گرگ مهربان
داستان های مصور رنگی برای کودکان
تصویرگر: فیلیپ سلامبیه
مترجم: موسی نباتی – نعمتی
انتشارات بامداد
چاپ اول ۱۳۵۲
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
یکی بود یکی نبود. در میان جنگل گرگی زندگی میکرد که دندانهای قوی و زبان قرمز بزرگی داشت. او هرروز صبح از خانه خود بیرون میآمد و در جنگل گردش میکرد. آنقدر میگشت تا چیزی برای خوردن پیدا کند.
این گرگ هرگز بیجهت کسی را اذیت نمیکرد.
یک روز که گرگ در میان جنگل گردش میکرد، از دور چشمش به يك پسر کوچولو افتاد. این پسر در تمام دنیا هیچکس را نداشت؛ تنهای تنها بود. او آنقدر شجاع بود که از هیچچیز نمیترسید، حتی از این گرگ بزرگ. پسر کوچولو وقتی گرگ را دید ایستاد و به او نگاه کرد.
در این موقع ناگهان گرگ حرکت میکند. پسر کوچولو و شجاع هم دستهایش را روی زمین میگذارد و مثل گرگ راه میرود.
وقتی به هم میرسند گرگ مهربان فکر میکند که این بچه حتماً در جنگل گمشده و باید او را به خانهاش برساند.
پسر شجاع میگوید: «سلام گرگ بزرگ و مهربان، سرت را کمی جلوتر بیار تا من دماغت را نوازش کنم.»
گرگ بزرگ از این حرف خیلی تعجب میکند.
گرگ میگوید: «هوم … هوم … مواظب گرگها باش پسر شجاع. خیلی مواظب باش.»
پسر کوچولو میگوید: «. تو گرگ مهربانی هستی و مرا نمیخوری.
گرگ به او میگوید: «نه من تو را نمیخورم، من فقط شیر تازه میخورم.»
پسر کوچولو میگوید: «منم تو را نمیخورم چون تو خیلی بزرگ هستی.»
گرگ مهربان میگوید: «بیا تا تو را به خانه ببرم.»
پسر کوچولو گریهکنان میگوید: «من در دنیا هیچکس را ندارم. خانه هم ندارم.»
گرگ میگوید: «پس از حالا باهم زندگی میکنیم. تو میشوی پسر من.»
پسر کوچولو از خوشحالی گرگ بزرگ را در آغوش میگیرد و او را میبوسد.
از آن روز به بعد پسر کوچولو و گرگ بزرگ باهم زندگی کردند. آنها هرروز کنار درختی مینشستند و برای هم قصه میگفتند. بعضی وقتها هم گرگ یک صداهای عجیبی از خودش درمیآورد تا پسر کوچولو را خوشحال کند. پسر کوچولو گرگ را خیلی دوست داشت و گرگ از او بهخوبی مواظبت میکرد.
وقتی شب میشد پسر کوچولو سرش را روی سینه گرگ میگذاشت و با خیال راحت میخوابید. گرگ برای او لالایی میگفت و پسر روی پشمهای گرگ که گرمونرم بود به خواب میرفت. گرگ مهربان شبها نمیخوابید چون فکر میکرد که حیوانات بد ممکن است پسر کوچولو را اذیت کنند.
پسر کوچولو روزها هر کاری که دلش میخواست انجام میداد از درختها بالا میرفت و در چشمهها شنا میکرد. او از هیچچیزی نمیترسید. بعضی وقتها که خسته میشد سوار گرگ بزرگ میشد و باهم در اطراف جنگل گردش میکردند.
اگر بچههای دیگر این پسر کوچولو را، وقتی سوار گرگ بود میدیدند، حتماً از تعجب شاخ درمیآوردند.
پسر کوچولو گاهگاهی روی شاخه درختها، لانه پرندهها را پیدا میکرد، اما هیچوقت به بچههای آنها دست نمیزد. او جوجهها را نوازش میکرد و برایشان از کنار چشمه کرمهای کوچک میبرد. مادر جوجهها وقتی این پسر کوچولو و مهربان را در کنار بچههای خود میدید، خیلی خوشحال میشد. (دوستی با پرندهها چقدر شیرین و لذتبخش است.)
يك روز نزديك غروب آقا روباه پیش پسر کوچولو میآید و میگوید: «آقا کوچولو، توی دست من یك خار رفته، خواهش میکنم آن را بیرون بیار»
پسر کوچولو فوراً مشغول میشود و گرگ با خوشحالی به آنها نگاه میکند و میگوید: «پسر کوچولوی من دکتر شده. آفرین پسر عزیزم، هزار آفرین.»
يك روز هم در راه جنگل آنها دهقانی را میبینند که با چوبدستی بزرگش بهطرف آنها میآید. پسر کوچولو و گرگ فوراً پشت درختی پنهان میشوند.
مرد دهقان که کمی عصبانی بود میگفت: «. آه، اگر من این آقا گرگه را پیدا کنم، این گرگی که کار خودش را خوب انجام نمیدهد!!»
پسر شجاع و گرگ بزرگ به هم نگاه میکنند. پسر میگوید:
– «هیس، برویم ببینیم چی شده.»
گرگ میگوید: «. بله، برویم ببینیم دهقان چه میخواهد.»
هر دو آهستهآهسته به دنبال پیرمرد دهقان به راه افتادند. آنها آنقدر رفتند تا به دهکدهای رسیدند.
در این خانه همهچیز برعکس است. بچهها روی میز نهارخوری راه میروند و میرقصند و مرتب داد میزنند. آنها میگویند:
– «گرگه را پیدا کردی باباجان، گرگی که اصلاً وجود ندارد؟»
مامان بچهها میگوید: «هر کس روی میز راه برود گرگه میاد و او را با خود میبرد.»
بچهها با صدای بلند میخندند و میگویند:
– «گرگی که اصلاً وجود ندارد؟»
مادر بچهها میگوید: «آهای آقا گرگه! بیا بچهها رو بخور.»
گرگ بزرگ که پشت در نشسته بود با صدای بلند فریاد میزند:
– «هوم … هوم … چه کسی شیطانی میکند، هوم … هوم»
بچهها که از صدای گرگ خیلی ترسیده بودند فوراً از مادر و پدرشان معذرت خواستند و گفتند: «نه مامان ما دیگر عاقل شدیم، دیگر روی میز راه نمیرویم و انگشت خود را توی دماغمان نمیکنیم. دیگر با دست غذا نمیخوریم»
بابای بچهها از گرگ مهربان تشکر کرد و يك ظرف شير کنار در گذاشت تا بخورد و سیر شود.
وقتی گرگ مشغول خوردن شیرها بود پسر کوچولو روی علفها خوابش برد.
زن دهقان که فانوس به دست آمده بود تا مقداری علف برای گاوشان ببرد، پسر را پیدا میکند و میگوید:
– «آه خدای من چه پسر نازی، چرا اینجا خوابیده؟!»
و بعد پسر کوچولو را آهسته روی دست گرفت و به خانه برد.
پسر کوچولو تمام شب را بهراحتی میخوابد. گربه و قناری بهخوبی از او مواظبت میکنند.
گربه هم تمام شب را توی دهکده قدم میزند و میگوید: «هوم… هوم … چه کسی نخوابیده. بچههای خوب باید ساعت ۸ بخوابند. بچهها عاقل باشید و پدر و مادر خود را ناراحت نکنید. آهای کی بیداره هوم.. هوم.. هوم …»
صبح، پسر کوچولو از خواب بیدار میشود و میپرسد: «من کجا هستم؟ گرگ من کو؟ من چطور به اینجا آمدم؟»
زن دهقان برای او شیر تازه و گرم میآورد و میگوید:
– «من تو را از روی علفها آوردم. تو میتوانی پیش ما بمانی.»
ولی پسر شجاع میگوید «. نه، من باید برگردم و گرگم را پیدا کنم. او منتظر من است.»
پسر کوچولو وقتی صبحانهاش را میخورد زن دهقان را میبوسد و از قناری و گربه خداحافظی میکند.
گرگ مهربان نزديك خانه منتظر او بود. پسر کوچولو با خوشحالی جلو میرود و گرگ مهربان را در آغوش میگیرد گرگ هم خوشحال میشود و هردو باهم به راه میافتند.
پسر کوچولو دیگر پسر گرگ و پهلوان جنگل بود. او از هیچچیز نمیترسید. یك پهلوان واقعی و بیباک بود. جنگل خانه او بود و گرگ بزرگ پدر فداکار و مهربان او.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)