عروسی کدو و بادمجان
انتشارات پدیده
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی پسر کدخدا درحالیکه مرتب با چوبدستی خود به بتههای بادمجان و کدو و غیره میزد از میان کشتزارها میگذشت و سروصدا و ناله ترهبارها را درمیآورد. ناگهان با يك ضربت چوب، بادمجان قلمی و قشنگی را از بته جدا کرد و در آب انداخت.
بادمجان فریاد میکشید و کمک میخواست. هر چه بادمجانها سعی کردند تا او را بگیرند ممکن نشد. آب همچنان با سرعت بادمجان را میبرد و او هم كمك میطلبید. ناگهان يك کدوی تروتازه که لب نهر آب سبز شده بود دست باز کرد و بادمجان قلمی دست او را سفتوسخت چسبید؛ اما چون آب با شدت میخواست بادمجان را با خود ببرد کدو هم از بتهاش جدا شد و هر دو را آببرد.
آقا کدو و خانم بادمجان مرتب در آب بالا و پائین میرفتند تا اینکه به بیابانی که آب در شنها فرومیرفت رسیدند و از خستگی و بدبختی خود ناله میکردند. چون ساعتی به آن حال باقی ماندند از جا بلند شدند و خودشان را خشک کردند.
بادمجان به کدو گفت: کاش ما هم شنا کردن بلد بودیم تا اینطور ناراحت نمیشدیم.
کدو گفت: عزیزم هر چه بود گذشت. حالا باید به فکر آینده باشیم. بهتر است بهطرف کشتزارها برویم.
اما از کنار هر بتهای میگذشتند و میخواستند به آن بچسبند بتهها قبول نمیکردند. بادمجان خیلی غصه میخورد که بیبته شده ولی کدو او را دلداری میداد و میگفت: وقتی کدو با بادمجان از بتهاش جدا شد دیگر نمیچسبد و ما باید فکر دیگری بکنیم.
در این وقت یك کدوتنبل آنها را دید و دلش سوخت و گفت: بهتر است پیش مترسك جالیز رفته از او بخواهید فکری به حال شما بکند.
بادمجان و کدو از کدوتنبل که راهنماییشان کرده بود تشکر کردند و بهطرف قسمتی از جالیز که مترسک ایستاده بود روان شدند.
وقتی بادمجان و کدو کنار مترسك رسیدند کلاغزاغی هم آنجا بود و آنها حکایت خودشان را از اول تا آخر برای مترسك تعریف کردند. مترسك خوب گوش کرد و با صدای دورگه گفت: معلوم میشود که خیلی زجر کشیدهاید، بهتر است که امشب را درون این آلاچیق بخوابید تا فردا صبح فکری به حالتان بکنم.
صبح زود با صدای پرندگان از خواب بیدار شدند. وقتی از کلبه بیرون آمدند دیدند چلچلهها و طوطیها به دستور مترسک کارت دعوت عروسی چاپ کرده و میخواهند بین پرندگان و سایر حیواناتی که توی جالیز زندگی میکنند پخش کنند.
دورتادور درخت چنار غوغائی به پا شد و تمام پرندگان خواننده مشغول تمرین آواز بودند. بادمجان هم که دید کلاغزاغی و دوستانش مشغول ساختن خانه برای او و کدو هستند بالاسر جوجههای زاغی که تازه از تخم درآمده بودند رفت و برای آنها آنقدر لالائی گفت تا خوابشان برد.
ساختن خانه بهسرعت پیش میرفت و تمام حیوانات کمک میکردند که خانه برای شب عروسی آماده باشد و پس از برگزاری مراسم عروسی، کدو و بادمجان در خانه خودشان زندگی کنند و سرگردان نباشند.
پرستوها و کلاغزاغیها و قورباغهها و موشها و بادمجانها و کدوها و خیارها و گوجهفرنگیها همه و همه به کار پرداختند تا جشن عروسی مجللی برپا کنند و کارتهای دعوت را برای دوستان و خویشان خود میبردند.
آن شب در پای درخت چنار کهنسال محشری برپا بود و از هر طرف صدای سازوآواز به گوش میرسید. خروس میخواند و بشکن میزد، سوسکها جیرجیر میکردند و حشرات به هنرنمائی و رقاصی مشغول بودند و شربت و شیرینی، مرتب بين حاضرین قسمت میشد.
همگی شاد و خوشحال بودند؛ اما بعضیها هم زیر گوشی میگفتند: «عجب عروسی ناجوری! کدوی سفید عاشق بادمجان سیاه و سوخته شده.»
يك بادمجان که نزديك آنها بود و این حرف را شنید گفت: سفید و سیاه هر دو برابرند و سفیدها امتیازی بر سیاهها ندارند.
ارکستر قورباغهها بیداد میکرد و تمام شعرها و آهنگهای بیتلها را میخواندند و میزدند و حاضرین را غرق شادی و سرور میکردند.
پشه و زنبور با مهارت ویالون و کمانچه میزدند و وقتی عروس و داماد را گوجهفرنگی دستبهدست داد از صدای دست زدن و یار مبارک بادای مطربها گوش فلک کر میشد.
خیار سبز و قلمی در لباس حاجی و تربچهنقلی بهصورت کاکا سیاه و کدوتنبل در لباس قلندر مثل مطربهای روحوضی مردم را سرگرم کرده و میخنداندند.
خلاصه، تا ساعتی بعد از نیمهشب این بساط ادامه داشت. کمکم عروس و داماد خسته شده و خوابشان گرفت و بهطرف اتاقخواب رفتند و مهمانها هم دستهدسته متفرق شدند و سکوت برقرار گردید.
سال بعد بادمجان و کدو صاحب چند بچه قدونیمقد شده بودند که زیر درخت چنار از سروکول پدرشان بالا میرفتند.
خانم بادمجان هم برای زمستان بچهها مشغول بافتن کاموا بود تا بچههایشان که به دبستان میروند سرما نخورند. انشاءالله همانطور که آنها به مراد دلشان رسیدند شما هم به مراد دلتان برسید
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)