کرهاسب کوچولوی بامزه
ترجمه از: سودابه
انتشارات کورش
چاپ: 1354
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
هرروز صبح وقتیکه «تریپی» کرهاسب جوان از خواب بیدار میشد اول فکر میکرد: «نمیدانم امروز چه حوادث جالبی اتفاق میافتد.» بعد سرش را از پنجره بیرون میآورد که ببیند دوستانش به صحن چمن آمدهاند یا نه. تریپی دوستان زیادی داشت: گوسفندان، بچه خوکها، موشها و پرندهها. آنها میتوانستند با او اوقات خوشی داشته باشند؛ اما بهترین دوست او گربه ملوسی به اسم «بلکی» بود که همیشه میشد جایی نزدیک اسطبل پیدایش کرد و در حقیقت بانشاط و شوخ بود.
تریپی دوروبر را نگاه کرد. «بلکی کجاست؟» بهطور یقین در اسطبل نبود. در غیر این صورت موشها تا این حد آزاد و راحت نبودند.
تریپی از موشی پرسید: «میدانی بلکی کجاست؟»
موش کوچولو جواب داد: «نه، اما خوشبختانه توی اسطبل نیست. وقتیکه این موجود خطرناک دوروبر ما باشد، آرامشی برایمان نمیماند»
تریپی تازه میخواست از بلکی تعریف کند که او را در حال قدم زدن روی چمن بیرون دید. چهکار میخواست بکند؟ از در بیرون رفت. شکی نداشت که برای بازی و شیطنت میرفت. تریپی فکر کرد که بهتر است مواظب او باشد. به همین جهت درِ اسطبل را باز کرد و بیرون رفت و به اطراف نگاه کرد. «کجا رفته است؟» روی چمن که نبود؟
کرهاسب بهسرعت بهطرف درِ پرچین مزرعه راه افتاد. در آنجا یک بچه خوک دم فرفری و بره کوچولویی به اسم «لئونارد» با چشمان باز، گربه شیطان و کوچولو را نگاه میکردند. آنها مشکل میتوانستند بفهمند که چطوری جرئت کرده بود از پرچین خارج شود.
بلکی میدانست که باید مانند سایر حیوانات مزرعه در داخل حصار بماند. تریپی هم این موضوع را بهخوبی میدانست اما سخت کنجکاو شده بود و میخواست بداند که بلکی چه نقشهای دارد؛ بنابراین علیرغم ممانعت حیوانات دیگر او هم از دروازه بیرون رفت و به دنبال بلکی راه افتاد. گربه ملوس در مسیر جنگل ازنظر ناپدید شده بود و تریپی عجله داشت که هر چه زودتر به او برسد.
او از آزادی خود لذت میبرد و تا میخواست چهارنعل میدوید. او در مزرعه با دوستانش اوقات خوشی داشت، اما حالا دلش میخواست دنیای خارج را خوب ببیند. این چیزی کاملاً متفاوت بود.
او به ابتدای جنگل رسیده بود. لحظهای ایستاد که رد پای بلکی را پیدا کند و ناگهان بلکی را دید که با حیوانات عجیبوغریبی صحبت میکند. تریپی آهسته شیهه کشید. بلکی بهطرف او نگاه کرد و وقتی دوستش را دید بهطرف او دوید و گفت: «بیا برویم، من تو را به دوستان جنگلی خودم معرفی میکنم.»
تریپی پرسید: «فکر میکنی حاضر باشند با من بازی کند؟»
– «البته که حاضرند، چراکه نه؟ آنها خیلی مهرباناند، بیا برویم»
بلکی کرهاسب را با خودش پیش حیوانات جنگل برد و گفت:
– «نگاه کنید، این تریپی یکی از بهترین دوستان من است. امیدوارم شماها هم با او مهربان باشید. تریپی! این آهوی کوچکی به اسم «استیپی» و آنیکی «پلومه» سنجاب و این هم «اسنیف» خرگوش صحرائی است.»
حیوانات سری با مهربانی تکان داده و تریپی مؤدبانه سر خم کرد.
بلکی ادامه داد: «او میخواهد با شما بازی کند. دوست دارید با او بازی کنید؟»
آنها همه فریاد زدند: «البته که دوست داریم. چه بازی باید بکنیم؟»
لحظهای فکر کردند و اسنیف گفت:
– «بپریم تا ببینیم چه کسی از همه بهتر میپرد.»
بلکی که بزرگتر و عاقلتر از دوستش بود و همیشه، در اینگونه مواقع از او حمایت میکرد فکر کرد: «وای پرش! من هرگز پریدن را به او یاد ندادهام. البته او نمیتواند بپرد.»
برای اینکه به او کمکی کرده باشد، چند موش خبر کرد که باید شاخه نازک درختی را بالا نگهدارند و گفت:
– «تریپی! سعی کن از روی این مانع بپری؛ اما مواظب باش زمین نخوری.»
تریپی خندهاش گرفته بود؛ چون پریدن سادهترین کاری است که هر اسبی بلد است؛ اما چون نمیخواست او را مأیوس کند چیزی نگفت و با دقت از روی شاخه پرید. بعد اسنیف، پلومه و استیپی بهنوبت از روی آن پریدند و آخر کار بلکی پرید. همه فریاد زدند:
– «آفرین تریپی! اگر کمی تمرین کنی مثل ما میتوانی بپری. بهتر است یک دفعه دیگر امتحان کنی.»
کرهاسب به دوستان تازهاش علاقه پیدا کرده بود و چون نمیخواست دل آنها را بشکند بار دیگر از روی شاخه پرید. گاهی تظاهر میکرد که جرئت ندارد بپرد؛ ولی حیوانات دیگر او را تشویق میکردند
– «نترستریپی، ما میدانیم که میتوانی بهخوبی بپری. زود باش بپر!»
بالاخره بلکی متوجه شد که تریپی این کار را یاد گرفته. است و میتواند شاخه را کمی بالاتر ببرد. برای این کار موشها روی دو کنده درخت ایستادند و شاخه را روی دستهای خود گرفتند. این بار تریپی وانمود کرد که کمی میترسد؛ ولی در حقیقت از این بازی خسته شده بود و دلش میخواست بازی دیگری بکنند؛ اما چون نمیخواست دوستانش را مأیوس کند، به میل آنها رفتار میکرد. بالاخره چند بار دیگر از روی مانع پرید.
در این موقع موشها گفتند که خسته شدهاند و باید کمی استراحت کنند. تریپی فوراً گفت: «البته حق با شماست، این شاخه باید خیلی سنگین باشد. متأسفم که قبلاً ما فکرش را نکرده بودیم.»
همه حیوانات فکر کردند که تریپی خیلی مهربان است و چون موشها به استراحت نشستند نقشه بازی دیگری کشیدند.
تریپی گفت که فکر خوبی به نظرش رسیده و از بلکی خواست که: «بلکی به پشت من سوار شو تا گردش کنیم. تو سوارکار حسابی میشوی.»
بلکی این نقشه را پسندید و با پرش بلندی خودش را به پشت او رساند. کرهاسب کوچولو گفت: «محکم بنشین!» بلکی روی یال او نشست و آنها راه افتادند. اول آهسته میرفتند. حیوانات دیگر با تحسین و تعجب به آنها نگاه میکردند.
اسنیف پرسید: «ما هم میتوانیم سوار بشویم؟»
تریپی قول داد: «البته، سوارتان میکنم.»
بلکی با هیجان پرسید: «نمیتوانی کمی تندتر بروی؟» و فکر کرد که این سواری خیلی عالی است.
تریپی گفت: «محکم بنشین، رفتیم.» و تندتر راه افتاد.
بلکی حتی کمی ترسیده و یال اسب را محکم گرفته بود. گربه ملوس دوست نداشت روی زمین بیفتد؛ چون در آن صورت خجالت میکشید و همه دوستانش به او میخندیدند. ولی امیدوار بود که تریپی بایستد. افسوس که حالا بدترین قسمت سوارکاری فرارسیده بود.
– «بلکی نگاه کن. الآن میپریم»
و قبل از اینکه گره بیچاره بتواند کاری صورت دهد با پرش بلندی از روی یک کنده درخت گذشتند. وقتیتریپی بالا رفت چیزی اتفاق نیفتاد. ولی وقتی پایش به زمین رسید بلکی ضربه سنگینی احساس کرد، تعادلش را از دست داد و بین زمین و آسمان معلق شد و با صدای خفهای روی زمین افتاد.
تریپی به تاخت خود ادامه داد و متوجه نشد که سوارش را ازدستداده. اما بلکی بیچاره با حالی گریان روی علفها افتاده بود. حیوانات دیگر فوراً خودشان را بالای سرش رساندند.
– «صدمه دیدی؟ میتوانی بلند شوی؟»
به نظر میآمد که همه آنها میخواستند جواب این سؤالات را بگیرند.
استیپیِ آهو با عصبانیت گفت: «این کار خوبی نبود که تریپی کرد. تلافی آن را سرش درمیآوریم.»
ولی بلکی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. بهزحمت از زمین بلند شد. خوشبختانه بدنش شکستگی و صدمهای ندیده بود و گفت:
– «گربههای ملوس همیشه موقع افتادن از جایی، روی پاهایشان پائین میآیند. به من قول بدهید که از دست تریپی عصبانی نشوید. میدانم که این کار او عمدی نبود. من او را خوب میشناسیم. علتش این بود که امروز پریدن را یادش دادم. پس تقصیر خود من بود. راستی کجا رفته؟»
آنها او را در فاصلهای پیدا کردند. ظاهراً تریپی تازه متوجه شده بود که بلکی سوارش نیست و با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
حیوانات فریاد زدند: «بیا اینجا تریپی! اینجا!»
تریپی بهسرعت خودش را به آنها رساند و گفت: «چه اتفاقی افتاده؟ بلکی کجاست؟»
گربه ملوس جلو آمد و گفت: «وقتیکه از روی کنده درخت میپریدی زمین خوردم. فکر نمیکردم که جرئت این کار را داشته باشی باید بگویم که شاگرد بااستعدادی هستی؛ چون تا دیروز پریدن را بلد نبودی.»
بلکی خیلی مغرور بود که شاگردش به این سرعت پرش یاد گرفته؛ بنابراین تریپی نخواست که غرورش را بشکند و گفت: «بلکی فکر میکنم که این کار خوبی بود که یادم دادی؛ ولی متأسفم که زمین خوردی. باور کن حاضر بودم هر کاری بکنیم تا این اتفاق نیفتد.»
– «میدانم … میدانم، اما حالا موقع برگشتن به منزل است، گرسنهام»
تریپی یادش آمد که مدت زیادی است که غذا نخورده. آنها خداحافظی کردند و به خانه برگشتند. ولی راه را بلد نبودند. آنها به اطراف نگاه میکردند تا مسیر حرکتشان را پیدا کنند؛ ولی به یادشان نمیآمد که از کدام راه آمدهاند.
درست در همین موقع چند پرنده سررسیدند و گفتند:
– «با ما بیایید، راه را به شما نشان میدهیم.»
تریپی و بلکی فکر کردند که چقدر پرندههای مهربانی هستند و چشم از آنها برنمیداشتند که مبادا راه را گم کنند.
البته بدون آنها نمیتوانستند به خانه برگردند؛ چون به نظر آنها همه راهها و همه درختها مثل یکدیگر میآمدند.
تریپی پرسید: «بلکی میخواهی به پشت من سوار شوی؟»
به نظر میرسید که بعد از افتادن گربه، دلسوزی کرهاسب نسبت به او بیشتر شده اما بلکی دوست نداشت که بار دیگر زمین بخورد و ترجیح میداد که پیاده باشد. تریپی احساس او را درک میکرد. بالاخره پرندهها درجایی پائین آمدند و منتظر شدند تا تریپی و بلکی هم برسند و جیکجیک کنان گفتند «ببینید. اینجا جنگل تمام میشود. مزرعه و چمن درست پشت اینجا است. از چمن که گذشتید پس از مدت کمی به مزرعه میرسید. خداحافظ!»
تریپی گفت «خداحافظ پرندههای کوچولوی عزیز و خیلی ممنون!»
بلکی هم تشکر کرد و آنها راه افتادند. درست همانطور که گفته بودند پسازاینکه از چمن گذشتند، مزرعه را پیدا کردند. بلکی فریاد زد: «هورا! ما تقریباً به خانه رسیدیم.»
تریپی هم خوشحال بود که این گردش به پایان رسیده، چون خیلی خسته شده بود. علتش این بود که او تمام روز جستوخیز کرده بود.
کرهاسب گفت: «امیدوارم غذایی برای ما مانده باشد»
اما بلکی کاملاً مطمئن بود که چیزی برای خوردن پیدا میکند و بهزودی رسیدند و دیدند که حق با او است.
درست در وسط مزرعه، لئوناردِ بره و خوک دم فرفری کنار ظرف غذا بودند.
آنها پرسیدند: «شماها تمام روز کجا بودید؟»
بلکی و تریپی تمام ماجرا را شرح دادند؛ اما تریپی چیزی از افتادن دوستش نگفت و بلکی هم ترجیح داد در این مورد صحبتی نکند.
دم فرفری گفت: «فکر میکنم گرسنه باشید. خوب شد که برایتان غله نگاه داشتیم، بیایید! بهتر است فوراً شروع کنید.»
تریپی و بلکی از شام خود خیلی لذت بردند. بلکی از خوشحالی خُرخُر میکرد.
وقتیکه تریپی آخرین لقمه غذایش را خورد، پیش لئوناردو و دم فرفری رفت و برای اینکه حقشناسی خود را نشان بدهد با زبانش آنها را لیسید.
بعد نشستند و صحبت آرام و دنجی کردند تا موقع خواب رسید.
البته بلکی هم با تریپی به اسطبل آمد. تریپی در را باز کرد و بو کرد و گفت: «بهبه! آنها علوفههای زیر مرا عوض کردهاند. خواب خوبی خواهیم کرد بلکی، اگر بدانی چقدر خستهام.»
بلکی لبخند زد: «میدانم. تو امروز کاری جز جستوخیز نداشتی. فکر میکنم خیلی خوب بپری.»
تریپی روی علفهای خشک و خوشبو دراز کشید و مدت کوتاهی نمیدانست که آیا باید حقیقت را به بلکی بگوید یا نه؛ ولی بالاخره به خودش گفت: «نه، چیزی نمیگویم، بلکی عزیز زحمت زیادی کشید که به من پرش
یاد بدهد. وقتیکه از پشت من زمین خورد حتی عصبانیها هم نشد. اگر به او میگفتم که من مدتها قبل، پریدن را بلد بودم البته مأیوس و دلشکسته میشود.»
بنابراین گفت:
– «از امروز به بعد هرروز تمرین پرش میکنم، چون فکر میکنم تفریح خوبی باشد. شاید روزی بهخوبی تو بپرم. مطمئنم که در دنیا هیچ حیوانی مثل تو نمیتواند بپرد.»
تریپی با صدای بلند خندید و گفت: «وقتیکه متوجه شدم پشت من نیستی، چنان ترسیده بودم که نگو!»
اما بلکی خیالش را راحت کرد:
– «تقصیر من بود، باید محکمتر مینشستم. حالا بهتر است دیگر بخوابیم.»
پنج دقیقه بعد آنها کاملاً به خواب رفته بودند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)