جلد کتاب قصه دو بوقلمون- فلفلی و گل باقالی-

قصه آموزنده «فلفلی و گل‌باقالی» – عاقبت غرور و خودپسندی

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

فلفلی و گل‌باقالی

قصه‌پرداز: علی پناهی
نقاشی: محمود پهلوان‌زاده
نوبت چاپ: چهارم
تاریخ انتشار: ۱۳۶۹
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

فلفلی و گل‌باقالی

در یک مزرعه، میان حیوان‌های دیگر، دوتا بوقلمون زندگی می‌کردند. اسم یکی از بوقلمون‌ها فلفلی و اسم دیگری گل‌باقالی بود.

گل‌باقالی خیلی ازخودراضی و مغرور بود. فکر می‌کرد که بوقلمونی به‌خوبی او در هیچ کجای دنیا پیدا نمی‌شه.

یک روز، فلفلی بال‌هایش را بازکرده و چتر زده بود.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

گل‌باقالی چتر او را دید و درحالی‌که می‌خندید گفت:

– این‌ها هم بال‌وپر است که تو داری؟ من اگر به‌جای تو بودم هرگز بال‌هایم را باز نمی‌کردم.

فلفلی گفت:

– بال‌های تو هم از بال‌های من قشنگ‌تر نیست، چترت هم از چتر من بزرگ‌تر نیست.

گل‌باقالی گفت: این‌طور فکر می‌کنی! پس نگاه کن!

آن‌وقت بال‌هایش را باز کرد و چتر زد.

چتر گل‌باقالی خیلی بزرگ و قشنگ بود. ولی خودش از آن راضی نبود. مرتب خودش را باد می‌کرد تا چترش بزرگ‌تر شود. فلفلی از بزرگی چتر گل‌باقالی ترسید. هرگز ندیده بود که چتر یک بوقلمون این‌قدر بزرگ شود.

به گل‌باقالی گفت:

– خیلی خوب من قبول دارم. چتر تو خیلی بزرگ‌تر و قشنگ‌تر از چتر من است.

حالا بال‌هایت را ببند.

گل‌باقالی گفت:

– خیلی خوب، حالا که قبول داری، پس بال‌هایم را می‌بندم، ولی هر چه کرد نتوانست بال‌هایش را جمع

کند.

فلفلی گفت:

– باید فکری کرد، نمی‌شود که بال‌هایت همیشه باز باشند

گل‌باقالی گفت:

– چراکه نمی‌شود؟ خیلی هم بهتر است، حالا همه حیوان‌های مزرعه می‌بینند که من چه چتر بزرگی دارم.

آن‌وقت گل‌باقالی توی مزرعه به راه افتاد و به یک خروس رسید.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

به او گفت:

– ببین چه بال‌های قشنگی دارم؟

خروس گفت:

– بله بال‌های تو قشنگ است، ولی من هم بال‌های قشنگی دارم و هم خوب آواز می‌خوانم!

گل‌باقالی گفت:

– آواز خواندن به چه دردی می‌خورد؟

گل‌باقالی رفت و رفت تا به سگ مزرعه رسید.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

به او گفت:

– ببین چه بال‌های قشنگی دارم!

سگ گفت:

– بله بال‌های تو قشنگ است؛ ولی من می‌توانم از شب تا صبح بیدار باشم و از مزرعه نگهبانی کنم.

گل‌باقالی گفت:

– نگهبانی به چه دردی می‌خورد؟

سپس گل‌باقالی پیش یکی‌یکی حیوانات مزرعه رفت و بال‌هایش را به آن‌ها نشان داد و گفت:

– هیچ حیوانی به قشنگی من نیست.

کم‌کم شب شد. در این وقت فلفلی پیش گل‌باقالی آمد و گفت:

– دیگر شب شده است، بیا به لانه برویم تا بخوابیم.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

گل‌باقالی گفت:

– بخوابیم؟ من چطور می‌توانم با این بال‌های باز بخوابم؟

گل‌باقالی تازه فهمید که نمی‌تواند همیشه با بال‌های باز زندگی کند.

به فلفلی گفت:

– خوب حالا من چه‌کار کنم. من که نمی‌توانم بال‌هایم را ببندم. با بال‌های بازهم که نمی‌شود خوابید.

فلفلی گفت:

– در آخر مزرعه، پشت آن تپه، جنگل کوچکی است. در آنجا میمونی زندگی می‌کند که خیلی داناست. بیا پیش او بروبم، شاید بتواند کاری برایت بکند.

فلفلی و گل‌باقالی به راه افتادند. رفتند تا به درخت بزرگی در جنگل رسیدند که خانه میمون دانا بود. به میمون سلام کردند و گل‌باقالی برای میمون تعریف کرد که چه طور بال‌هایش را بازکرده است و دیگر نمی‌تواند آن‌ها را ببندد.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

میمون از روی شاخه پایین پرید و خوب به بال‌های گل‌باقالی نگاه کرد و گفت:

تو به بیماری بدی گرفتار شده‌ای. اسم بیماری تو خودپسندی است.

گل‌باقالی که از حرف‌های میمون چیزی نفهمیده بود ترسید و گفت:

– بیماری خودپسندی دیگر چیست؟

میمون دانا گفت:

– بیماری خیلی بدی است. ازخودراضی‌ها این بیماری را می‌گیرند.

گل‌باقالی گفت:

– حالا من چه‌کار کنم؟

میمون گفت:

– اگر این‌قدر ازخودراضی نباشی، بیماری‌ات خوب می‌شود.

گل‌باقالی گفت:

– من دیگر نمی‌خواهم ازخودراضی باشم.

میمون گفت:

– با حرف نمی‌شود، باید نشان بدهی که ازخودراضی نیستی.

گل‌باقالی و فلفلی با میمون دانا خداحافظی کردند و به راه افتادند.

وقتی به لانه رسیدند، فلفلی گفت:

– گل‌باقالی مرا ببخش. من دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم.

فلفلی این را گفت، رفت و خوابید.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

گل‌باقالی بیچاره، جلو لانه تنها ماند. او خیلی می‌ترسید. در این موقع سگ مزرعه پیش او آمد و گفت:

– گل‌باقالی، نترس من نگهبانم. تا صبح پیش تو بیدار می‌مانم.

گل‌باقالی گفت:

– تو چقدر مهربانی! چقدر از من بهتری!

در این وقت حس کرد که بال‌هایش کمی جمع شدند؛ ولی هنوز چترش باز بود و نمی‌توانست بخوابد.

سگ و گل‌باقالی همین‌طور بیدار ماندند. ولی مگر صبح می‌شد.

گل‌باقالی خیلی خسته شده بود. دیگر نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. ناگهان خروس شروع به خواندن کرد و صبح شد.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

گل‌باقالی خیلی خوشحال شد و گفت:

– به‌به خروس چقدر قشنگ می‌خواند. چقدر از من بهتر است. حتی بال‌هایش هم از بالای من قشنگ‌تر است.

در این وقت بال‌های گل‌باقالی جمع‌تر و جمع‌تر شدند. ناگهان چترش بسته شد.

گل‌باقالی دوید و توی لانه رفت.

قصه کودکانه فلفلی و گل‌باقالی -داستان دو بوقلمون-عاقبت خودپسندی-ارشیو قصه ایپابفا

یک روز و یک‌شب در آنجا خوابید. وقتی بیدار شد دیگر بیمار نبود، دیگر خودپسند و ازخودراضی نبود. از آن روز تصمیم گرفت که دیگر به کسی نگوید «من از تو بهترم» و یا «بال‌ها و چترم از تو قشنگ‌تر است.»

والسلام

پایان

کتاب قصه «فلفلی و گل‌باقالی» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1369، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *