قصه کودکانه «گربه چکمه‌پوش» - نسخه چاپ چکسلواکی 1

قصه کودکانه «گربه چکمه‌پوش» – نسخه چاپ چکسلواکی

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

گربه چکمه‌پوش

چاپ کشور چکسلواکی
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

بسم الله الرحمن الرحیم- به نام خدا-

سال‌ها پیش آسیابان پیری بود که سه پسر، یک گربه و یک خر داشت.

پس از مرگ او، آسیاب به پسر بزرگش «جان»، خر به پسر دومش «مارک» و گربه به پسر کوچکش «پیتر» رسید.

«پیتر» بیچاره به خاطر سهم خودش خیلی ناامید و افسرده بود.

او غرغرکنان گفت: «با یک گربه چه می‌توانم بکنم؟»

گربه سعی کرد پیتر را آرام کند و گفت: «پیتر، مرا نکش. من می‌توانم برای تو مفید باشم.»

پیتر با ناامیدی پرسید: «چطور تو می‌توانی به من کمک کنی؟»

گربه گفت: «خواهش می‌کنم به من یک جفت پوتین و یک لباس بده.»

پیتر خندید و گفت: «یک لباس و یک جفت پوتین!»

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

گربه گفت: «تو صبر کن. اگر من لباس داشته باشم می‌توانم میان مردم بروم و به تو کمک کنم.»

بنابراین پیتر موافقت کرد و برای او پوتین و لباس آورد. گربه با آن لباس‌ها خیلی زیبا شده بود.

امیر آن کشور خوراک کبک و خرگوش را خیلی دوست داشت.

شکارچیان امیر خیلی تنبل بودند و پرنده‌ها و خرگوش‌ها خیلی زود یاد گرفتند که دور از تله آن‌ها پنهان شوند و امیر نمی‌توانست غذای دلخواهش را بخورد. گربه این موضوع را شنیده بود و نقشه زیرکانه‌ای کشید. او زود رفت و کیف پر از کبک و خرگوش را که با خود داشت به قصر امیر برد. دیده‌بان از دیدن یک گربه شجاع با آن لباس‌های قشنگ و پوتین‌های بلند و کلاه پردار که می‌خواست امیر را ببیند خیلی تعجب کرد. او گربه را به داخل قصر راه داد.

گربه یک‌راست به‌طرف امیر رفت و تعظیم کرد و گفت: «ای امیر عظیم الشان، نجیب‌زاده‌ی کاراباس همراه با شادباش‌های متواضعانه خود خواهش کرده‌اند که این کبک‌ها و خرگوش‌ها را بپذیرید.»

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

امیر از هدیه او بسیار خوشحال شد و به یکی از افرادش گفت تا برود و هزار سکه طلا بیاورد و بعد از گربه

خواهش کرد که آن‌ها را برای ارباب خود ببرد.

هرروز گربه برای دادن هدیه به امیر به قصر می‌رفت و با کیف‌های پر از سکه طلا پیش پیتر بازمی‌گشت.

«پیتر» خوشحال بود.

یک روز گربه پیش «پیتر» دوید و گفت: «تو اگر آرزو می‌کنی که یک مرد اصیل و ثروتمند شوی باید فوراً به رودخانه بیایی.»

وقتی پیتر به آنجا رسید، گربه به او گفت که لباس‌هایش را درآورد و توی آب بپرد. گربه تا دید که کالسکه امیر از جاده خاکی می‌آید، لباس‌های «پیتر» را پنهان کرد. گربه فریاد زد: «ای امیر عظیم الشان، توقف کنید، خواهش می‌کنم توقف کنید.»

«امیر» پرسید: «چرا ای گربه، موضوع چیست؟»

«گربه» گفت: «ارباب من برای حمام کردن به داخل رودخانه رفته است و چند آدم پست‌فطرت لباس‌های او را دزدیده‌اند و او نمی‌تواند از آب بیرون بیاید. اگر بازهم در آب بماند یخ می‌زند.»

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

امیر یکی از پادوهای خود را به قصر فرستاد تا یک حوله و یکدست لباس عالی برای او بیاورد. پیتر لباس ثروتمندان را پوشید و امير از او به خاطر فرستادن کبک‌ها و خرگوش‌ها تشکر کرد.

دختر امیر که با پدرش در کالسکه به سفر می‌رفت، از دیدن پیتر خوشحال شد و پیشنهاد کرد که همگی به قصر بازگردند. او عاشق مرد جوان خوش‌قیافه شده بود.

گربه در جلوی کالسکه راه می‌رفت تا اینکه آن‌ها به یک گندم‌زار بزرگ رسیدند که روستاییان مشغول درو بودند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

گربه پرسید: «این مزرعه مال کیست؟»

آن‌ها جواب دادند: «مال «زورو کاستر» جادوگر است.»

گربه گفت: «گوش کنید و به خاطر بسپارید که چه می‌گویم. امیر تا چند دقیقه دیگر به اینجا می‌رسد. او از شما می‌پرسد که این گندم‌زار مال کیست و شما باید بگویید متعلق به نجیب‌زاده «کاراباس» است. اگر فراموش کنید، سر خود را از دست خواهید داد.»

وقتی کالسکه امیر به گندم‌زار رسید، روستاییان همان چیزی را که گربه گفته بود بیان کردند.

درحالی‌که کالسکه مشغول حرکت بود، امیر به پیتر گفت: «چه گندم‌زار خوبی است. بهتر است مال من باشد.»

به‌هرحال گربه به قلعه جالب «زورو کاستر» جادوگر رسید و او را دید که روی یک صندلی نشسته بود و کتاب پربرگی را که تماماً درباره سحر و جادوگری بود می‌خواند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

گربه تعظیم کرد و گفت: «از آشنایی با یک ساحر مشهور که شهرت جهانی دارد، مفتخرم. اگرچه می‌دانم شما کارهای جالبی می‌کنید اما نمی‌توانم باور کنم که واقعاً شما بتوانید خود را به شکل یک شیر درآورید.»

جادوگر گفت: «یک شیر! آه این‌که خیلی آسان است.» و فوراً یک ورد خواند و یک شیر غرّان جلوی گربه ظاهر شد.

گربه گفت، «تعجب‌آور است، اما اگر توانستی خود را به شکل یک موش درآوری، واقعاً خیلی جالب می‌شود.»

جادوگر گفت، «یک موش؟ از این آسان‌تر نمی‌شود.» و مثل جرقّه به شکل یک موش درآمد.

گربه آماده بود و روی موش پنجه انداخت و او را یک‌لقمه کرد. «زورو کاستر» ساحره برای همیشه از بین رفته بود.

بعد درحالی‌که کالسکه امیر درون جنگل پیش می‌رفت شیپورچی شروع به شیپور زدن کرد. آن‌ها خیلی زود به قلعه ساحره که گربه در آنجا منتظر آن‌ها بود، رسیدند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

گربه تعظیم کرد و گفت: «به قلعه ارباب من خوش‌آمدید.»

امیر گفت: «كاراباس، تو قلعه قشنگی داری.»

«پيتر» به امیر و دخترش تمام قلعه را که از یک قصر هم زیباتر بود نشان داد. آن‌ها از دیدن اتاق‌های بزرگ با دیوارهایی که با طلا و سنگ‌های قیمتی تزئین شده بود خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش نسخه چاپ چکسلواکی-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

امیر وقتی فهمید که «پيتر» به دخترش پیشنهاد ازدواج داده است خیلی خوشحال شد. سال‌ها بعد که امیر فوت کرد «پيتر» به‌جای او نشست و گربه را هم با خود نگه داشت. تمام موش‌های قصر از اینکه گربه آن‌قدر به زندگی آن‌ها صلح و آرامش بخشیده بود و زندگی راحتی داشتند خوشحال بودند.

پایان

کتاب قصه «گربه چکمه‌پوش» نسخه چکسلواکی توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. خیلی قشنگ و عالی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *