سروته یک کرباس
(نروژ)
(منتخبی از قصه های عامیانه اروپای شمالی، شرقی و مرکزی)
مترجم: اصغر رستگاری
نگارش، بازخوانی و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک مرد بود یک زن داشت. این زن و شوهر از دار دنیا یک تکه زمین داشتند که خیلی دلشان میخواست بکارند و چیزی ازش برداشت کنند، منتهی نه بذری در بساط داشتند و نه پولوپلهای که بروند بذری بخرند. داروندارشان یک گاو شیرده بود و یک مرغ پیر لاغر مردنی. یک روز مرد تصمیم گرفت راه بیفتد برود شهر گاو را بفروشد و با پولش یک کیسه بذر بخرد. تا آمد راه بیفتد، دستودل زن لرزید و جلو شوهرش را گرفت، مبادا برود توی شهر پول گاو را بدهد خرج عطينا بكند، دست از پا درازتر برگردد. این بود که خودش گاوه را برداشت، مرغه هم را تنگش گذاشت و راه افتاد طرف شهر.
نزدیکهای شهر رسید به یک قصابی. قصابه تا زنه را دید پرسید: «باجی، این گاو فروشی است؟»
زنه جواب داد: «بله آوردهام بفروشم.»
– خب، چند میفروشی؟
– والله، این گاو را میدهم پنج قران، این مرغ را میدهم پنجاه قران.
قصابه گفت: «خیلی خب، مرغ مال خودت، به شهر که برسی آبش میکنی؛ اما گاوه را حاضرم پنج قران بخرم.»
زن گاوه را داد، پنج قران را گرفت و راه افتاد. در شهر، هر چه گشت یک نفر پیدا نشد حاضر بشود پنجاه قران بدهد یک مرغ پیر مردنی بخرد. این بود که خستهوکوفته برگشت پیش قصاب و گفت: «داداش جان! من که هرچی سگ دو زدم یکی پیدا نشد این مرغ وامانده را ازم بخرد. خودت یکجوری ورش دار، خلاصم کن.»
قصاب گفت: «باشد. بیا تو ببینم چهکارش میشود کرد.»
زن رفت تو. قصابه تروفرز دستبهکار شد و یک میز مفصل چید پر از اطعمه و اشربه های جورواجور. زنک شروع کرد به خوردن. هی خورد و میخورد و میخورد. آنقدر خورد که یکدفعه نفهمید چی شد. دنیا دور سرش چرخید و افتاد خرخر خوابید. تا زنه خوابش برد، قصابه پا شد زنک را برداشت کرد تو یک بشکه قیر، خوب قير ماليش کرد و آورد گذاشت رو یک کپه پر، حسابی غلتاندش. از خواب که بیدار شد دید تمام هیکلش شده پر از پر. هر چی فکر کرد و به مغزش فشار آورد تفهمید چه بلایی سرش آمده و چطور شده که به این روز افتاده.
– «دهه! یعنی این خود منم؟ نه والله، من کی همچین پر و پشمی داشتم؟ این باید یک پرنده عجیبالخلقه باشد. خب، حالا از کجا بفهمم این خود منم یا من نیستم؟ آها! فهمیدم چکار کنم. میروم خانه. اگر گوسالهمان آمد مثل همیشه به دستم لیس زد، یا سگمان مرا که دید عوعو راه نینداخت، معلوم میشود این خود منم، اگرنه من نیستم.»
راه افتاد طرف خانه. هنوز پایش را از در خانه تو نگذاشته بود که چشمتان روز بد نبیند، سگ خانه یک عوعویی راه انداخت، یک عوعویی راه انداخت، آن سرش ناپیدا، انگار که تمام دزدها و حرامیان عالم جمع شدهاند توی حیاط.
زن گفت: «اوا، خاک عالم! نگفتم؟ پس یقین این من نیستم.»
رفت توی طویله، ببیند گوساله چه میکند. گوساله بوی گند قیر که به دماغش خورد لیس که نزد هیچ، فرت و فورتی کرد و سرش را برگرداند.
زن گفت: «نه والله! بیبروبرگرد این خود من نیستم. حتماً این یک پرنده عجیبوغریب است.»
چهار دستوپا از دیوار رفت بالا، آمد رو پشتبام، دستهایش را مثل دو تا بال تکان تکان داد، دید نزدیک است بپرد هوا.
شوهرش این چیزها را که دید رفت تفنگش را برداشت آمد نشانه گرفت که بزند دخلش را بیاورد که زن داد زد: -«اوا! چرا همچین میکنی؟ یکوقت تیر درنکنی ها! منم، بابا، من!»
شوهرش گفت: «اگر تویی، چرا مثل بزغالهها رفتهای رو پشتبام. بیا پایین ببینم چه غلطی کردهای.»
زن چهار دستوپا آمد پایین، هر چه توی جیبهاش را گشت، یک پول سیاه هم پیدا نکرد. معلوم شد پنجقرانی را که از قصاب گرفته تو خواب گم کرده. شوهره ته و توی قضیه را که درآورد گفت: «بابا ایوالله! از تو احمقتر آدم پیدا نمیشود!» و به حدی عصبانی شد که تصمیم گرفت خانه زندگیش را ول کند و بگذارد برود. برود بگردد هر موقع سه تا زن دیگر به حماقت زن خودش پیدا کرد برگردد سر خانه زندگیش و با همین زن خلوچل بسازد.
بقچه بندیلش را بست و راه افتاد. یک مقدار که رفت برخورد به یک زن. دید یک الک خالی گرفته دستش و از در یک آلونک چوبی نوساز بدو بدو هی میرود تو و هی میآید بیرون. هر بار هم که میرود تو، پیشبندش را میاندازد رو الک، انگار که راستی راستی چیزی توی الک هست. تو که میرود الک را برمیگرداند خالی میکند کف زمین.
پرسید: «باجی! چکار داری میکنی؟»
زنه جواب داد: «هیچی، دارم یکخرده آفتاب جمع میکنم ببرم تو خانهام. فقط نمیدانم چرا بیرون که میآیم الكم پر از آفتاب میشود، اما همینکه میروم تو، میبینم الكم مثل کف دستخالی خالیه. تو آلونک قبلی که بودم، آلونکم پر از آفتاب میشد. یکبار هم نشد که بروم بیرون، آفتاب جمع کنم بیارم تو. کاش یکی پیدا میشد یکخرده آفتاب بار میکرد میآورد تو خانهام. عوضش من هم سی قران پول میگذاشتم کف دستش و میگفتم: بهسلامت، خیر پیش!»
مرد گفت: «تو خانهات تبر داری؟ اگر یک تبر بدهی، همینالان یک عالمه آفتاب میریزم تو خانهات.»
یک تبر از زن گرفت و چند تا پنجره میان دیوار آلونک برایش ساخت. نگو نجارها یادشان رفته بود پنجره برای آلونک کار بگذارند. پنجرهها را که ساخت، آفتاب افتاد تو خانه و او سی قران پول را گرفت و راه افتاد. همینجور که میرفت به خودش گفت: «این اولیش. بروم ببینم دو تا ضعيفه دیگر به حماقت زن خودم پیدا میکنم.»
کمی که رفت، سر راهش از جلو یکخانه رد شد. دید یک صدای جیغودادی از تو خانه میآید بیرون که نگو. رفت تو، دید یک زن یک پیرهن انداخته رو سر شوهرش و یک تخماق گرفته دستش و هی میکوبد رو سر شوهره. پرسید: «باجی! چرا افتادهای به جان شوهرت؟ مگر میخواهی بکشی این زبانبسته را؟
زن گفت: «اوا، خاک تو سرم! این حرفها چیه؟ من فقط میخواهم یک سوراخ تو این پیرهن باز کنم، گردنش از آن بیاید بیرون.»
نگو پیرهنه شکافی برای یقه نداشته و در تمام این مدت شوهر بدبخت هي جيغ میکشیده و هی ناله میکرده.
– «خدا پدر و مادرش را بیامرزد که بیاید این پیرهن نو را امتحان کند! کاش یکی پیدا میشد به این زنکه حالی میکرد یک راه دیگر واسه یقه درست کردن پیدا کند. عوضش من هم سی قران پول میگذاشتم کف دستش، میگفتم: بهسلامت، خیر پیش!»
مرد گفت: «اینکه کاری ندارد. چشمت را هم بزنی درستش میکنم. یک قیچی به من بدهید کارتان نباشد.»
قیچی را گرفت و یک سوراخ برای یقه برید. بعد هم سی قران را گرفت و راه افتاد. همینجور که میرفت به خودش گفت: «این هم دومیش. بروم ببینم یکی دیگر میتوانم به حماقت زن خودم پیدا کنم.»
رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. پیش خودش گفت بد نیست بروم تو کلبه سر زمین، کمی استراحت کنم. زن صاحبخانه پرسید: «داداش جان اهل کجایی؟»
مرد همینجور قزنقورتکی گفت: «اهل بهشت.» آخر اسم مزرعه خودش بهشت بود.
زن تا این را شنید داد کشید: «بهشت؟ نه بابا! پس حتماً شوهر دوم من پیتر را میشناسی. آخر میدانی، آن خدابیامرز، چند سال پیش عمرش را داد به شما!»
نگو زنکه سه تا شوهر کرده بود. منتهی پیتر اولی و پیتر سومی توزرد از آب درآمده بودند، خیال میکرد فقط پیتر دومی میرود به بهشت.
مرد جواب داد: «ها، بله! خوب میشناسمش.»
زن گفت: «خب، حال و احوالش چطور است؟ آخ، بميرم الهی!»
– «ای، بدک نیست. بدبخت، نه پولوپلهای تو بساطش هست، نه جل پارهای که وصله تنش کند. این در و آن در میزند، گدایی میکند. بیچاره دو زار ندارد شب جمعه بدهد یک فاتحه واسه اش بخوانند.»
زن داد زد: «اوا، خدا مرگم بدهد! آن خدابیامرز کلی مالومنال از خودش گذاشت و رفت. چرا باید در خانه هر کس و ناکسی را بزند گدایی کند؟ آن بالا یک کمد هست پر لباس کهنه، تنگش هم یک صندوق پرپول، همهاش هم مال آن خدابیامرز. اگر لطف کنید، یک اسب و یک گاری بهتان میدهم، همهاش را بار کنید ببرید براش. اسب را میبندد به گاری، خودش هم مینشیند توش، راحت و آسوده از این خانه میرود به آن خانه. دیگر مجبور نیست پای پیاده گز کند.»
اینجوری بود که مرد یک گاری پر از لباس و یک صندوق پر از پول و تا جا داشت خرتوپرت و خوردنی و نوشیدنی بار گاری کرد و پرید توی گاری و راه افتاد. همینجور که میرفت پیش خودش گفت: «این هم سومیش. حالا بروم سر خانه زندگی خودم.»
حالا نگو پیتر سومی، کمی پایینتر، توی مزرعه مشغول شخم زدن بود. وقتی دید یک مرد غریبه با اسب و گاری و دمودستگاه از ملکش آمد بیرون، بدو بدو خودش را رساند خانه از زنش پرسید: «آن مرد کی بود با اسب سیاه همینالان از خانه آمد بیرون؟»
زن جواب داد: «او را میگویی؟ آهان! تازه از بهشت آمده بود. میگفت خدابیامرز پیتر، شوهر دومم افتاده به پیسی. این در و آن در میزند، صدقه میگیرد. نه پول مولی دارد، نه شندرپندری. من هم هر چی رخت و لباس کهنه ازش مانده بود با آن صندوق کهنه پول را دادم برایش ببرد.»
مرد شستش خبردار شد. جلدی پرید اسبش را زین کرد و شلاق کش پا گذاشت به تاخت. طولی نکشید که رسید پشت سر مرد، که نشسته بود میان گاری و سلانهسلانه میرفت. اینیکی تا شوهر زنه را دید، تروفرز گاری را برد توی یک بیشه کنار راه، یکمشت مو از دماسب کند و از یک درخت رفت بالا و موی دماسب را بست به نوک درخت، خودش هم آمد دراز کشید زیر درخت و بنا کرد زلزل آسمان را نگاه کردن.
همینکه پیتر سومی از راه رسید بلندبلند گفت: «آخ! كاش من بودم! نخیر! نخیر! من که در عمرم همچین چیزی ندیده بودم!»
پیتره سرجاش خشک شد. مدتی بر و بر نگاهش کرد. هاج و واج مانده بود که این دیگر چه صیغهای است. سر آخر گفت: «آنجا دراز کشیدی چی چی را می سُکی؟»
مرد بهجای اینکه جوابش را بدهد، هی گفت: «نخیر! تا حالا یک همچین چیزی ندیده بودم! نگاه کن، نگاه کن، آنجا را میبینی؟ جلالخالق! یک مرد نشسته پشت یک اسب سیاه و یکراست دارد میرود بهشت، دماسبش را ببین! هنوز از شاخه درخت آویزان است. آسمان را نگاه کن، اسب سیاهش را میبینی.»
پیتره یک نگاه به مرد و یک نگاه به آسمان کرد و گفت: «اگر مرا میگویی، من جز یکمشت موی دماسب رو شاخه درخت چیزی نمیبینم.»
مرد گفت: «معلوم است. ازآنجاکه چیزی را نمیتوانی ببینی. بیا اینجا دراز بکش، چشمت را بدوز به آن بالا، حواست را ششدانگ بده به آسمان، آنوقت ببین میبینی یا نمیبینی.»
پیتر سومی آمد دراز کشید کف زمین و چشمش را دوخت به آسمان. هی نگاه کرد هی نگاه کرد. آنقدر نگاه کرد که چشمهاش آب افتاد. بهشتآبادی هم معطلش نکرد، از جاش پا شد پرید پشت اسب او و گاری و اسب دیگر را هم یدک کشید و ده برو که رفتی.
صدای تاپوتوپ و تلق و تولوق اسب و گاری که بلند شد، پیتر سومی از جاش پرید. نگاه کرد دید بهشتآبادی اسبش را برداشته و فلنگ را بسته. چنان جا خورد که سرجاش خشکش زد. تا بیاید به خودش بجنبد مرغ از قفس پریده بود.
دماغسوخته و پکر، دست از پا درازتر برگشت. وارد خانه که شد زنش پرسید اسبت کو، جواب داد: «دادمش به همان بهشتآبادی ببرد برای پیتر دومی. آخر میدانی، دیدم انصاف نیست او بنشیند تو گاری در خانه اینوآن را بزند. حالا میتواند گاری را بفروشد، برای خودش یک کالسکه بخرد، قشنگ راه بیفتد برود این در و آن در بزند.»
زنش گفت: «خدا عمرت بدهد! هیچ فکر نمیکردم تو اینقدر مهربان باشی.»
القصه. مرد به خانهاش که رسید شصت قران پول کاسبی کرده بود و یک گاری پر از رخت و لباس و پول. پا به آب و ملک خودش که گذاشت دید زمینش را شخم زدهاند و بذر پاشیدهاند. اولین چیزی که از زنش پرسید این بود که از کجا بذر گیر آورده.
زن گفت: «والله، از قدیم گفتهاند هر چی بکاری همان را درو میکنی. این بود که من هم رفتم یکمشت نمک از همسایهها گرفتم پاشیدم رو زمین. اگر بختمان بگوید یک نم باران هم بزند دیگر نور على نور میشود.»
شوهرش گفت: «وای که تو چقدر ابلهی. تا زندهای همینجور ابله میمانی. منتهی ناراحت نباش، تو تنها نیستی، بقیه هم همچین عاقلتر از تو نیستند. همهتان سروته یک کرباسید.»
پایان