گوهر شبچراغ
باز نویس: خسرو شایسته
نقاش: رضا زاهدی
چاپ پنجم: 1365
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
گوهر شبچراغ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران قدیم، زیر این گنبد کبود، پیرزن فقیری با پسرش زندگی میکرد.
يك روز پیرزن به پسر پولی داد تا طبق معمول به بازار برود و شام شبی فراهم کند و به خانه بیاورد.
پسر راهی بازار شد و درراه عدهای را دید که ریسمانی به دم گربهای بستهاند و او را به اینطرف و آنطرف میکشند و بدون اعتنا به نالههای حیوان، بهاصطلاح بازی و تفریح میکنند.
پسرك که موجود بسیار مهربان و دلرحمی بود، هرچه کرد دلش طاقت نیاورد آن منظره را ببیند و چیزی نگوید. ناچار جلو رفت و با اعتراض گفت:
– «آهای، چرا این کار را میکنید؟ خدا را خوش نمیآید که شما این حیوان زبانبسته را، اینطور بچزانید.»
بچهها اعتنائی نکردند.
پسر دوباره گفت: «مگر با شما نیستم؟ چرا حیوان را آزار میدهید؟»
یکی از بچهها حوصلهاش سر رفت و گفت:
– «اگر خیلی دلت به حال حیوان میسوزد، پولش را بده و آن را با خودت ببر.» پسر کمی فکر کرد و دید جز پولی که مادرش به او داده تا با آن غذائی بخرد، پول دیگری ندارد. اول کمی تردید کرد. ولی بالاخره تصمیمش را گرفت و گفت: «باشد. حاضرم. پولش چقدر میشود.»
بچهها گفتند: «فلانقدر» و پسر هرچه پول با خود داشت داد و گربه را خرید و به خانه برد.
وقتی به خانه رسید، مادرش پرسید: «این چیست که با خودت آوردهای؟» و پسر ماجرا را تعریف کرد.
مادر گفت: «پس شام شب چه شد؟»
پسر گفت: «مادر جان، نجات جان این حیوان واجبتر از شام شب بود. دلم طاقت نیاورد. در ثانی، یکشب هزار شب نمیشود. امشب را گرسنه میخوابیم. فردا خدا خودش چاره خواهد ساخت.»
مادر قبول کرد و فردا دوباره پولی به پسر داد و پسر روانه بازار شد تا خوراکی تهیه کند و به خانه بیاورد. دوباره سر راه عدهای را دید که با سنگ به جان سگی افتادهاند و او را میزنند و سگ بیچاره زوزه میکشد و اینطرف و آنطرف میدود.
پسر باز دلش طاقت نیاورد و گفت: «بچهها چرا این حیوان بیزبان را آزار میدهید؟»
بچهها یکصدا گفتند «به تو ربطی ندارد، برو پی کارت.»
پسر گفت: «من حاضرم این سگ را از شما بخرم تا شما هم سرگرمی دیگری برای خودتان پیدا کنید.»
بچهها، طمع برشان داشت و گفتند: «چقدر میدهی؟» و پسر گفت: «اینقدر.» و بعد هرچه پول داشت داد و سگ را خرید و به خانه برد.
وقتی به خانه رسید باز مادرش پرسید «پس شام شب چه شد؟» و پسر گفت: «راستش دلم راضی نشد بگذارم بچهها این سگ بیچاره را آزار بدهند و من تماشا کنم. پول را دادم و سگ را خریدم.»
مادر آهی کشید و با مهربانی گفت: «اینکه تو جان حیوانی را نجات بدهی کار خوبی است، ولی بالاخره ما هم باید چیزی بخوریم تا از گرسنگی نمیریم.»
پسر با شرمندگی گفت: «مادر جان شما حق دارید؛ اما چه کنم که دلم طاقت نیاورد و وقتی دیدم که آن آدمهای بیرحم و انصاف، با کارشان سگ بیچاره را آزار میدهند، آنقدر ناراحت شدم که شام شب از یادم رفت. حالا هم که چیزی نشده. امشب را هر طور شده سر میکنیم تا فردا.»
درنتیجه آن شب را هم با چندتکه نان خشك سر کردند. روز بعد باز پسر از مادر پولی گرفت و به بازار رفت. درراه به خودش گفت: «امروز، هر که هر کاری بکند من باید با این پول غذائی تهیه کنم.» اما همینکه چند قدم جلوتر رفت باز به عدهای برخورد که یک تکه چوبجارو به دم موشی بستهاند و دورش آتشی روشن کردهاند. موش بیزبان، جیرجیر میکرد و اینطرف و آنطرف میپرید تا راه فراری پیدا کند و بچهها میخندیدند.
پسر بیچاره باز خونش به جوش آمد. وقتی میخواست جلو برود و اعتراض کند به یاد شام شب و عهدی که با خود کرده بود افتاد و تصمیم گرفت راهش را کج کند و به سراغ کارش برود؛ اما چند لحظه بعد دوباره تصمیمش عوض شد و دلش به حال حیوان سوخت و به میان بچهها رفت و گفت: «آخر مگر شما انصاف ندارید؟ چطور دلتان میآید این حیوان بیگناه را آزار بدهید؟» و باز یکی از بچهها گفت: «دلمان میخواهد. تو هم اگر خیلی دلت به حال حیوان سوخته پولش را بده و آن را برای خودت بخر!» و باز پسر غذای شب و گرسنگی را فراموش کرد و هرچه پول داشت داد و موش را خرید و با خود به خانه برد.
وقتی به خانه رسید، مادرش که انگار دیگر عادت کرده بود گفت: «خوب پسر جان امروز با پول شام شب چه حیوانی خریدی؟»
پسر که این دفعه بیشازپیش شرمنده شده بود، بیآنکه یك کلمه حرف بزند، با خجالت سرش را پائین انداخت و یکسره رفت و خوابید؛ اما از غصه تا صبح چشم برهم نگذاشت و تمام شب را فکر کرد.
مدتها بود که مختصر پسانداز مادرش تمام شده بود و پسر تصمیم گرفت از فردا به هر طریقی که شده پولی فراهم کند و شکم خود و مادرش و نانخوریهای جدیدشان را سیر کند. تنها راهی که به فکرش رسید ماهیگیری بود؛ گوشت ماهی را میتوانستند خودشان بخورند و سر و دم و شکمش را هم به حیوانات بدهند.
فردا با بانگ خروس بیدار شد و به دریا رفت. تا غروب چند ماهی صید کرد و با دل شاد به خانه برگشت و همه باهم غذای سیری خوردند و از آن روز به بعد کارش همین شد؛ ماهی میگرفت و هم خودشان میخوردند و هم حیوانات را سیر میکردند.
یک روز که سگ مشغول خوردن سر ماهی بود، در دهان ماهی، سنگ درخشانی یافت. فوراً آن را به دندان گرفت و برای پسر برد. پسر بهمحض دیدن سنگ دریافت که این یك سنگ معمولی نیست؛ بلکه گوهر شبچراغ است و خاصیتش این است که اگر کسی آن را زیر زبان بگذارد هر آرزویی که بکند برآورده خواهد شد.
با خوشحالی سنگ را به مادرش نشان داد. مادر بیاعتنا به خوشحالی پسر، سری تکان داد گفت: «پسر جان گوهر شبچراغ به چه دردت میخورد؟ خدا به تو دست و بازوی سالم و توانا داده تا با آن کار کنی و محتاج کسی نباشی. کسی به گوهر شبچراغ احتیاج دارد که خودش دست نداشته باشد.»
پسر با تعجب گفت: «این چه حرفی است که میزنی، مادر جان؟ ما با این گوهر هر چه که بخواهیم میتوانیم داشته باشیم.» و بعد بیآنکه منتظر جواب مادرش بشود، فوراً گوهر را زیر زبان گذاشت و گفت: «ای گوهر شبچراغ، فوراً بهترین و لذیذترین غذاهای دنیا را برای ما فراهم کن.» و در يك چشم به هم زدن، سفره فقیرانه آنها پر شد از انواع غذاهای رنگارنگ.
پسر شروع به خوردن کرد؛ اما مادر به غذا لب نزد و به پسرش گفت: «پسر جان، از من دلگیر نشو؛ اما این کار تو درست نیست. درست است که گوهر شبچراغ هر آرزویی که تو داشته باشی برآورده میکند؛ اما این عمل باعث تنبلی و بیخاصیت شدن تو میشود. بهتر است آن را در گوشهای بگذاری و فقط در شرایط خیلی دشوار از آن كمك بگیری و در زندگی معمولی فقط به نیروی بازوی خودت متکی باشی.»
پسر، گرچه دلش راضی نمیشد از آن گوهر چشم بپوشد، اما وقتی ناراحتی مادرش را دید بهناچار گوهر را درجایی مخفی کرد و چند روز بعد بهکلی آن را فراموش کرد.
از فردا دوباره مثل سابق به ماهیگیری پرداخت. چند روز بعد وقتیکه داشت از دریا برمیگشت، درراه چشمش به دختر خان آبادی افتاد که با کجاوهای از آن حوالی عبور میکرد. پسر با يك نگاه گرفتار مهر دختر شد و یکراست به خانه آمد و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر هرچه کرد به او بفهماند که این هم يك هوس زودگذر است و نباید به خاطر آن خودش را به دردسر بیندازد، به خرج پسر نرفت و او هر دو پایش را در يك كفش کرد که «باید فردا به خواستگاری دختر خان بروی.»
مادر بیچاره که طاقت دیدن غصه پسر را نداشت، ناچار فردای آن روز به قصر خان رفت. خان پرسید: «چه میخواهی؟» و پیرزن با دل پرخون گفت: «آمدهام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم».
خان که از جسارت و بیپروائی پیرزن بهشدت عصبانی شده و به غرور ابلهانهاش برخورده بود با تظاهر به خونسردی از پیرزن پرسید: «ببینم. پسرت چند پارچه آبادی دارد؟»
پیرزن بیمعطلی پاسخ داد: «پسر من فقط يك دل آباد دارد و يك جفت بازوی توانا.»
با این جواب، خان حسابی از کوره دررفت و گفت: «شانس آوردی که امروز خیال ندارم خونی بریزم، وگرنه همینالان هم تو و هم پسر بی سر و پایت را به دست جلاد میسپردم. حالا بهتر است تا بیشتر کفر مرا بالا نیاوردهای بروی و به پسرت بگوئی کسی که به خواستگاری دختر من میآید باید چهل شتر با بار طلا و جواهر با خودش بیاورد تا لیاقت صحبت کردن درباره دخترم را داشته باشد»
پیرزن که از شنیدن این حرفها خون خونش را میخورد، به خانه برگشت و ماجرا را برای پسرش تعریف کرد. پسر دوباره به یاد گوهر شبچراغ افتاد و گفت: «باشد. فردا برایش میفرستم».
فردا صبح پیرزن با چهل شتر که بار هرکدامشان دو صندوق پر از طلا و جواهر بود درِ قصر خان را کوبید. وقتیکه چشم خان به آنهمه جواهر افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربیاورد. با چاپلوسی گفت: «عجب! پس شوخی نمیکردید؟»
پیرزن گفت: «نه! متأسفانه شوخی نبود. فعلاً که عشق، چشم پسر مرا کور کرده؛ ولی امیدوارم خدا خودش او را سربهراه کند. حالا بگو ببینم دیگر چه میخواهی؟»
خان که از دیدن جواهرات دیگ طمعش حسابی به جوش آمده بود گفت: «پسرت باید خانهای، نه! قصری بسازد که يك خشتش طلا باشد و يك خشتش زمرد و آن را پشت قباله دختر من بیندازد!»
پیرزن پوزخندی زد و پیش پسرش برگشت و بعد از گفتن ماجرا با ملایمت به پسرش گفت: «پسر جان بیا و از این خیال درگذر. اینها وصله تن ما نیستند. اینها فقط به فکر مالومنال تواند.»
اما پسر که عقل و هوشش را از دست داده بود گوشش به این حرفها بدهکار نبود و بیمعطلی دوباره به سراغ گوهر شبچراغ رفت و آن را زیر زبانش گذاشت.
صبح روز بعد وقتی خان کنار پنجره اتاقش آمد در مقابل خود قصری دید که قصر خودش ازلحاظ زیبایی، پیش آن مثل ستاره کوری بود در مقابل خورشید. درخشش آن قصر تیری شد و به چشم خان رفت و خان در دم از هوش رفت. وقتی به هوش آمد و فهمید که این قصر متعلق به پسر همان پیرزن است، طمع برش داشت و تصمیم گرفت به هر حیلهای که شده سر از راز آن پسر دربیاورد و تا آنجا که میتواند او را سرکیسه کند.
ازقضا، در قصر خان عجوزهای بود که در حیلهگری و بدذاتی در هر هفتفلک مثلش پیدا نمیشد. این عجوزه، ظاهراً ندیمه دختر خان بود، اما در باطن مشاور و دستیار خود او بود. هر وقت که خان در کاری به اشکال برمیخورد، سراغ او میفرستاد و او هم در يك آن با خدعه و نیرنگ، کارها را روبهراه میکرد. این بار هم خان وقتی عقل خودش بهجایی نرسید دست به دامن عجوزه شد و از او كمك خواست.
1- عجوزه = پیرزن
2- خدعه = مکر، حیله، فریب.
فردای آن روز عجوزه درِ خانه پیرزن را زد و به پسر گفت: «من ندیمه دختر خانَم و وقتی شنیدم تو خیال ازدواج با او را داری، گفتم بیایم و تو را با خلقوخوی دختر آشنا کنم» و به این بهانه از آن به بعد هرروز به خانه آنها میرفت و از این در و آن در حرف میزد تا بالاخره يك روز زیر زبان پسر را کشید و پی به راز گوهر شبچراغ برد.
همان شب دستبهکار شد و با كمك داروی بیهوشی پسر را خواب کرد و گوهر را از زیر زبانش برداشت و زیر زبان خود گذاشت و آمد بیرون خانه و گفت: «ای گوهر شبچراغ، فوراً این خانه را با ساکنانش به بیابان دوردستی ببر تا دیگر راه بازگشتن به اینجا را نداشته باشند.»
چند ساعت بعد پسر بیچاره به هوش آمد و دید که نه از عجوزه خبری هست و نه از گوهر شبچراغ و فهمید که چطور همه آن کارها دوزوکلک بوده و چطور عجوزه زهر خودش را به او ریخته است. غصهدار شد و بهگوشهای نشست.
حیوانها که حالوروز پسر را دیدند با خودشان گفتند: «حالا وقتش رسیده که ما هم کاری بکنیم و محبتهای این پسر را تلافی کنیم.» و تصمیم گرفتند هر طور شده خودشان را به قصر خان برسانند و گوهر شبچراغ را از عجوزه بربایند و برای پسر بیاورند.
وقتی به قصر رسیدند، گربه و موش وارد اتاق دختر خان شدند و عجوزه را دیدند که پای تخت دختر خوابیده و صدای خرناسش، بلند است. بیمعطلی دستبهکار شدند. اول، موش خودش را کنار سر عجوزه رساند و دمش را توی بینی عجوزه فروکرد.
این عمل باعث شد که عجوزه عطسه بلندی بکند و گوهر از دهانش بیرون بیفتد. گربه که در کمین نشسته بود فوراً پرید و گوهر را به دندان گرفت و تا عجوزه به خودش بیاید و دادوفریاد به پا کند، هر دو پا به فرار گذاشتند و خودشان را از پنجره به بیرون رساندند. سگ که پای پنجره انتظار میکشید گوهر را از دهان گربه گرفت و هر سه شروع به دویدن کردند. سگ از جلو و موش و گربه به دنبالش رفتند و رفتند تا به رودخانهای رسیدند. سگ که بهشدت تشنهاش شده بود خواست تا از رودخانه آبی بخورد؛ اما همینکه دهانش را باز کرد گوهر توی آب افتاد و به ته رودخانه رفت. حیوانهای بیچاره که روی رفتن به خانه را نداشتند، همانجا کنار رودخانه ماندند تا به هر طریقی که شده گوهر را به دست بیاورند و برای پسر ببرند.
١- خرناس = صدایی که در حالت خواب از گلوی شخص خفته بیرون آید.
ازقضا هرروز عدهای به کنار رودخانه میآمدند و ماهی میگرفتند. يك روز یکی از ماهیگیرها دلش به حال آنها سوخت و یکی از ماهیهایش را جلو آنها انداخت تا بخورند. آنها هم مشغول شدند و ناگهان در شکم ماهی چشمشان به گوهر شبچراغ (که تصادفاً ماهی آن را خورده بود) افتاد. باعجله آن را برداشتند و پیش پسر بردند.
پسر که در این مدت کمکم گوهر شبچراغ و خواستگاری از دختر خان را فراموش کرده بود، وقتی دوباره چشمش به گوهر افتاد هوس برش داشت و با خوشحالی گوهر را زیر زبان گذاشت و چند آرزوی کوچک کرد تا مطمئن بشود که گوهر همان گوهر است؛ اما هر چه منتظر ماند، آرزوها برآورده نشدند. پسر غمگین به گوشهای نشست. مادر که از غم پسر دلش به درد آمده بود رو به او کرد و گفت: «بین پسرم. تو در این مدت که گوهر شبچراغ را از دست داده بودی، دیدی که بدون كمك آنهم میتوانی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. خدا به تو تن سالم داده است تا محتاج نباشی. از این گذشته، اگر از من بپرسی تمام این اتفاقات و ماجرای گوهر شبچراغ، آزمایشی بوده از طرف خداوند تا به تو بفهماند که اگر انسان اسیر هوی و هوس بشود، چه عاقبتی در انتظارش خواهد بود. پس تا دیر نشده، به همان زندگی گذشته برگرد و با اتکا به خدا و تن سالمت کوشش کن و برای برآوردن آرزوهایت به هیچچیز و هیچکس جز خودت و خدای خودت محتاج نباش و تکیه نکن.»
پسر که معلوم بود حرفهای مادر در او تأثیر زیادی گذاشته، سر به زیر انداخت و از خانه خارج شد. مدتها در تنهائی فکر کرد تا سرانجام به عمق حرفهای مادر و درسی که از طرف خدا به او داده شده بود پی برد و فهمید که هیچ گوهر شبچراغی در دنیا وجود ندارد و تنها گوهری که مشگلگشای انسان است همانی است که خداوند در او به امانت گذاشته.
درنتیجه یکباره همهچیز را به فراموشی سپرد و با درسی که آموخته بود، از آن به بعد مطمئنتر از گذشته، به کار و کوشش پرداخت و تا پایان عمر سعادتمند شد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
?یاد بچگیم افتادم