ماجراهای دراز و کوتوله
ماهیگیر و دخترش
نقاشی: آتلیه قصه جهاننما
چاپ دوم: ۱۳۶۳
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
ماجراهای شیرین «دراز و کوتوله» یک داستان خالص ایرانی است که از رسوم و سنتهای کشور عزیزمان مایه گرفته است. سرشار از امید و حرکت بهسوی آیندهای روشن. «ماهیگیر و دخترش» و صحبتهای دیگر که با انتخاب راه درست و توكل به خدا میتوان به آرزوها دستیافت.
با آرزوی کامیابی برای شما عزیزان
ماجرای دراز و کوتوله
ماهیگیر و دخترش
ایاز و فراز در کشتی بهسوی هندوستان درحرکت بودند و با جمشید و فرشید دوستان خود صحبت میکردند.
جمشید گفت: پدرم قصهای را تعریف کرده که خیلی شنیدنیه. ماهیگیری بود که به دخترش قول داده بود براش عروسک بخره و به همین جهت هرروز با همین خیال به دریا میرفت. تا اینکه یک روز وقتی به دریا رفت و تور را انداخت دید خیلی سنگینه. ماهیگیر تور رو کشید. ولی هرچه زور زد بیفایده بود. پیش خود میگفت: عجب ماهی بزرگیه! ياد عروسک دخترش افتاد. مثلاینکه جوان شده باشد و قدرت و نیروی عجیبی پیدا کرد گفت: «یا علی یا علی» و تور رو کشید. تور رو به داخل قایق انداخت و با کمال تعجب دید یک ماهی بزرگ به تور افتاده.
ماهیگیر خیلی خوشحال بود؛ چون پیش دخترش بدقول نشده بود. حالا میتوانست با فروش ماهی، عروسکی که دخترش دوست داره بخره! با خوشحالی پاروزنان بهطرف ساحل اومد. ظهر بود که به خونه رسید. بیرون کلبه قابلمه آش روی اجاق غل و غل میکرد. دخترش با دختر همسایه مشغول بازی با گوشماهی بود! وقتی پدرش رو دید فریاد زد: «بابا» و پدرش اونو در آغوش گرفت و بوسید. گفت: دخترم فردا به بازار میریم و برات اون عروسکی که دوست داری میخرم!
فردا به بازار رفتن و عروسكو خریدن! دختر هر شب عروسکو پیش خودش میخوابوند و براش لالایی میگفت.
قصه جمشید به اینجا که رسید ایاز گفت: چقدر خوبه که آدما به آرزوهاشون برسن و هیچکسی در هیچ گوشهای از دنیا ناراحت نباشه.
جمشید گفت: این قصه مال دوران بچگی ما بوده؛ ولی هنوز هم هر وقت من دریا رو میبینم یاد این قصه میافتم! فکر میکنم آگه آدم چیزی را بخواهد و تلاش بکنه به آن میرسه؛ و خدا هم کمکش میکنه!
ایاز گفت: راست میگی جمشیدخان. من قبل از اینکه با فراز آشنا بشم خیلی ناامید بودم. چون توی دنیا بیکس و تنها با این قدکوتاه هر جا میرفتم اذیت و آزار میدیدم. البته آدمای خوب هم توی دنیای ما زیاد هستن و همیشه اونا به داد من رسیدن. ولی بااینحال وقتی با فراز آشنا شدم، خیلی فرق کردم. یادته فراز؟ اولین روزی که میخواستم سطل رنگو از روی چهارپایه بردارم. چطور رنگها را ریختم و سر و روی خودم را رنگی کردم؟ بغض گلویم را گرفته بود. فکر میکردم هیچوقت نمیتونم کاری را بهخوبی انجام بدم؛ اما فراز به من امید و دلگرمی داد و تنها کسی بود که منو مسخره نکرد. مثل شما که از دیدن قدکوتاه من تعجبی نکردین!
جمشید و فرشید خندیدند.
فرشید گفت: در دنیا کسی نیس که عیب و ایرادی نداشته باشه. ولی عیب و ایراد ظاهری مهم نیس! اخلاق و رفتار تربیت و ادب آدم مهمه. حتی من دیدم بعضيا جلوی بچهها کارهای اشتباهی میکنن و آگه کسی ایراد گرفت میگن بچه است و نمی فهمه. نه این کارها غلطه، بچه یک انسانه. به قول یکی از روانشناسان، کودک یعنی انسانی کوچک! اونا که اینطور فکر میکنن ظاهربین و کوتهفکر هستن! در قصه ماهیگیر دیدیم که دختر کوچولوی او چقدر دانا و باهوش بود؟ او حتی فکر پول داشتن یا نداشتن پدرش را میکرد! بچهها همهچیز رو خوب می فهمن! همه بچههای دنیا خوب و دوستداشتنی هستن! ممکنه بعضی بچهها کار اشتباهی بکنن ولی وقتی به اونا بگی قبول میکنن.
جمشید گفت: وقتی آدم باهمصحبت می کنه حرف به کجاها می کشه. صحبت از آب شروع شد، به دانشمندان کشیده شد و بعد به اختراعات و اکتشافات و حالا صحبت از بچه اس. راستی شما زن و فرزند ندارین؟
فراز گفت: والله از زمانی که من و ایاز باهم دوست شدیم و کارمون رونق گرفت خیلی دلمون میخواست ازدواج کنیم. به قول معروف سروسامانی بگیریم؛ اما چون من از بچگی عاشق سیروسفر بودم و بخصوص هندوستان برای من همیشه کشور رؤیایی بوده! قرارمون براین شده که بعد از سفر به هندوستان ازدواج کنیم و تشکیل خونواده بدیم.
جمشید و فرشید گفتند: انشاء الله! مارو هم دعوت می کنین تا یک شیرینی حسابی بخوریم!
فراز و ایاز گفتند: چه کسی را دعوت کنیم بهتر از شما. ما به دوستی با شما افتخار میکنیم. در دنیا هیچچیز بهتر از دوست و رفیق خوب نیس.
صحبت از دوست و رفیق شد.
فراز گفت: قصهای یادم اومد که براتون تعریف میکنم.
جمشید گفت: ما شانس آوردیم که دو تا همزبون پیدا کردیم. چون کشتی مث هواپیما نیس که بهسرعت مثلاً سه یا چهارساعته به مقصد برسه! البته کشتی برای شما که اولین باره با اون سفر می کنین جالبه. ولی برای من دیگه لطفی نداره! این دفعه هم به خاطر فرشید بود که با کشتی سفر میکنم! چون چند هفته طول میکشه تا به مقصد برسه! اما خب حالا که همصحبت پیدا شده من خوشحالم! البته توی کشتی وسایل تفریح و ورزش هست. من و فرشید صبحها نیم ساعتی روی عادت گذشته ورزش میکنیم!
فراز گفت: راستش ما هم عجیب عادت به کار داریم. من هیچوقت نمیتونم بیکار بشینم. از بچگی هر کاری که فکر کنین من انجام دادم. آهنگری، نجاری و نقاشی ساختمون که خیلی زیاد.
ایاز گفت: منم پیش فراز نقاشی ساختمون یعنی رنگآمیزی رو خوب یاد گرفتم. توی اون شهری که ما کار میکردیم، از تمام همکارا بیشتر کار داشتیم! راستش من الآن دلم میخواست لباس کار بپوشم و همراه فراز تمام این کشتی را رنگ کنیم. در دنیا هیچ چیزی بدتر از تنبلی و بیکاری نیس.
جمشید گفت: راست گفتن حرف، حرف میاره! آقا فراز میخواس قصهای رو تعریف بکنه!
فراز گفت: بله قصه راجع به رفیق بود! دوستی داشتم تعریف میکرد اون زمونا که مکتب خونه بهجای مدرسه بود، پدرم منو به مکتب فرستاد! من به درس و کتاب خیلی علاقه داشتم. هرروز صبح با شوق، کتاب و دفتر و قلم رو برمیداشتم و به مکتب میرفتم.
چون درس ما طول میکشید مادرم همیشه غذایی میپخت و توی قابلمهای میگذاشت، توی یک دستمال میپیچید و به دستم میداد تا موقع ناهار بخورم! معلم ما مرد مهربان و خوبی بود. ما میشنیدیم که در مکتب خونه ها مرتب بچهها را به خاطر هر کاری چوب و فلک میکنن. یعنی پاهای اونارو می بندن و با چوب میزنن؛ اما در مکتبخانه ما از این حرفها خبری نبود. برای همین بیشتر از همهام شاگرد داشت. هم بچهها راضی بودن، هم پدر و مادرها. وقتی معلم درس میداد بچهها باید دوبهدو باهم تمرین کنن. اونا که بلد بودن باید به اونا که بلد نبودن یاد بدن. من خیلی زرنگ بودم. بچهها از من میپرسیدن و من جواب میدادم. همه به من احترام میگذاشتند. توی خونه وقتی مهمون داشتیم یا وقتی جایی به مهمونی میرفتیم همه تعریف میکردن. مادرم میگفت ماشالله، هزار ماشاالله بچهام خیلی علاقه به درس داره. پدرم میگفت: انشاء الله يه روز دکتر بشه! ولی من خودم دلم میخواس معلم بشم! عمهام به پسرش میگفت: یاد بگیر از پسرداییات ناصر، یاد بگیر ماشاءالله الآن خودش یه معلم شده! همه میان از اون درس یاد می گیرن! و من واقعاً لذت میبردم.
