داستان خیالی
قوهای وحشی
ترجمه بيژن نامجو
روزي روزگاري در سرزميني دور، شاه و ملکه اي بودند که يازده پسر و يک دختر داشتند. اين خانواده زندگي خوش و راحتي داشتند. بچه ها در ناز و نعمت زندگي مي کردند. اما روزي رسيد که خوشي و راحتي آنها تمام شد. مادر بچه ها مرد و آنها تنها شدند. دختر کوچک سعي مي کرد جاي مادرش را پر کند. او براي برادرهايش قصه مي خواند و آنها را سرگرم مي کرد.
برادرها دور تا دور خواهر کوچکشان مي نشستند و به قصه هاي خواهرشان گوش مي دادند.
چند ماه گذشت، شاه همسر ديگري گرفت. زني بدجنس که چشم ديدن بچه ها را نداشت و شب و روز با بچه ها بدرفتاري مي کرد. به جاي شکر در ظرف چاي آنها شن مي ريخت و به جاي غذا به آنها نان خشک مي داد. اتاق راحت و تختخواب آنها را گرفت وبه جايش اتاقي تاريک به آنها داد. اتاقي که زيرانداز نداشت و در آن تختخواب نبود .
چند روز که گذشت، ملکه بدجنس دختر را به روستايي فرستاد و او را به خانواده دهقاني سپرد تا در آنجا کار کند.
حال نوبت پسرها بود که يک جوري آنها را از قصر بيرون کند. او فکر کرد و فکر کرد. راه حل هاي مختلفي را امتحان کرد و عاقبت دست به دامن پيرزن جادوگري شد. پيرزن جادوگر خنده موذيانه اي کرد و گفت :
– چاره کارت دست من است. من وردي به تو ياد مي دهم که هر وقت بخواني پسرها به شکل پرنده در مي آيند و از آنجا مي روند.
ملکه بدجنس خوشحال شد. به قصر برگشت و آن ورد را خواند. پسرها به شکل قوهاي سفيدي پرواز کردند و رفتند.
مدتي گذشت و شاهزاده خانم از سرنوشت برادرهايش باخبر شد . او با خانواده دهقان صحبت کرد و از آنها اجازه گرفت که براي پيدا کردن برادرهايش به طرف دريا برود. اما دريا آن طرف جنگل بود و او مجبور بود از جنگل بگذرد.
شاهزاده خانم راه افتاد. چندين شب و روز در جنگل راه رفت تا اينکه پاهايش زخمي شد. يک روز، او در جنگل به پيرزني رسيد که سبد ميوه اي در دست داشت. پيرزن با ديدن شاهزاده خانم دلش سوخت و مقداري ميوه به او داد و بعد راه دريا را به او نشان داد.
شاهزاده خانم از پيرزن خداحافظي کرد و رفت و رفت تا به دريا رسيد.
اما در کنار دريا هيچ کس نبود. دختر خسته و کوفته کنار دريا نشست و ناگهان چشمش به يازده پر سفيد قو افتاد. او فهميد که پرها مال برادرهايش هست. آنها را جمع کرد و در دست گرفت. حال ديگر مطمئن بود که مي تواند برادرهايش را پيدا کند.
آن روز تا نزديک غروب، دختر کنار دريا نشست . نزديک غروب خورشيد، ناگهان يازده قوي سفيد در آسمان پيدا شدند و پرواز کنان به ساحل آمدند. وقتي روي ساحل نشستند به يازده شاهزاده جوان تبديل شدند.
شاهزاده خانم برادرهايش را شناخت. به طرف آنها دويد و اسم هر کدام را صدا زد. برادها هم از ديدن خواهرشان خوشحال شدند. برادر بزرگتر گفت : تا وقتي خورشيد در آسمان است ما به شکل قو هستيم. شب که مي شود به شکل انسان در مي آييم. ما آن طرف دريا زندگي مي کنيم. جايي که بسيار زيباست. بهتر است تو هم با ما بيايي.
آنها از شاخه هاي نازک درختان سبدي بافتند و خواهرشان را در آن نشاندند و هر کدام يکطرف آن را گرفتند و پرواز کردند. دختر خوشحال بود که برادرهايش را پيدا کرده است.
دختر با برادرهايش در جنگل به خوشي زندگي مي کردند.
او هميشه دعا مي کرد که طلسم برادرهايش باطل شود. يک شب شاهزاده خانم خواب عجيبي ديد. فرشته اي به خواب او آمد و به او گفت : اگر مي خواهي برادرهايت از اين طلسم آزاد شوند، بايد با بوته هاي گزنه براي آنها لباس ببافي. وقتي آن لباس را بپوشند، طلسم آنها باطل مي شود و به شکل اول در مي آيند. يادت باشد در اين مدت اصل نبايد حرف بزني!
وقتي شاهزاده خانم از خواب بيدار شد، به سراغ بوته هاي گزنه رفت و شروع کرد به بافتن پيراهني براي برادرهايش. اما بوته هاي گزنه، تيغ هاي زهر آلودي داشتند و دست هاي دختر را پر از تاول مي کردند.
شاهزاده خانم شب و روز کار مي کرد و با بوته هاي گزنه،لباس مي بافت. او هيچ حرف نمي زد و برادرهايش از اين مساله تعجب مي کردند.
روزي از روزها اتفاق ناگواري افتاد. شاهزاده اي با همراهانش به آن طرف آمده بودند تا شکار کند. شاهزاده خانم از ترس اينکه مبادا کارش عقب بيفتد به داخل غاري پناه برد. اما سگ شاهزاده او را پيدا کرد.
شاهزاده از ديدن دختري به آن زيبايي تعجب کرد و او را همراه خود به قصرش برد، تا با او ازدواج کند.
مراسم ازدواج شاهزاده با شاهزاده خانم انجام شد. اما دختر دست از بافتن لباس برنداشت. درباريان قصر تعجب مي کردند. پشت سر دختر حرف مي زدند و چون شاهزاده خانم نمي توانست حرفي بزند و توضيح بدهد، هر روز اين مساله پيچيده تر مي شد. يکي از درباريان که هميشه و همه جا مواظب شاهزاده خانم بود، هر روز نزد شاهزاده مي رفت و از همسر تازه اش بدگويي مي کرد و مي گفت کارهاي او شبيه جادوگرهاست. اما چون شاهزاده همسرش را دوست مي داشت، به اين حرف ها توجهي نمي کرد.
اما عاقبت آن قدر پشت سر شاهزاده خانم بد گفتند که حرف آنها در شاهزاده اثر کرد و او هم نسبت به همسرش بدبين شد. او نمي توانست بفهمد که اين لباس هايي که همسرش مي بافد براي چيست.
شاهزاده خانم را به زندان انداختند و به جرم اينکه او جادوگر است قرار شد در ميدان شهر او را اعدام کنند .
روز اعدام شاهزاده خانم او را سوار گاري کردند تا به ميدان شهر ببرند اما او در راه مرگ هم لباس مي بافت. ناگهان سروکله چند قوي سفيد پيدا شد.
قوهاي سفيد بالي سر گاري پرواز مي کردند و شاهزاده خانم به طرف هر کدام لباس پرت مي کرد. هر قويي که لباس سبز رنگ به تن مي کرد، طلسم او باطل مي شد و به شکل انساني در مي آمد.
مردم ازديدن اين صحنه تعجب کرده بودند. حال ديگر شاهزاده خانم مي توانست حرف بزند . شاهزاده نزد او آمد و شاهزاده خانم تمام ماجرا را براي او تعريف کرد.
شاهزاده همسرش را به قصر برگرداند و از او عذرخواهي کرد و تا سال هاي سال آنها با هم زندگي کردند.
(این نوشته در تاریخ 14 اکتبر 2021 بروزرسانی شد.)