لورل و هاردی: دوچرخهسواری
قیمت: 30 ریال
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
یادداشت: «اِستان»(اِستَن) اسم کوچک لورل(شخصیت لاغر) و «الی» اسم کوچک هاردی(شخصیت چاق) است.
به نام خدا
یک روز «الی» به «استان» گفت: «پاشو بریم دوچرخهسواری»
«استان» جواب داد: «چه فکر خوبی، راستی کجا بریم؟»
«الی» پیشنهاد کرد: «چطوره اطراف دهکده یه دور بزنیم؟»
به نظر «استان» نیز دوچرخهسواری در اطراف دهکده پیشنهاد جالبی بود بنابراین رفت تا زنبیل پیکنیک را با خوراکی۔ های لذیذ پر کند. «الی» هم دوچرخهها را از انباری بیرون آورد.
بالاخره آماده رفتن شدند. «استان» دوچرخهسوار ماهری نبود به همین جهت «الی» او را هل داد تا راه بیفتد!
«استان» نمیتوانست درست راه برود و مرتب به چپ و راست میپیچید، «الی» با کمال محبت به او اجازه داد تا پشت کت او را بگیرد. بدین ترتیب «استان» احساس امنیت بیشتری میکرد.
وقتیکه به دهکده رسیدند «استان» از اینکه دیگر ماشینها مزاحمش نبودند احساس رضایت میکرد. جرئتی کرد و کت «الی» را ول کرد و سعی کرد خودش به تنهائی رانندگی بکند.
اندکی بعدازاینکه «استان» کت «الی» را ول کرد، گاوی از آنطرف حصار باغ سرش را بهطرف او خم کرد و صدا زد:
– «موو!»
استان فریاد زد: «کمک!» او آنقدر از این حرکت ناگهانی گاو ترسید که کنترل دوچرخه از دستش دررفت!
«الی» سعی کرد به «استان» کمک کند، ولی دیر شده بود. «استان» و دوچرخهاش هردو به یک گودال افتادند. «استان» نالید: «آخ! آخ! آخ!»
«الی» از لبه گودال خم شد و صدا زد: «حالت خوبه؟» و وقتی در جواب فقط ناله حزین او را میشنید سخت نگران شد؟
«الی» اول سبد پیکنیک و سپس دوچرخه و بالاخره «استان» را که سخت غمگین بود از گودال بیرون آورد.
«استان» گفت: «ناراحت نباش، الی، فقط احساساتم جریحهدار شده!»
و «الی» لبخندی زد و گفت: «می دونم چیکار کنم، سبد پیکنیک را باز میکنم تا از غذاها بخوریم و حالمون جا بیاد!»
ولی وقتی «الی» سبد پیکنیک را باز کرد و نگاهی به آن انداخت خیلی عصبانی شد.
استانلی نالید و گفت: «چ چ چی شده؟ چ چ چرا عصبانی شدی؟»
الی غرغر کرد: «شاید تو فکر میکنی فقط احساسات تو یکی جریحه دار شده، درصورتیکه سبد پیکنیک قشنگی مارو حروم کردی!»
استان گفت: «آه خدای من، خیلی متأسفم.»
«آها!» «استان» یکباره کیکی را که هنوز خرد نشده بود، کش رفت.
باوجود دلخوری «الی» آن را فوری توی دهانش گذاشت و قورت داد!
«الی» فریاد زد: «باه! خودت تمام خوراکیها را از بین بردی و حالا خودت آخرین کیک رو میخوری، درحالیکه بنده از گرسنگی دارم میمیرم!»
«قلپ!» استان آخرین تکه را قورت داد.
«الی» آنقدر عصبانی بود که «استان» را تا خانه تعقیب کرد.
«استان» ناله میکرد: «نمیدونم الی در مورد دوچرخهسواری چه نظری داره ولی واقعاً وقتی نون خامهای جلوی چشمهای آدمو بگیره دوچرخهسواری بسیار مشکله!»
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)