جلد کتاب قصه گربه ناقلا

کتاب قصه کودکانه «گربه ناقلا» – عاقبت حقّه و حیله گری

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

گربه ناقلا

ترجمه و نگارش: مهدی آذر یزدی
چاپ دوم: ۱۳۵۱ – سال بین‌المللی کتاب
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

یادداشت و توضیح نگارنده:

این داستان کوچک و زیبا یکی از هزارها قصه شیرین و خوبی است که در زبان‌های خارجی برای کودکان نوشته‌شده و از میان ده‌ها کتاب انتخاب شده است.

من این قصه را از مطبوعات انگلیسی، از مجموعه‌ای که شامل چندین حکایت بود و این‌یکی از همه بهتر بود گرفته و با تصرف‌هایی که خیال می‌کردم بهتر است به زبان خودمان نوشته‌ام؛ اما نام نویسنده نخستین در مجموعه اصلی معرفی نشده بود وگرنه حق این بود که در اینجا هم معرفی شود؛ زیرا حفظ امانت و شناختن قدر زحمت دیگران در هر کاری واجب است.

البته می‌دانید که ما خودمان در کتاب‌های قدیم فارسی داستان‌های بسیاری از زبان حیوانات یا افسانه‌ها و حکایات تاریخی داریم که به‌جای خود، باید برای کودکان نوشته شود و سه جلد کتاب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، نمونه‌ای از آن قصه‌های قدیمی است.

اما در زبان‌های خارجی هم خواندنی‌های بسیاری هست که مانند این کتاب حاضر برای بچه‌ها، دوست‌داشتنی است و خوب هم می‌باشد؛ و هرگاه کودکان این نمونه موجود را بپسندند و ناشر از چاپ آن راضی باشد آن‌وقت این رشته مانند قصه‌های خوب ایرانی سردراز خواهد داشت و صدها داستان از ترجمه آثار خوب دیگران در این ردیف برای کتابخانه بچه‌ها آماده خواهد شد.

خوب، شما چطور به ما خبر می‌دهید که این قصه را پسندیده‌اید؟

این‌طور که آن را به همه بچه‌ها معرفی کنید که آن‌ها هم از هر جا که هست تهیه کنند و بخوانند و یا اینکه چند تا چند تا بخرید و به دیگران هدیه بدهید، جای عکس کودکان و دوستانشان‌ هم در اول کتاب هست، ماهم مخلص شما هستیم و زود زود کتاب‌های دیگری به حضورتان تقدیم خواهیم کرد.

                                                                        م. آ. ی.

چاپ اول این جزوه در سال ۱۳۴۲ با مقدمه بالا منتشر شده بود ولی اقبالی نیافت، ناشر از چاپ آن خرسند نبود و دیگر نه ادامه کار میسر شد و نه تجدید چاپ. اینک بعد از هشت سال گویا براثر اینکه نام این قصه دریکی از کتاب‌های درسی در فهرست آثار خواندنی یادشده است گاه‌گاه از آن سراغ می‌گرفتند و نایاب بود. ناچار با تجدیدنظری در رسم‌الخط آن عیناً به سعی نگارنده به چاپ دوم رسید.

این نکته نیز گفتنی است که تصویرهای رنگی متن در تهران تهیه نشده و از روی اصل مأخذ انگلیسی کپیه شده، نسخه اصلی هم جزوهای مجله مانند بود که‌ای کاش در دستم باقی مانده بود و به نام و نشان معرفی می‌کردم. همان‌طور که در کارهای دیگر مأخذ و محل اصلی تمام قصه‌ها را به‌دقت نشان داده‌ام. اینک شما و اینک داستان گربه ناقلا.
فروردین ۱۳۵۱ – مهدی آذریزدی

بسم الله الرحمن الرحیم

گربه ناقلا

یک روزی بود و یک روزگاری.

یک گربه بود که از آن ناقلاها بود و یک روز رفته بود توی باغ و یک گنجشک چاق‌وچله تنبل را غافلگیر کرده بود و خورده بود و به دهنش خیلی مزه کرده بود.

گربه ناقلا بعدازآن دائم در فکر گرفتن پرنده‌ها بود. او می‌دانست که ناقلا گری را خیلی خوب بلد است و از تردستی خودش در شکار موش خیلی راضی بود؛ ولی از این ناراضی بود که چرا نمی‌تواند همیشه پرنده‌ها را شکار کند.

گربه ناقلا با خودش می‌گفت: «موش حیوان کثیفی است، پر از میکرب است، توی سوراخ تاریک زندگی می‌کند، خوراک‌های آلوده می‌خورد، هیچ‌وقت تنش را نمی‌شوید و کمتر آفتاب و هوای آزاد را می‌بیند؛ اما پرنده‌های هوا سبزی‌های ویتامین‌دار و دانه‌های تروتازه می‌خورند و همیشه در باغ‌های باصفا و میان سبزه‌ها و گل‌ها در هوای آزاد زندگی می‌کنند و پرهای رنگارنگ و صداهای دلپذیر هم دارند.»

گربه ناقلا از این فکرها می‌کرد و غصه می‌خورد که چرا پروبال ندارد تا بتواند پرواز کند و گنجشک‌ها را بگیرد. گاهی هم این شعر معروف را برای خودش می‌خواند:

گربه مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی

اما حالا که گربه مسکین پر ندارد و دلش هم پرنده می‌خواهد چه‌کار باید بکند؟ هیچی، باید چشم‌به‌راه بنشیند تا شاید گاهی یک پرنده تنبل و بی‌هوش به چنگش بیفتد.

گربه ناقلا از آن روز که آن گنجشک بدبخت را خورده بود دیگر گوشه باغ را ول نمی‌کرد. هی می‌رفت توی خانه و باز برمی‌گشت این گوشه و آن گوشه انتظار می‌کشید؛ اما پرنده‌ها هم دشمن خودشان را می‌شناختند و هر وقت که روی چمن و زیر درخت‌ها نشسته بودند همین‌که سروکله گربه توی باغ پیدا می‌شد فوری پر می‌زدند و می‌رفتند روی شاخه‌های بالا.

هرقدر گربه با پنجه‌های نرم و لطیفش آهسته و آرام و بی‌صدا راه می‌رفت باز پرنده‌ها او را می‌دیدند و زود به یکدیگر خبر می‌دادند که:

– «آهای گربه است! گربه! جیک جیک، گربه اینجاست، گربه آنجاست.»

و همه پرندگان هوای خودشان را داشتند.

کم‌کم ناقلا فهمید که پرنده‌ها مثل موش‌ها احمق نیستند که وقتی گربه را بی‌حرکت ببینند او را نشناسند. پرنده‌ها حواسشان جمع است و گربه را از شکل و شمایلش می‌شناسند. آن‌وقت گربه سعی می‌کرد خودش را پنهان کند و گاهی ساعت‌ها زیر بته‌های علف و شاخ و برگ گل‌ها پنهان می‌شد و بی‌حرکت در انتظار نزدیک شدن پرنده‌ها می‌نشست. پرنده‌های کوچک هم تا وقتی او را نمی‌دیدند می‌آمدند روی چمن و درخت گل می‌نشستند؛ ولی همین‌که گربه امیدوار می‌شد و می‌خواست برای گرفتن آن‌ها خیز بردارد یکی از مرغ‌های سیاه نقشه‌اش را به هم می‌زد.

گربه ناقلا از کلاغ‌سیاه و «توکای سیاه» خیلی دلخور بود. کلاغ که همیشه کارش فضولی و خبرچینی بود و «توکا» این مرغ سیاه خوش‌آواز جنگلی هم که بیشتر روی درخت فندق می‌نشست و خیلی باهوش بود گوشه و کنار باغ را زیر نظر می‌گرفت و از همه زودتر جای مخفی گربه را می‌دید. آنوقت با صدای کشیده و بلندش به مرغ‌های دیگر خبر می‌داد و فریاد می‌کشید:

– «هوار! هوار! آهای بچه‌ها، گربه زیر آن بته است، پشت آن درخت گل است، مواظب خودتان باشید.»

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

با شنیدن این خبر همه پرنده‌ها پر می‌زدند می‌رفتند آن بالابالاها و ناقلا که از این موضوع خیلی لجش گرفته بود خیره‌خیره به آن مرغ سیاه، چشم غره می‌رفت و در دل می‌گفت: «اگر یک روز گیر من بیفتی می دانم چه کنم.» ولی چون هیچ کاری از دست ناقلا برنمی‌آمد می‌دوید می‌رفت توی خانه تا دوباره آهسته‌آهسته برگردد و در جای دیگری پنهان شود.

کم‌کم چهارتا گربه دیگر که در خانه مقابل باغ بودند این موضوع را فهمیده بودند و باهم می‌گفتند: «ناقلا را نگاه کن، بد جنس، همه‌اش توی فکر پرنده‌هاست.»

این چهارتا گربه که اسمشان «مخملی» و «ببری» و «نازی» و «منگولی» بود با این اخلاق گربه ناقلا مخالف بودند و یک روز هم او را سرزنش کردند.

«مخملی» گفت: گرفتن مرغ‌های هوا آن قدر که تو خیال می‌کنی آسان نیست، آن‌ها از همه حیوانات زمینی می‌ترسند و فرار می‌کنند. بیخود خودت را مسخره نکن و بیا با همین زندگی ساده و با خوراک معمولی گربه‌ها بساز.

«ببری» گفت: بله شاعر هم گفته:

گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ

اصلاً هرکسی برای کاری ساخته شده، اگر تو بخواهی پرنده بگیری تا بیایی به خودت بجنبی می‌بینی ممه را لولو برده، جا تر است و بچه نیست، از موش گرفتن هم بازمی‌مانی.»

ناقلا جواب داد: البته این عقیده شماست، اما سلیقه‌ها مختلف است و هرکسی سلیقه‌ای دارد، من می‌گویم حیف از گربه است که برود موش بگیرد، موش حیوان کثیفی است، من خودم بارها دَم لانه موش رفته‌ام و دیده‌ام که آنجا پر از کک و ساس و شپش است، من دلم به هم می‌خورد، شماها این چیزها را نمی‌فهمید، شما میکرب نمی‌شناسید، طرز فکر شما قدیمی است، من می‌گویم باید فکرهای تازه کرد و چیزهای بهتری پیدا کرد، شما هرگز گنجشک نخورده‌اید و نمی‌دانید چقدر خوش‌خوراک و خوشمزه است، من از موش بیزارم.

«نازی» گفت: خیلی خوب، موش نگیر، مگر خوراک قحطی است که یک گربه بیاید خودش را به دردسر بیندازد و مسخره پرنده‌ها بشود. توی خانه کباب هست، پلو هست، پنیر هست، آدم‌ها هم مردمان خوبی هستند. ما را دوست می‌دارند، ما را همه جا راه می‌دهند و همه جور خوبی می‌کنند. می‌بینی وقتی ما پهلویشان می‌نشینیم و خور خور می‌کنیم چقدر ما را نوازش می‌کنند، اما اگر گربه را یک حیوان وحشی، یک حیوان شکارچی و مردم‌آزار بدانند دیگر احترام خودمان را از دست می‌دهیم.

ناقلا جواب داد: نه این هم کار نشد که ما همیشه چشممان به دست مردم باشد، معو معو کنیم و صبر کنیم که صاحب‌خانه دلش بسوزد و یک‌چیزی مثل لقمه گدایی جلو ما بیندازد، این هم تعریفی ندارد و اصلاً به شخصیت گربه برمی‌خورد. گربه حسابی آن است که با لیاقت باشد و بتواند گلیم خودش را از آب بکشد. شاید یک روز صاحب‌خانه نخواست چیزی به ما بدهد. آن‌وقت چه می‌کنی؟ باید گوشت و پنیر بدزدی، آخر آن‌وقت هم اسمت را می‌گذارند گربه دزده و هیچ جا نمی‌توانی سرت را بلند کنی، همه تورا می‌زنند و بیرون می‌کنند و بدنام و رسوا می‌شوی. مرغ و خروس خانگی هم که نمی‌شود گرفت، آن‌ها علاوه بر این که صاحب دارند خیلی بزرگ هستند، جنگ می‌کنند و در می‌روند، گرفتن آن‌ها کار حیوانات بزرگ‌تر از گربه است مثل شغال و روباه، پس بهتر از همه مرغ‌های هوا هستند که صاحب ندارند، مخصوصاً گنجشک‌ها، به‌به چقدر خوشمزه‌اند، نمی‌دانی، نمی‌دانی.

«منگولی» گفت: بله خوبند، چیزهای خوب در دنیا فراوان است، همه را که به تو نمی‌دهند، تو کجا پرنده‌ها کجا! تا تو بیایی به خود بجنبی آن‌ها فرار می‌کنند و به ریش گربه‌ها می‌خندند و چون گربه برای شکار پرنده ساخته نشده تو زور زیادی می‌زنی.

ناقلا جواب داد: شما چه‌کار به این کارها دارید، من خودم می‌فهمم چه باید بکنم، هر دیوانه‌ای در کار خودش هوشیار است، اگر شماها بی عرضه هستید دلیل نمی‌شود که من نتوانم پرنده شکار کنم. من یک روز یک گنجشک را…

«نازی » میان حرفش دوید و گفت: موضوع زرنگی در میان نیست، موضوع این است که اصلاً این کارها بد است همان طور که ما نمی‌خواهیم سگ‌ها ما را بگیرند ما هم نباید پرنده‌ها را بگیریم، موش را که می‌گیریم برای این است که موش مردم را اذیت می‌کند، اما پرنده‌ها بی‌آزار و بی‌گناه‌اند، ما می‌گوییم آن‌ها را ولشان کن و بیا دنبال کار خودت، پرنده آزاری آخر و عاقبت خوبی ندارد.

ناقلا دیگر هیچ جواب نداد. گربه‌ها هم رفتند؛ اما همه این نصیحت‌ها و ملامت‌ها به گوش ناقلا، باد هوا بود. ناقلا فکر می‌کرد این حرف‌ها مال اشخاص بی عرضه است، گربه‌ای که دستش به گوشت نمی‌رسد می‌گوید گوشت بو می‌دهد. این‌ها هرگز مزه خوردن گنجشک، پای دندانشان نرفته و دلشان به همان موش کثیف و لقمه گدایی خوش است؛ اما من خیلی ناقلاتر از این هستم که با این حرف‌ها خام شوم. من باید پرنده بخورم، من دلم گوشت گنجشک می‌خواهد و هر طوری که باشد گیر می‌آورم، اگر کسی دلسرد نشود و در کارش پشت‌کار داشته باشد آخر به مرادش می‌رسد. شاعر هم همین را گفته:

گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
گر نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
گر ز چاهی می‌کَنی هرروز خاک
عاقبت اندر رسی بر آب پاک

خوب، با این ترتیب اگر این حرف‌ها درست باشد من باید به گوشت پرندگان برسم، گنجشک، گنجشک …

بازهم ناقلا این گوشه و آن گوشه به کمین می‌نشست و فکر می‌کرد که چه حیله‌ای و حقه‌ای بزند تا مرغ‌ها را به چنگ بیاورد… نقشه‌ها می‌کشید و فکرها می‌کرد تا اینکه عاقبت یک روز فکر تازه‌ای به خاطرش رسید و با خود گفت:

– «یافتم، یافتم. فهمیدم، فهمیدم… عجب فکر خوبی کردم. از همه بهتر همین حقه است».

ناقلا به یاد اسباب‌بازی‌های پسر صاحب‌خانه افتاد. در اسباب‌بازی‌های این پسر همه چیز یافت می‌شد: توپ، عروسک، فرفره، طناب، مجسمه حیوانات، چرخ‌ها، مهره‌ها و صفحه شطرنج و خیلی چیزهای دیگر؛ اما آنچه گربه ناقلا از یادآوری آن خوشحال شده بود کلاهی بود که بعضی وقت‌ها پسرک بر سر خود می‌گذاشت و شمشیر چوبی به دست می‌گرفت و در باغ بازی می‌کرد و خیلی باشکوه و عالی بود.

این کلاه یک حاشیه سرخ داشت و روی آن‌هم هشت‌تا پر مرغ از پرهای بلند رنگارنگ سبز و سرخ و زرد و سفید سوار شده بود و به آن می‌گفتند: «کلاه هندی».

اولین بار که پسرک این کلاه را بر سر گذاشته بود گربه ناقلا خیال کرد یک مرغ زیبا روی سر پسرک نشسته، ولی بعد که آن را در گنجه اسباب‌بازی دید فهمید که این «کلاه پردار» است.

گربه ناقلا به یاد این کلاه با پرهای رنگارنگش افتاده بود و با خود گفت:

– «خوب است بروم چند تا از پرهای کلاه هندی را جدا کنم و آن‌ها را به دم دراز خودم ببندم».

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

و فکر کرد: «آن‌وقت می‌توانم توی باغ روی زمین بپرم و دم درازم را با پرهایش روی پشتم نگاه‌دارم و زیرچشمی مواظب پرنده‌ها باشم. پرنده‌ها هم وقتی پروبال مرغ را می‌بینند خیال می‌کنند من هم مرغم و از جنس خودشان هستم، آن‌وقت از من نمی‌ترسند و فرار نمی‌کنند. وقتی هم نترسیدند اقبال، اقبال گربه ناقلاست».

ناقلا هرچه بیشتر در این باره فکر می‌کرد بیشتر یقین می‌کرد که این حیله، حیله خوب و مناسبی است.

این بود که آمد به اطاق بازی پسر صاحب‌خانه، بختش هم یاری کرد که پسر ارباب در خانه نبود. کلاه هندی هم سر جایش بود. ناقلا چند تا از پرهای خوش رنگ کلاه هندی را با دندانش جدا کرد و آن‌ها را به نیش گرفت، دوان‌دوان آمد توی آلونک گوشه باغ، آنجا که باغبان بیل و آب‌پاش و لوازم باغبانی را می‌گذاشت. چند تکه نخ هم از یک گونی کشید. بعد نشست، دمش را لای پاهایش گرفت و با دقت و حوصله زیاد پرهای رنگارنگ را به دم خودش بست و ترتیب کار را فراهم کرد. بعد آمد بیرون توی آفتاب ایستاد و مدتی سایه دمش را تماشا کرد. بعد رفت توی راهرو جلو آئینه قدّی ایستاد و عکس خودش و دم پردارش را نگاه کرد و زیر لب گفت:

– «زنده باد خودم، زنده باد گربه ناقلا، خیلی عالی! خیلی قشنگ! قول می‌دهم که این نقشه معجزه خواهد کرد! آفرین بر ناقلا گری خودم، با این دم پَرطاووسی همه کارها روبراه می‌شود».

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

بعد همان طور که دم دراز آراسته‌اش را به‌سختی بالا می‌گرفت آمد و آمد تا وسط باغ، آنجا روی چمن‌ها دراز کشید و دم عجیب‌وغریب خودش را طوری نگاه داشت که پرهای رنگارنگ روی بدنش راست بایستد و با این ترتیب هیکل خودش را زیر پرها قرارداد؛ به‌طوری‌که از دور مانند یک مرغ زیبا به نظر می‌آمد. دست‌هایش را هم گذاشت اطراف سرش و خودش را ساکت و بی‌حرکت نگاه داشت و در انتظار آمدن پرنده‌ها از لای دست‌های خود اطراف باغ را زیر نظر گرفت.

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

به‌زودی «توکای سیاه» از دور او را دید و فوری با یک صدا پرنده‌های دیگر را خبر کرد:

– «نگاه کنید، آنجا را نگاه کنید، آنجا وسط چمن، آنچه مرغی است؟ »

مرغ‌ها همه گردن‌های خود را کشیدند و میان چمن را نگاه کردند و «توکا» گفت:

– آن چیست؟ طاووس است که نیست، مرغ ماهی‌خوار که نیست، بوقلمون است؟ آن‌هم نیست، پس چه مرغی است؟»

گربه ناقلا زیر پرهایش آرام و بی‌حرکت بود. همه پرندگان پروازکنان آمدند روی درخت‌های نزدیک‌تر و شاخه‌های پایین‌تر، خوب نگاه کردند و هیچ کدام نتوانستند بفهمند این چه مرغی است. آن‌ها یقین کردند که این حیوان باید یک مرغ تازه غریب از مرغ‌های ناشناس باشد.

پرنده‌ها دسته جمعی آمدند نزدیک‌تر و با دقت و با تعجب بسیار مرغ غریب را نگاه کردند:

– «چیز عجیبی است! مرغ مخصوص اصلاً حرکت نمی‌کند، هیچ‌کس هم او را نمی‌شناسد.»

سار از درخت پرید و آمد نزدیک مرغ‌های دیگر و گفت:

– «من تا امروز هرگز مرغی به این بی‌صدایی و آرامی ندیده‌ام، بیایید صاف برویم پیش خودش و رک و راست ازش بپرسیم که او چه جور مرغی است و از کجا آمده است؟»

گربه ناقلا از شنیدن این حرف خوشحال شد و با خود گفت:

– «آهان، دارد درست می‌شود، همین الان است که بتوانم خیز بگیرم و از میان مرغ‌ها دو سه تایی به چنگ بیاورم».

در همین موقع «مخملی» یکی از گربه‌های همسایه رسید روی دیوار باغ و او هم پرهای عجیب‌وغریب مرغ مخصوص را به نظر درآورد و از دیدن آن‌ها مات و مبهوت شد.

«مخملی» با خود فکر کرد: «خدایا، این دیگر چگونه جانوری است؟ باید بروم ببینم، من باید این موضوع را بفهمم!»

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

«مخملی» از دیوار پرید پایین و شروع کرد به طرف چمن پیش آمدن و اول کسی که مخملی را دید «توکا» آن مرغ سیاه باهوش بود.

«توکا» فوری پرید بالاتر و با صدای کشیده خود آمدن مخملی را به پرندگان خبر داد:

– «خطر! خطر! هوار، هوار … گربه دارد می‌آید، گربه توی سبزه‌هاست، گربه است، مواظب خودتان باشید».

تمام گنجشک‌ها، چند سار، دو کلاغ، یک بدبده که در آن نزدیکی بودند یکباره پرواز کردند و رفتند روی درخت‌ها.

ناقلا در دل گفت: «عجب بلایی نازل شد، خاک‌برسر هرچه گربه احمق است! یک کسی از این مخملی بی عقل بپرسد که این وقت روز توی باغ چه‌کار داری؟ اگر مخملی نمی‌آمد نزدیک بود کارها درست شود اما او نقشه را به هم زد و پرنده‌ها را تار و مار کرد».

ناقلا همچنان بی‌حرکت مانده بود. مخملی هم آهسته‌آهسته آمد پشت سر ناقلا نشست تا پرها را تماشا کند و ببیند این چه مرغی است. ناقلا اول با خودش فکر کرد: «خب است یواشکی به مخملی بگویم که منم. من ناقلا هستم، تو ازاینجا دور شو و بگذار به کارم برسم»؛ اما ترسید که اگر این را بگوید مخملی لج کند و او را رسوا کند؛ بنابراین هیچ نگفت و همانطور خاموش ماند و با خود گفت: «ببینم عاقبت کار چه می‌شود؟»

مخملی هم قدری نگاه کرد و چون چیزی نفهمید نزدیک بود صرف نظر کند و برود؛ ولی در این موقع باد ملایمی وزید و پرهای دم ناقلا را حرکت داد. مخملی کمی ترسید و عقب عقب رفت؛ ولی بازهم چون بی‌حرکت ماند به آن خیره شد و با خودش گفت: «چیز عجیبی است، پرهایش می‌جنبد ولی خودش تکان نمی‌خورد، از گربه هم نمی‌ترسد، همه فرار کردند و این عین خیالش نیست. نخیر، باید حتماً این مرغ را بشناسم. شاید گربه‌های دیگر چنین مرغی را دیده باشند.»

مخملی وقتی دید که خودش از این موضوع سر درنمی‌آورد گربه‌های دیگر را خبر کرد و با صدای بلند «منگولی» را صدا زد و گفت:

– «معو، معو، … آهای منگولی، زود باش. «ببری» و «نازی» را هم خبر کن و همه‌تان بیایید ببینیم این موجود عجیب‌وغریب چگونه مخلوقی است، زود باشید خودتان را برسانید.»

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

«منگولی» از خانه آمد بیرون و «نازی» و «ببری» را هم صدا زد و سه تایی مثل برق و باد خودشان را به مخملی رساندند و هر چهار گربه نشستند و به پرهای خوش رنگ این مخلوق عجیب خیره شدند.

«مخملی» پرسید: «شما هرگز چنین پرنده‌ای دیده بودید؟»

«منگولی» گفته: «نه هرگز چنین مرغی ندیده‌ام.

«نازی» گفت: «چه دم نازی دارد، گمان کنم اصل کار، دمش است.»

«ببری» گفت: «هر چه هست نمی‌تواند بااین‌همه پروبال پرواز کند. وگرنه چرا از ما فرار نمی‌کند؟»

«مخملی» گفت: «به نظرم می‌تواند بپرد اما نمی‌ترسد و اگر ما دست بهش بزنیم پرواز خواهد کرد، بعضی مرغ‌ها این‌طور تنبل هستند.»

«ببری» گفت: «خوب، چه طور است به او حمله کنیم بگیریمش؟»

ناقلا با خودش فکر کرد: «هرگز چنین کاری نمی‌کنند، آن‌ها خودشان با گرفتن مرغ مخالف بودند و مرا سرزنش می‌کردند! این یک حرفی است که می‌زنند، بهتر است باز هم ساکت باشم.»

«نازی» گفت: «این که اصلاً حرکت نمی‌کند، لابد خیلی از خودش مطمئن است، به گمانم گرفتنش خطر داشته باشد.»

«ببری» گفت: «نه خیر، هیچ خطری ندارد، بدبخت ترسو! یک مرغ چه خطری برای چهارتا گربه دارد. باید حمله کنیم، حاضر شوید، یالله، یک، دو، سه، به‌پیش!»

هر چهار گربه در یک‌چشم به هم زدن به‌طرف ناقلای بدبخت حمله کردند. گربه ناقلا که هرگز چنین انتظاری نداشت از ترس دستپاچه شد و نفهمید چه‌کار باید بکند، فرصت فرار هم نداشت و تا آمد به خودش بجنبد گربه‌ها با چنگ و دندان خودشان چند جای بدنش را زخمی کردند و ناقلا زیر دست و پای آن‌ها فریاد کشید:

– «بروید کنار، بی‌معرفت‌ها، مزخرف‌ها، فضول‌ها.»

اما گربه‌ها که سخت گرم جنگ بودند صدایش را نشناختند. ناقلا هرچه زور داشت در خود جمع کرد و چنگال‌های خود را کشید و همان طور که با گریه‌ها گلاویز بود نعره می‌کشید:

– «بس کنید، دست نگهدارید، مرا کشتید، بیچاره شدم، بابا من گربه‌ام، من مرغ نیستم، ولم کنید، ولم کنید، من ناقلای خودتان هستم، من غریبه نیستم …»

همین‌که گربه‌ها صدای ناقلا را شناختند دست از جنگی کشیدند و حیرت‌زده کنار رفتند.

«مخملی» گفت: «ای‌داد و بیداد، دیدی، این ناقلای خودمان است، عجب دعوایی کردیم.»

و همه یک صدا به ناقلا گفتند: «بابا چرا زودتر نگفتی؟ ما دو ساعت بود که داشتیم خود را آماده می‌کردیم، می‌خواستی حرف بزنی، ما چه می‌دانستیم تو گربه‌ای، ما خیال می‌کردیم پرنده‌ای هستی که تازه به این شهر و دیار آمده‌ای، باز خوب شد به خیر گذشت، نزدیک بود تکه‌تکه‌ات کنیم.»

«ببری» گفت: «زیاد هم عیبی ندارد، بازی اشکلک دارد، سرشکستنک دارد، وقتی کسی خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند.»

«منگولی» گفت: «خوب شد کار به جاهای باریک نکشید؛ اما راستی ناقلا! تو چه طور توانستی خودت را با این پرهای قشنگ آرایش کنی و مقصودت چه بود؟»

«نازی» گفت: «راستی بگو ببینم این چه معنی دارد که تو این پرهای سبز و سرخ را به خودت بسته‌ای و روی چمن دراز کشیده‌ای؟ لابد این هم یک ناقلا گری تازه است.»

ناقلا قدری زخم‌های تنش را لیسید و با بی‌اعتنایی جواب داد:

– «هنوز هم خجالت نمی‌کشید؟ مگر شما نبودید که می‌گفتید پرنده آزاری گناه است پس چرا به نصیحت خودتان عمل نکردید؟ شما از من حقه‌بازتر و دو رنگ‌ترید، من هر چه هستم همینم که گفتم، من می‌خواستم با پرنده‌ها آشنا بشوم، اما شماها زحمت مرا به باد دادید، نقشه‌ام را به هم زدید، آبرویم را جلو مرغ‌ها ریختید، به نظر من شماها حیوان‌های وحشی و بی‌معرفتی هستید، برای اینکه با وحشی‌گری به من حمله کردید و مرا زخمی کردید، پاک از شماها دلخور شدم، بروید، از جلو چشمم دور شوید، دیگر شما را دوست نمی‌دارم و نمی‌خواهم شکلتان را ببینم، منافق‌ها! حقه‌بازها! »

چهار گربه در حالی که از این پیشامد ناراحت شده بودند راه خودشان را پیش گرفتند و رفتند.

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

در این موقع «توکای سیاه» که روی شاخه درخت فندق نشسته بود و همه این وقایع را تماشا کرده بود صدا را بلند کرد و به گربه ناقلا گفت:

– «ناقلای بی‌شعور، حالا فهمیدی که یک پرنده وقتی در چنگ گربه بیفتد چه حالی پیدامی کند؟ خوب درسی به تو دادند و خوب حقت را کف دستت گذاشتند.»

گربه ناقلا از شنیدن این حرف شرمنده شد؛ اما هیچ اعتنایی به مرغ سیاه نکرد و جوابی نداد. با خونسردی نشست و خوب بدن خود را شست‌وشو داد و چنین وانمود کرد که حرفهای «توکا» را نشنیده. معلوم بود که ناقلا باز هم خیال ندارد دست از ناقلا گری بردارد.

ولی پسر صاحب‌خانه که تازه از بیرون آمده بود و دیده بود که پرهای کلاه هندی‌اش کنده‌شده فهمید که کار ناقلاست. چون ناقلا چند بار دیگر هم سر گنجه اسباب‌بازی رفته و آن‌ها را به‌هم‌ریخته بود و برای این کارها چندبار هم از پسر صاحب‌خانه کتک خورده بود؛ ولی این دفعه پسر خیلی لجش گرفته بود و تصمیم گرفته بود یک کتک مفصلی به ناقلا بزند؛ چون به این کلاه هندی خیلی علاقه داشت و آن را از همه اسباب‌بازی‌هایش بیشتر دوست می‌داشت.

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

پسرک در جستجوی ناقلا برآمد و همه جارا وارسی کرد، هر جا می‌رفت او را پیدا نمی‌کرد و از هرکسی سراغ ناقلا را می‌گرفت خبری از او نداشتند. عاقبت با اوقات تلخ وارد باغ شد و ناقلا را دید که پرهای کلاه هندی را به دمش بسته و توی باغ قدم می‌زند. پسرک با نازی نازی گفتن جلو آمد و خوب به او نزدیک شد، سپس خشمگین به‌طرف ناقلا دوید و فریاد زد:

– «تو پرها را از کلاه من کنده‌ای؟ عجب گربه بدجنسی هستی، حالا به حسابت می‌رسم.»

کتاب قصه کودکانه گربه ناقلا نوشته مهدی آذر یزدی - آرشیو قصه های قدیمی ایپابفا

دیگر فرصت فرار نبود. پسرک رسید، پشت گردن ناقلا را گرفت، او را از زمین بلند کرد و شروع کرد به زدن. او را زد، زد و انتقامش را از ناقلا گرفت.

ناقلا هم که می‌دانست خودش بد کرده و غافلگیر شده، فهمید که دیگر دفاع و دعوا فایده‌ای ندارد و اگر پنجول بکشد از بد بدتر می‌شود.

خیره‌خیره نگاه می‌کرد، معوهای دردناک می‌کشید و کتک‌ها را نوش جان می‌کرد.

توکای سیاه هم که روی درخت فندق نشسته بود با فریادهای شادی، همه مرغ‌ها را خبر کرد و با جاروجنجال خوشحالی می‌کرد:

– «آهای، کتک خوردن گربه، هورا، هورا، کتک خوردن گربه، بچه‌ها بیایید ببینید… به‌به… بیایید تماشا کنید، کتک خوردن گربه ناقلا هوررا…»

و همه پرنده‌ها از دور و نزدیک جمع شدند و کتک خوردن گریه ناقلا را تماشا کردند و با صداهای کشیده او را مسخره کردند و خندیدند.

گربه ناقلا آن روز به قدر کافی تنبیه شد. هم از بچه‌ها، هم از گربه‌ها و هم از پرنده‌ها شرمنده شد و با خود عهد کرد که دیگر ناقلا گری نکند و بشود یک گربه حسابی.

بعد رفت از گربه‌های دیگر هم عذرخواهی کرد و گفت:

– «من حالا فهمیدم که گربه با پروبال دروغی نمی‌تواند مرغ بشود و حقه‌بازی و حیله‌گری، آخرش رسوایی و پشیمانی به بار می‌آورد.»

پایان

کتاب قصه « گربه ناقلا » نوشته مهدی آذریزدی توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1351 ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *