افسانه های ازوپ برای کودکان: قصه «موش روستایی و موش شهری» + قصه «سه گاو وحشی و شیر» + قصه «آسیابان و خرش» 1

افسانه های ازوپ برای کودکان: قصه «موش روستایی و موش شهری» + قصه «سه گاو وحشی و شیر» + قصه «آسیابان و خرش»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- موش روستایی و موش شهری

سه قصه جهانی
موش روستایی و موش شهری
(و دو قصه دیگر)

نوشته: ازوپ یونانی
ترجمه: سعید بهروزی
چاپ سوم: 1376
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

فهرست قصه ها:

قصه اول- موش روستایی و موش شهری

قصه دوم- سه گاو وحشی و یک شیر

قصه سوم- آسیابان و خرش

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

موش روستایی و موش شهری

در خانه‌ای کوچک و ساده، یک موش روستایی زندگی می‌کرد. او خیلی فقیر بود، اما در دوستی، صمیمی و وفادار بود. روزی دوستش موشي شهری را به خانه‌اش دعوت کرد، تا مهمان او باشد و باهم شام بخورند و درد دل کنند.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- موش روستایی و موش شهری

موش شهری که از سروصدای شهر خسته شده بود، از این دعوت خوشحال شد. لباس‌های نو و تمیزش را پوشید و به روستا رفت. وقتی به آنجا رسید، برخلاف انتظارش از ساختمان‌های شیک و تمیز و از کالسکه‌ها و مغازه‌های زیبا خبری نبود. با خود گفت: «اینجا دیگر کدام خراب‌شده‌ای است؟!»

موش شهری رفت و رفت تا دوستش را پیدا کرد. موش روستایی از دیدن او خوشحال شد، او را در بغل گرفت و بوسید و همراه خود به خانه برد. خانه موش روستایی، کلبه‌ای کوچک و قدیمی بود. وقتی آن‌ها حرف‌هایشان را زدند و درد دل کردند، نوبت خوردن شام رسید.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- موش روستایی و موش شهری

موش روستایی سفره‌اش را پهن کرد. چندتکه نان و کمی پنیر و چند ذرّت در سفره چید و با خوش‌رویی دوستش را سر سفره نشاند. موش شهری که به این غذای ساده و فقیرانه عادت نداشت، زیر لب غر زد و در دل گفت: «چه خانه کثیفی! چه سفره‌ای! چه غذاهای فقیرانه‌ای!» موش روستایی از ناراحتی دوستش نگران بود و پشت سر هم عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: «بفرما، غذا بخور، می‌دانم که غذای چندان خوبی ندارم. مرا ببخش.»

موشي شهری که دیگر حوصله‌اش سر رفته بود، گفت: «بله، راست می‌گویی، غذای چندان خوبی نیست.» و همان‌طور که به نان گاز می‌زد، ادامه داد: «تعجب می‌کنم، تو چه طور در اینجا زندگی می‌کنی؟! در این خانه خراب، با این غذاهای ساده! تعجب می‌کنم، تعجب می‌کنم! بیا به خانه من تا معنی زندگی و غذا را بفهمی. اگر به خانه‌ام بیایی، برایت جشن می‌گیرم.»

فردای آن شب، موشي شهری به خانه‌اش برگشت. موش روستایی با خودش گفت: «خیلی بد شد، دوستم ناراحت ازاینجا رفت. بهتر است به خانه‌اش بروم و عذرخواهی کنم.»

چند روز بعد، موش روستایی به‌طرف شهر راه افتاد. برای اولین بار بود که موش روستایی به‌جای شلوغی می‌رفت. چند بار نزدیک بود، زیر دست و پای آدم‌ها له بشود. یک‌بار چرخ یک گاری از نزدیک دمش رد شد و او را حسابی ترساند. جای دیگری، سگ رو به رویش پارس کرد و خواست به او حمله کند. موش روستایی که خیلی ترسیده بود، فریاد زد: «کمک! کمک!» و مثل تیر، فرار کرد. موش روستایی بالاخره به خانه دوستش رسید. بله، آنجا خانه دوستش، همان موش شهری بود. موش روستایی که نفس‌نفس می‌زد، ماجرای سفرش را تعریف کرد.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- موش روستایی و موش شهری

موش شهری خندید و گفت: «بله، شهر خیلی شلوغ و خطرناک است. فکر می‌کنم شانس آوردی که سالم رسیدی. درهرحال، به خانه من خوش‌آمدی و اتفاقاً به‌موقع آمدی. شام آماده است، بیا بنشین.».

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- موش روستایی و موش شهری

موش روستایی که خیلی خسته و گرسنه بود، به اتاقی بزرگ و زیبا رفت. اتاق، با شمعدان‌هایی زیبا روشن شده بود. روی یک میز، غذاهای جورواجور چیده شده بود. بوی غذاها هوش از سر موش روستایی برد. موش شهری فوراً دست‌به‌کار شد و شروع به خوردن کرد. موش روستایی که تا آن روز چنین غذاهای خوش‌رنگ و بویی را ندیده بود، گفت: «واقعاً که جشن قشنگی گرفته‌ای. عجب غذاهای خوشمزه‌ای؟ عجب بو و مزه‌ای دارند!»

اما همین‌که خواست شروع به خوردن کند. پیشخدمت خانه وارد شد. او جارویی در دست داشت و به جان موش‌ها افتاد.

موش‌ها از ترس پا به فرار گذاشتند و هرکدام توی سوراخی فرورفتند. موش شهری که از ترس، رنگش پریده بود و نفس‌نفس می‌زد گفت: «چقدر بدشانسی آوردیم! حالا باید به‌جای دیگری برویم و دنبال غذا بگردیم!»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- موش روستایی و موش شهری

موش روستایی گفت: «نه، دست شما درد نکند! من دیگر از خوردن این غذاها پشیمانم. دوست دارم به خانه کوچک خودم بروم و از همان غذاهای ساده بخورم؛ ولی در عوض از کسی نترسم.»

او این را گفت و به راه افتاد.

جداکننده پست ایپابفا2

سه گاو وحشی و یک شیر

در یک مزرعه سبز و پر علف، سه گاو وحشی زندگی می‌کردند. گاوها خیلی باهم دوست بودند. آن‌ها همیشه باهم بودند، چه، وقتی‌که می‌چریدند و چه، موقعی که بازی می‌کردند و یا می‌خوابیدند.

یک روز، شیری آن‌ها را دید و با خود گفت: «چه شکار جالبی!» اما وقتی خواست به آن‌ها حمله کند، گاوها به هم نزدیک شدند و با شاخ‌هایشان منتظر حمله شیر ماندند.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- سه گاو وحشی و شیر

شیر حتی نمی‌توانست تکان بخورد. به هر طرف که می‌چرخید، شاخ‌های تیز گاوی منتظرش بود. شیر که دید نمی‌تواند کاری بکند، ازآنجا رفت.

گاوها که پیروز شده بودند، خوشحال به چریدن مشغول شدند. یکی از آن‌ها گفت: «وقتی ما باهم باشیم، شیر هم نمی‌تواند به ما حمله کند.»

اما شیر از این شکست خود، خیلی ناراحت بود. با خودش گفت: «باید حیله‌ای به کار ببرم. باید گاوها را از هم جدا کنم.».

بله، این راه خوبی بود. تا وقتی‌که گاوها باهم بودند، شیر نمی‌توانست آن‌ها را شکار کند. باید آن‌ها را از هم جدا می‌کرد.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- سه گاو وحشی و شیر

روز بعد، بازهم شیر به مزرعه رفت. او با خود گفت: «چه خوب! گاوها جداجدا مشغول چرا هستند.» بعد به گاو قرمز نزدیک شد و به‌آرامی به او گفت: «سلام گاو قرمز، دوست عزیز، آمده‌ام معذرت بخواهم. قول می‌دهم با تو کاری نداشته باشم. راستی، بین شما سه تا، کدام‌یکی قوی‌تر است؟»

گاو قرمز گفت: «ما هر سه، مثل هم هستیم!»