توی کوچه ما یک پسری بنام اسکندر بود. اسکندر یک روز به مکتب می اومد یک روز نمی اومد. با تیرکمون دنبال گنجشگ و پرنده بود؛ ولی میزد شیشههای همسایهها را میشکست! با بچهها دعوا میکرد. ولی هر وقت منو میدید احترام میگذاشت. میگفت ناصر بیا بازی کنیم. منم کمی بازی میکردم و میرفتم سراغ درس و کتاب؛ ولی اسکندر دستبردار نبود. کمکم با من رفیق شد و منو از درسومشق به بازی و شیطنت کشید. طوری شد که دیگه حرف پدر و مادرم را هم گوش نمیکردم. همه تعجب کرده بودن؛ اما بازی کردن برای من آنقدر شیرین شده بود که حساب هیچچیز را نمیکردم. کمکم دیدم از احترام بچهها و مردم خبری نیست؛ ولی دیگر بدعادت شده بودم.
یک روز معلم با مهربانی به من گفت: ناصر جان تو تازگیها خیلی بازیگوش شدی و من تعجب میکنم. تو اصلاً اینجور نبودی! اینطور که من شنیدم با اسکندر رفیق شدی؛ ولی من بارها گفتم دوست خوب باعث خوشبختی آدم میشه و رفیق بد آبروی آدم رو میبره. خوب است تا دیر نشده از این کارها دستبرداری! من تو رو مثل فرزند خودم دوست دارم و حیفم میاد که به بیراهه بری!
من از حرفای آقا معلم خجالت میکشیدم؛ ولی عادت زشت درس نخواندن و بازیگوشی را ترک نکردم تا اینکه یک روز وقتی با اسکندر از دیوار باغی بالا میرفتم تا لانه گنجشکی را خراب کنم از اون بالا افتادم و بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم پدر و مادرم بالای سرم بودن. مادرم باحالت غصهداری گفت: ناصر! ناصر پسرم! حالت خوبه! و من با سر اشاره کردم. مادرم خوشحال شد. همه فامیل به عیادت من می اومدن و میرفتن. در حال تب و بیماری حرفهای اونا رو میشنیدم.
عمهام میگفت: واقعاً که حیف، چی بود و چی شد؟ بچه به اون زرنگی هیچکس فکر نمیکرد اینطور بازیگوش بشه و از درسومشق فراری. مادرم میگفت، همش تقصیر اون پسرهاس. از وقتیکه با اون اسکندر رفیق شد، اینجوری شد. وگرنه ناصر من عاشق درس و کتاب بود. بازی هم که میکرد به موقع و اون هم بازیهای بی آزار نه اینکه مزاحم کسی بشه. مثلاً موقعی که مردم خوابیدن داد و بیداد بکنه. نه! اصلاً اینجوری نبود. پدرم میگفت والله نمی دونم نمیشه گفت تقصیر اسکندره! چون اسکندر نباشه یکنفر دیگه! اینکه حرف نشد. آدم باید خودش به فکر خودش باشه. گول کسی رو نخوره! خب اون هم مثل ناصر ما بچه اس و احتیاج به همبازی داره! مادرم میگفت نمی دونم والله! شاید این پیش آمد باعث بشه دوباره مثل اول به درس ومشق علاقمند بشه و دست از شیطونی و بازیگوشیهای بیخودی برداره!
من همه این حرفها رو میشنیدم. مثل اینکه کاردی دارن توی قلبم فشار میدن! ناراحت میشدم. همان روزها که توی بستر بیماری بودم تصمیم گرفتم که وقتی حالم خوب شد جبران تمام اون بازیگوشیها رو بکنم و دوباره مثل روزهای گذشته درس بخونم و از کتاب دور نشم. آره همون شد، بعد از خوب شدن شروع به کار کردم و آرزوی پدر و مادرم برآورده شده و میبینی که حالا من یک دکترم.
صحبت فراز به اینجا که رسید، ایاز گفت: چرا این قصه را تابهحال برای من تعریف نکرده بودی؟
فرشید گفت: شاید فرصت نبوده! راستش خود من هم تعجب میکنم که چطور به خاطرات گذشته و دوران کودکی برگشتم و دوست دارم از گذشته بگویم و بشنوم.
جمشید گفت: همهچیز از دوران کودکی شروع میشه. هیچچیز شیرینتر از خاطرات قشنگ دوران کودکی نیس.
فراز گفت: راستی هم همینطوره، مثلاً همین دوست من که خاطرهاش را شنیدید الآن دکتره و در یکی از شهرهای ایران مشغول طبابت! ولی هر وقت که فرصت بکنه و سرحال باشه این خاطره را برای دوستانش تعریف می کنه.
کشتی میرفت و همچنان بر روی موجهای بلند و کوتاه دریا پیچوتاب میخورد و گفتگوی چهار مرد ایرانی که باهم همسفر شده بودند تمامی نداشت. آنها مثل کسانی که پس از سالها دوری به هم میرسند، هرچه از هرکجا میدانستند برای هم میگفتند و گاهی روزها به تماشای دریا و مسافرین کشتی از سفیدپوست و سیاهپوست گرفته تا چشم آبیها و سیاهچشمها! و بچههای بور و سفید و یا سیاه همه دیدنی و جالب بودند. کشتی هر هفته یکبار در بعضی بندرها لنگر میانداخت و مسافرین تازهای سوار میکرد یا چیزهای لازم را برای کشتی تهیه میکردند.
«کاپیتان» مرد خوشبرخورد و شوخطبعی بود. گاهی که فرصتی پیدا میکرد با مسافرین شوخی میکرد. یک روز صبح وقتی فراز و اياز روی عرشه کشتی قدم میزدند کاپیتان به آنها نزدیک شده و گفت: شنیدهام شما ایرانی هست! آقا کوچول! و آقابزرگ. باهم هست دوست؛ و قهقهه خندید!
فراز گفت: بله ما ایرانی هستیم و باهم دوستیم! میخوایم برای گردش به کشور شما يعنی هندوستان بريم!
کاپیتان گفت: ها! شما نارگیل خیلی دوست داشت! یا سوار فیل شدن!
فراز گفت: فیلسواری هم بد نیست!
ایاز گفت: من دوست دارم سوار فیل بشم و هی نارگیل بخورم!
«کاپیتان» گفت: شما آقا کوچول هست خیلی شکمو! من خیلی خیلی تعجب کرد!
ایاز گفت: باید توی هندوستان موز و نارگیل حسابی بخوریم! شما هم به ایران اومدید گز اصفهان و باقلوای یزد بجای اون بخورین!
«کاپیتان» خندید و گفت: شما هست خیلی زرنگ و باهوش! راستی که من گز و باقلوا خیلی دوست داشت! و همیشه از ایران همراه برد و خورد! امیدوارم در هندوستان به شما خوش گذشت.
فراز گفت: کاپیتان کی میرسیم؟
کاپیتان گفت: فردا شب! من همین الآن بوی هندوستان را حس کرد!
«كاپيتان» خداحافظی کرد و رفت.
فراز گفت: شنیدی ایاز، هرکسی وطن خودش رو از همه جای دنیا بیشتر دوست داره. بااینکه مرتب با کشتی میره و میاد ولی همین چند ماهی که نبوده دلش برای آبوخاکش تنگ شده! میگه از همین حالا بوی هندوستان حس میکنم!
ایاز گفت: راست میگی فراز. بااینکه من خیلی خوشحالم و چیزی نمونده به هندوستان برسیم، ولی دلم برای ایران تنگ شده. یادته موقعی که میومدیم، کَل اِبرام و کریم آقا و مش فتحالله و تیمور خان چه حالی داشتن. طفلی تیمور تازه به ما علاقهمند شده بود. وقتیکه ازش جدا میشدیم اشک تو چشماش حلقه زده بود!
فراز گفت: بهقولمعروف، از آدم یک خوبی میمونه و یک بدی، مثلاً همین «کاپیتان» رو دیدی چقدر مرد خوشبرخورد و شوخ طبعیه! با همه سربهسر میذاره! آدم صدسال دیگه هم که زنده باشه یادش میکنه! آدم خوشاخلاق و خوشرو را همیشه مردم دوست دارند و از او یاد میکنند.
پایان