گاو را بستند و انداختنش روی زمین دم خاکسترها. پدر گرگین کارد را تیز کرد و آمد به سراغ گاو. همینکه دستش را بلند کرد که کارد را به گلوی گاو برساند، گاوه یک تکانی به خودش داد و طناب پوسیده را پاره کرد و چهار دست و پا تو خاکسترها رفت و گَردَش را به هوا و به چشم آنهایی که دورش بودند, کرد. گرگین هم فوری پرید پشت گاو. از در خانه آمد بیرون، مثل باد خودش را رساند به صحرا و کنار نیزاری. آنجا گرگین را گذاشت زمین و گفت: «یک دانه از این نیها بگیر و یک نی هفتبند درست کن. برای اینکه من تو را میبرم کنار این جنگل میگذارم و خودم میروم، آنوقت تو هر وقت کارت گره خورد یا گرسنه شدی, این نی را میزنی, من حاضر میشوم و هر کاری داشته باشی برایت میکنم».
گاوه رفت، گرگین هم آنجا ماند. روزی یک دفعه نی میزد، گاوه میآمد عسل و کره به او میداد و میرفت.