شیر گفت: «ولی آن دو تا حرف دیگری زدند!»»

گاو قرمز با تعجب پرسید: «آن‌ها چه گفتند؟!»

شیر گفت: «آن گاو سیاه می‌گفت، او از همه شما قوی‌تر است.»

گاو قرمز که دیگر عصبانی شده بود، گفت: «خیلی عجیب است!»

شیر که دید حیله‌اش گرفته است، سعی کرد به سراغ دوتای دیگر هم برود.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- سه گاو وحشی و شیر

روز بعد، شیر به سراغ گاو سیاه رفت و به او گفت: «سلام گاو سیاه. می‌دانی آن گاو قرمز چه می‌گفت؟»

گاو سیاه گفت: «چه می‌گفت؟»

شیر گفت: «آن گاو قرمز می‌گفت که تو از آن دوتای دیگر ضعیف‌تر هستی و اگر من به تو حمله کنم، می‌توانم تو را شکار کنم.»

گاو سیاه خیلی عصبانی شد و گفت: «عجب دوست بی‌وفایی! من همیشه از او دفاع می‌کردم. حالا پشت سرم این‌طور می‌گوید!»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- سه گاو وحشی و شیر

شیر کارش را ادامه داد و روز بعد به سراغ گاو قهوه‌ای رفت. او را در گوشه‌ای تنها گیر آورد و گفت: «سلام گاو قهوه‌ای. می‌دانی. آن دوست سیاهت چه می‌گفت؟»

گاو قهوه‌ای گفت: «نه، چه می‌گفت؟»

– می‌گفت اگر من نباشم، آن دو گاو قرمز و قهوه‌ای، هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. این من هستم که از آن دو دفاع می‌کنم.

گاو قهوه‌ای خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت که به‌حساب گاو سیاه برسد.

به‌این‌ترتیب، نقشه شیر گرفت. حیله‌اش کارساز شد و گاوها به جان هم افتادند.

گاو سیاه گفت: «بیایید بجنگیم، ببینیم، کی قوی‌تر است.»

گاو قرمز گفت: «من از همه قوی‌ترم.»

گاو قهوه‌ای هم فریاد زد: «حالا نشانتان می‌دهم!»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- سه گاو وحشی و شیر

آن‌ها به جان هم افتادند و با شاخ‌هایشان همدیگر را زخمی کردند. این سه گاو که روزگاری باهم دوست بودند و هیچ‌کس جرئت حمله به آن‌ها را نداشت، حالا با بدن‌های کوفته و خونین روی زمین افتاده بودند. شیر با خوشحالی می‌خندید و می‌گفت: «حالا من می‌توانم، هر سه تای شمارا بکشم و بخورم. هرکدام برای یک روز»

جداکننده پست ایپابفا2

آسیابان و خرش

روزی، روزگاری در دهکده‌ای کوچک، آسیابان فقیری زندگی می‌کرد. آسیابان، پسر زرنگی داشت که در کارها کمکش می‌کرد. یک سال، باران نبارید. آب رودها کم شد، چشمه‌ها خشکید و خشک‌سالی شد. دیگر کسی گندم نداشت که به آسیاب بیاورد و آسیابان آردش کند.

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- آسیابان و خرش- ایپابفا

آسیابان و پسرش هم بیکار شدند و زندگی‌شان سخت شد. روزی، پسر به آسیابان گفت: «باباجان! این‌جوری که نمی‌شود زندگی کرد. ما حالا حتی یک‌لقمه‌نان هم نداریم که بخوریم. باید فکری بکنیم و چاره‌ای بیندیشیم. من فکری کرده‌ام و راه‌حل خوبی دارم.»

پدرش گفت: «چه فکری؟ چه راه‌حلی؟»

پسر گفت: «بیا خرمان را به بازار ببریم و بفروشیم. این خر دیگر به درد ما نمی‌خورد.»

آسیابان قبول کرد و قرار شد که هر دو به شهر بروند و خرشان را بفروشند.

تابستان بود و هر چه از روز می‌گذشت، هوا گرم و گرم‌تر می‌شد. آسیابان و پسرش، جلو افتادند و خبر بیچاره را دنبال خود کشیدند. کمی که رفتند، به محلی رسیدند که دو دختر، مشغول شستن لباس‌هایشان بودند. وقتی چشمشان به آسیابان و پسرش افتاد، گفتند: «نگاه کنید، چه آدم‌هایی پیدا می‌شوند؛ الاغ دارند و پیاده می‌روند! خب چرا یکی از شما سوار نمی‌شود؟!»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- آسیابان و خرش- ایپابفا

آسیابان با شنیدن این حرف ناراحت شد و با صدای خشمگینی پرسید: «مگر چه عیبی دارد؟»

یکی از دخترها گفت: «مرد حسابی! پسرت را سوار کن، بیچاره چه گناهی کرده که باید پیاده راه برود؟»

آسیابان فکری کرد و با خود گفت: «حرفي درستی است.» بعد پسرش را سوار الاغ کرد.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که پیرزنی عصازنان ازآنجا می‌گذشت. پیرزن، با دیدن آن‌ها عصایش را بلند کرد و بر سر پسر داد زد: «خجالت نمی‌کشی پسر؟ پدر پیرت پیاده است و تو سواره؟ راستی که خجالت دارد!»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- آسیابان و خرش- ایپابفا

پسر از خر پیاده شد و از پدرش خواست که سوار شود. آسیابان قبول کرد. این بار پدر سوار شد و پسر پیاده به دنبال الاغ به راه افتاد. آن‌ها، بازهم رفتند و رفتند تا به‌جایی رسیدند که مسافری، مثل آن‌ها به شهر می‌رفت. مسافر با دیدن آن‌ها خندید و گفت: «چه آدم‌های احمقی! خب اگر هردوتان سوار شوید، طوری می‌شود؟ الاغ که خسته نمی‌شود.»

آسیابان و پسرش فکری کردند و بعد هر دو سوار شدند. کمی که رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. در آن مزرعه، مردی کشاورز کار می‌کرد. کشاورز، آسیابان و پسرش را که دید، دست از کار کشید و گفت: «ای بی‌انصاف‌ها! خجالت نمی‌کشید که دونفری سوار این بیچاره شده‌اید؟ مگر رحم ندارید؟ حیوان از پا درمی‌آید.»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- آسیابان و خرش- ایپابفا

آسیابان گفت: «می‌رویم آن را بفروشیم. برایمان مهم نیست که چه می‌شود.»

مرد کشاورز گفت: «یعنی تو نمی‌دانی کسی خر خسته و بی‌حال را از شما نمی‌خرد؟!»

آسیابان فکری کرد و گفت: «راست می‌گویی ها!»

داستان ها و قصه های آموزنده کودکانه- آسیابان و خرش- ایپابفا

این بار آسیابان و پسرش الاغ را کول گرفتند و به راه افتادند. آن‌ها رفتند و رفتند تا به رودخانه‌ای رسیدند. پل کوچکی روی رودخانه بود. وقتی خواستند از پل بگذرند، خر بیچاره ترسید و رم کرد و شروع کرد به دست‌وپا زدن. آن‌قدر دست‌وپا زد که از روی شانه‌های آسیابان و پسرش به داخل آب افتاد. آب تند رودخانه، خر را با خودش برد.

پایان

کتاب قصه کودکانه « موش روستایی و موش شهری» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1376 ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *