شرور و شیطونک ها
چاپ: اول زمستان ۱۳۶۴
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
ندا:
– آن روزها که هنوز آفریدگار زمین و زمان و به وجود آورنده آسمانها و موجودات، خلقت «آدم» را شروع نکرده بود، «شیطان» فرشتهای بود از فرشتگان خدا، بنده و عبادتکننده او و فرمانبردار و پاک و مورد لطف پروردگار متعال.
تا اینکه خالق یکتا بر آن شد: «آدم و حوا» را بیافریند. پس آدم را از خاک سرشت و نفس الهی خود را در او دمید پس آدم خلق شد و خداوند حوا را همسر او و جای زندگی آنها را «بهشت» قرارداد. آنگاه خداوند فرشتگان را فرمان داد تا آدم را سجده کنند. همه اطاعت امر کردند مگر شیطان.
شیطان:
– آدم را سجده کنم؟ … هرگز! هرگز موجودی خاکی را سجده نخواهم کرد که من از آتش آفریدهشدهام و پاک و مطهرم و او از گل و خاک است و آلوده.
ندا:
– و بهاینترتیب، شیطان سر از فرمان الهی پیچید و در صف کافران قرار گرفت. پس خداوند بر آن شد تا این لکه ننگ را از آسمانها و درگاه خویش براند و محو و نابود سازد اما:
شیطان:
– پروردگارا! هزاران سال بنده فرمانبردار و فرشته اطاعتکننده درگاه تو بودهام. خداوندا! هزاران هزار شب و روز تو را سجده و عبادت کردهام و مطیع بودهام. اکنونکه مورد خشم و غضب و قهرت واقعشدهام، به درگاهت التماس و خواهش دارم که نابودم نسازی و به من اجازه دهی تا آنجا که میتوانم این آدم و فرزندان او را از راه راست منحرف سازم تا چنانچه موفق شوم، انتقام خویش را از او که باعث نافرمان برداری من و قهر الهیات شده گرفته باشم.
ندا:
– خداوند قادر متعال این خواهش شیطان را بهپاس هزاران هزار سال نماز و عبادت و سجده او که با یک سرپیچی از فرمانهای الهی پایمال شده بود قبول کرد و بهاینترتیب شیطان اجاره یافت تا با سعی در گمراه ساخت آدم و فرزندانش بار گناهان خود را سنگینتر سازد تا آتش دوزخ شعلهورترش سازد و از سویی آدم، این مخلوق نیکوی پروردگار مورد آزمایش و امتحان قرار گیرد.
شیطان:
– و از حالا وظیفه، من «شیطان بزرگ» شروع میشود.
گوینده:
– بچههای خوب! شیطان که حالا هیچ مقام و ارزشی در پیش خدای بزرگ نداشت از آن روز و آن ساعت، شب و روز و وقت و بیوقت مشغول نقشه کشیدن بود تا فرصتی مناسب به دست بیاره و آدم و حوا را که در بهشت خدا زندگی میکردند فریب بده. حسادت شیطان به آدم به حدی زیاد بود و کینهای که در قلب خودش جا داده بود آنقدر بزرگ بود که نگو و نپرس. تا اینکه یک روز:
شیطان در قالب مار:
– غیرممکن است که این دفعه موفق نشوم. شیطان مکار در پوست مار، ها ها ها ها، آنهم چه مار خوشخطوخالی! حالا باید با همین شکل و قیافه خودم را به داخل بهشت بکشانم و کاری کنم زمین و زمان به حال این آدم خاکی زارزار گریه کند.
گوینده:
– شیطان بدجنس که خودش را به شکل یک مار قشنگ و خوشرنگ و آب درآورده بود، به هر زحمتی بود به داخل بهشت نفوذ کرد تا آدم و حوا را گول بزنه.
شیطان در قالب مار:
– کاری که عوض داره گله نداره. آدم باعث شد تا من از فرمان خداوند سرپیچی کنم و از درگاهش اخراج شوم. آشی براشون پختم که یک وجب روغن روشه. ها ها ها.
گوینده:
– خدای بزرگ و دانا خوردن گندم را برای آدم و حوا ممنوع کرده بود. آنها از هر نوع میوه و خوراکیهای بهشتی میتوانستند بخورند و لذت ببرند بهجز گندم و شیطان با استفاده از همین موضوع با زبانچرب و نرمش آنقدر درباره این خوراکی ممنوعه و خوشمزگی و خوبی آن برای آدم و حوا تعریف کرد که عاقبت آنها گول خوردند و فرمان خدا را از یاد بردند. خوردن گندم و سرپیچی از فرمان خدای بزرگ همان و اخراج از بهشت همان، آدم و حوا از بهشت رانده شدند و …
گوینده:
– شیطان تصمیم گرفته بود آدمها را به انجام کارهای بدی مثل دروغ گفتن، دزدی، غیبت کردن، شرارت، شرابخواری، قمار و هزار و یک کار زشت دیگر وادار کند تا همه مثل خودش جهنمی شوند و در آتش خشم خدا بسوزند.
شیطان برای انجام این فکر، شاگردان و همکارهایی هم داشت که هرکدام در کاری تخصص داشتند. اسم یکی از شاگردان شیطان بدجنس «شرور» بود که … خوب بهتره به داستان گوش بدین تا ببینیم اوضاع از چه قراره:
این بار زمین جای زندگی آنها قرار گرفت.
شیطان:
موفق شدم، موفق شدم، با اخراج آدم از بهشت وظیفه شیطانی من روی زمین شروع شد. از حالا یکلحظه دست از تلاش برای گمراه کردن آدم و فرزندان او برنمیدارم.
به شرف شیطانیام سوگند که شب و روز کارم فریب دادن آدمها خواهد بود تا از زمین هم اخراج و به جهنم فرستاده شوند، ها ها ها…
گوینده:
– بله بچههای خوب من، و از این به بعد کار شیطان شد گول زدن و گمراه کردن آدمها و کشاندن آنها بهطرف کارهای زشت و بد و خرابکاری و موذی گری و بدجنسی.
بچههای نازنین
شرور را که میشناسین
میدونید که بدجنسه
خیلی کلک و ناجنسه
فکرش خرابکاریه
حرفهای خوبو ندونید
دوست داره بشید رفوزه
تو همون کلاس بمونید
از تمیزی بیزاره
این شرور بیکاره
آرزوش اینه که آخر
همه بشن بیچاره
شرور دوست داره آدم
توی بدیها بشن کم
میگه به شما بچهها
نیست توی دنیا خدا
از عقل و دانش و دین
نفرت داره و داره کین
آی بچههای عاقل
یکوقت نمونید توی گل
حرف شرورو گوش ندید
شما که عقل و هوش دارید
بهش بگید:
ای شرور دور
الهی چشمات بشه کور
ما از تاریکی بیزاریم
میخوایم بریم بهسوی نور
خداپرست و هشیاریم
زرنگ و شاد و بیداریم
اگرچه اصلاً از خاکیم
ولی خوشقلب و پاکیم
با شرارت و بدیها
همش به جنگ و پیکاریم
خدا به ما میده یاری
انشاء الله با شادی
شرور آخر نابوده
تا دنیا، دنیا بوده
ما که خدا رو داریم
دیگه غصه نداریم
آخر همگی پیروزیم
آینده رو میسازیم
گوینده:
– بچههای خوب! روزی روزگاری شرور که خودش را به شکل یک پیرزن لاغر و قدکوتاه ساخته بود بهسوی دروازه شهرآباد و قشنگ «آرام» قدم گذاشت. باد، موهای سفید و بلند شرور رو که تا کمرش میرسید به هوا بلند میکرد و به اینطرف و آنطرف میبرد. بهاینترتیب قیافه ترسناک او را بیشازپیش وحشتناک میکرد. شرور مخصوصاً خودش را به قیافه پیرزنی ضعیف و درمانده درآورده بود تا نقشههای بد و خرابکارانهاش را بتواند بهتر اجرا کند. آخر شنیده بود که در شهر «آرام» همه باهم دوست و مهربونند و با شادی و آرامش به زندگی و کار و فعالیت مشغولاند.
شرور هم که چشم ندارد خوشبختی و شادمانی و درستکاری مردم را ببینه تصمیم گرفته بود هر طور شده شهر آرام را به هم بریزد و مردم آنجا را اذیت کند، آنها را به جان هم بیندازد و دروغ و تهمت و زشتی را توی شهر رواج دهد.
باوجود قیافه ظاهری شرور که دل هرکسی به حالش میسوخت، شرارت و شیطنت و موذی گری هنوز ته چشماش برق میزد. دستهای دراز و استخوانی او با حرکاتی عجیبوغریب در هوا تکان میخورد و همانطور که زیر لب چیزهایی با خود میخواند، گوشهای بزرگ و سیاهرنگش تکان، تکان میخورد.
شرور در قالب پیرزن:
من شرورم شرورم رم
شاد و خوش و خندونم نم
ناجنس و موذی هستم تم
کارم رو خوب میدونم نم
بهسوی شهر آرام
حالا دارم میرونم نم
تا یکی دو روز دیگه گه
اونجام میشه چون خونه ام نم
توی بدنها میرم رم
من زیر پوستها میرم رم
بچههای کم عقلو من
گول میزنم، فریب میدم
تو جلد آدمیزاد زاد
شنگولم و سرحال و شاد
خرابکاری کارمه مه
هر چه بشه باد باد باد
دروازهبان اول:
– آهای پیرزن! کجا داری میری؟ اصل و نسبت چیه؟
شرور:
– آی وای! انگار به شهر آرام رسیدم دم، ببینم ننه جون جون، اینجا شهر آرامه؟
دروازهبان دوم:
– آره مادر، توی شهر کار داری؟
شرور:
– البته که کار دارم رم. ببین ننهجون، هیچ جا نیست که من کار نداشته باشم شم، خوب دیگه برو، برو کنار نار.
بذار برم تو ننهجون. زود باش که کار دارم رم!
دروازهبان اول:
– عجب پیرزن عجیبوغریبی، چه قیافه ترسناکی داره؟!…
دروازهبان دوم:
– ایبابا، پیر شده دیگه حتماً صدسال عمر از خدا گرفته …
شرور:
– هه هه هه. صدسال؟ هه هه هه. همش صدسال؟ اینکه خیلی کمه جوون وون؛ یعنی من فقط صدساله لمه؟!
دروازهبان اول:
– ببین ننه پیری من دیگه دلم نمی خواد قیافه تو را جلو چشمم داشته باشم بیا، بیابرو تو و ما را راحت بگذار.
شرور درحالیکه به داخل شهر روانه است با خود زمزمه کند:
– صدساله، هه هه هه. اگر این آدمهای نادان میدانستند که من صدها سال عمر از خدا گرفتهام حتماً از ترس میمردند هه هه هه. صدسال خیلی کمه، خیلی … خوب دیگه خیلی کار برای انجام در پیش دارم. برم ببینم توی شهر آرام چهکار میتوانم بکنم.
شهر آرام! چه اسم مسخرهای. هه هه هه، هه هه هه …
دروازهبان دوم:
– نگاه کن ببین با چه سرعت و عجلهای داره میره توی شهر.
دروازهبان اول: آخه خیلی عجله داره ره. میترسه دیرش بشه شه!
دروازهبان دوم: آره ننه جون جون. مردم همه منتظرم هستن تن! هاهاها
گوینده:
– بله بچههای نازنین، بهاینترتیب شرور وارد شهر شد و کار خودش را شروع کرد. شرور بیخود و بیجهت زحمت مسافرت و اینطرف و اون طرف رفتن به خودش نمیده. حتماً باید نقشه و برنامهای برای گمراه کردن بندههای خدا و به هم زدن آرامش آنها داشته باشد.
این دفعه هدف و برنامه او از راه به در کردن و به کارهای بد کشیدن بچههای شهر بود. تصمیم داشت بچههای شیطون و بازیگوش را دور خودش جمع کند و … اصلاً بهتره به خودش گوش کنیم:
شرور:
– خوب، مثلاینکه اوضاع روبراهه هه. باید دستبهکار بشم شم. اولازهمه باید بچههای نحس و شیطون این شهر را خوب بشناسم بفهمم کجاها زندگی میکنن نن. بعد باید یک گروه مخصوص خرابکاری درست کنم نم. گروه شیطونک ها ها؟
خوب اسمیه میه! رئیس اونم خودم یعنی جناب شرور بزرگ در قالب یک پیرزن ضعیف کوچولو موچولو آره لولو!
یک گروه از شیطونک های ریزودرشت برای هدف من خیلی مناسبه سبه!
اونوقت شرور و شیطونک ها میدونن چی به روزگار این شهر و مردمش بیارن رن. هه هه هه
گوینده:
– شرور بدجنس چند روز توی شهر اینطرف و آنطرف میرفت و با مظلومنمایی و موذی گری از همهچیز سر درمیآورد و بچههای شیطون شهر را میشناخت و زیر نظر میگرفت. بچهها که گول قیافه ظاهری پیرزن، یعنی شرور را میخوردند و از زبونش حرفهای چرب و نرم میشنیدند کمکمک دورش را گرفتند. هنوز مدت زیادی از ورود شرور به شهر آرام نگذشته بود که دسته بزرگی از بچههای کمعقل و نادان تحت فرماندهی او درآمده بودند.
حالا دیگه همه آنها گوشبهفرمان شرور بودند و دستوراتش را اطاعت میکردند. خوب حالا ببینیم «گروه شیطونک ها» را چه کسانی تشکیل میدادند:
شرور:
– خوب خوب، شیطونک های عزیزم، کار امروزمونو شروع میکنیم.
گروه شیطونک ها:
– هورا، زندهباد شیطونی، زندهباد شرارت
شرور:
– متشکرم، شیطونک های باهوشم شم. حالا حاضرغایب میکنیم.
الکدولک میرزا:
– مخلص جناب شرور اعظم، الکدولک میرزا، «حاضره حاضره» بازی کنیم؟ بازی کنیم؟
شرور:
– نه شیطونکم، حالا جای بازی توی کوچه و وسط خیابون هاست! بعد هم باید جوری بازی کرد که یک شیشه سالم برای خونه مردم باقی نمونه. شیرفهم شدی بچه جان؟
الکدولک میرزا:
– خیالتون راحت باشه شرور بزرگ. من درسمو فوت آبم. درست میزنم وسط شیشهها. اونم وقتیکه همه خوابیدن و دارن استراحت می کنن!
شرور:
– خیلی خوب، حالا نفر بعدی.
ترقک:
– اینجانب «ترقک شهرت فشفشه نشان» آماده برای هر نوع آتشبازی و کبریت کشیدن و …
شرور:
– کافیه پسر جان جان، یادت باشه مهمترین وظیفه تو شبهای چهارشنبهسوری باید انجام بشه شه. باید صدای ترقه و نور فشفشه هات گوشها رو کر و چشم هارو کور کنه جانم نم، باید شعلههای آتیشت همهجا را به خرابی و آتیش بکشونه.
ترقک:
– کاملاً متوجه هستم رئیس جان. خیالتون شش دنگ جمع و تفریق باشه. در حال حاضر هم چند تا نوچه شاگردک دارم که به آنها انواع بازیهای خطرناک با کبریت و اجاق و بخاری و از این قبل را یاد میدم. هر وقت جناب شرور اراده کنند، مخلصتون با دار و دستهاش می تونه همه شهر را به آتیش بکشم!
شرور:
– ساکت، بیصدا، خفه فه! حالا دیگه ادای منو در میارید؟ اینقدر شرور شدید دید؛ ولی خوب زیاد هم بد نیست.
نفر بعدی که باید حاضر باشه «آتیش پاره» اس که به گمونم اونو سردسته خرابکاری باغ گذاشتهام.
آتیش پاره:
من آتیش پاره هستم
رئیسم و سردستهام
دست شیطونکها رو
از پشت اینجانب بستهام
با دار و دستهام میریم
هر چی کله میچینیم
توی باغچه رو چمن
ما هی آشغال میریزیم
توی پارک و توی باغ
میشیم پخش مثل کلاغ
گلها رو ما میکنیم
شاخهها رو میشکنیم
به ما بگید آفرین
شیطونک خوب یعنی این
شرور:
– آفرین، بارکالله آفرین شیطونک بلاگرفته ته. من به وجود شیطونک هایی مثل شما افتخار میکنم کنم هه هه هه هه.
گوینده:
– بچههای عاقل و خوب، شرور یک دوجین از این شیطونک های جورواجور دور خودش جمع کرده بود که اگر بخواهیم به حاضر، غایب کردن همه شون گوش بدیم، خیلی طول میکشه. خلاصه مطلب اینکه دار و دسته شرور بدجنس تکمیل بود و هر نوع بچه بیادب و بازیگوش و سربههوا و خرابکاری که فکرش را بکنید توی «گروه شیطونک ها» پیدا میشد. یکی از یکی ناجنس تر، یکی از یکی هفت خطتر و یکی از یکی موذیتر و بدتر و سربههوا تر.
دردسرتون ندم. همهچیز آماده بود تا شهر آرام با همه آرامش و صفا و صمیمیت و پاکیزگی و قشنگی که داشت بهوسیله شرور و شیطونک ها به هم بریزد و اوضاع آن درهموبرهم و خراب شود …
(پایان قسمت اول)
به نام خدا
(شیطونک های شهر آرام)
من شرورم، شرورم
بدجنسی هست تو خونم
ناجنس و مؤدی هستم
کارم رو خوب میدونم
توی بدنها من میرم
زیر پوست آدمهاست خونه ام
بچههای کمعقل رو من
گول میزنم، فریب میدم
تو جلد آدمیزاده
میرم تند و زود و ساده
خرابکاری کار منه
فرق نداره تو شهر یا ده
دشمن من عقل و ایمان
از یادش میشم هراسان
هر کس خداشناس باشه
منو شکست میده آسان
شرورم، شرورم و موذی
گولت میزنم یه روزی
دلم میخواد بدبخت بشی
توی جهنم بسوزی
آی بچهها، آی بچهها
بازیگوشا، شیطونکا
بیایید توی دار و دستهام
هر کس دوست داره بفرما
من شرورم، شرورم من
بدجنسی هست تو خونم
بدجنسم و خیلی موذی
کارم رو خوب می دونم من
گوینده:
– بچهها، گروه شیطونک ها که تحت آموزش شرور انواع و اقسام درسهای خرابکاری و شلوغکاری و کثیف کاری و غیره را یاد گرفته بودند توی شهر آرام پخش شدند و مأموریتهای خودشان را شروع کردند.
ترقک:
– آهای بچهها بیایید بیایید جلو ببینید چی دارم: فشفشه، کبریت، ترقه، رنگ وارنگ از همه رنگ، برای هر نوع مردمآزاری. برای هر رقم اذیت و آزار!
یک پسر:
– ببینم اینهایی که گفتی، به چه درد میخوره؟
ترقک:
– پسر تو خیلی از مرحله پرتی! به چه دردی میخوره؟ به درد همهچیز، آتیش درست کردن، به هوا فرستادن، سروصدا راه انداختن، مردمآزاری! بیا، این ترقه رو بگیر و امتحان کن.
پسرک:
– نه پول ندارم؛ یعنی پول دارم؛ ولی باید کتاب و دفتر بخرم، نمیخوام ترقه نمیخوام.
ترقک:
– ایدادبیداد! پسر تو چقدر خنگی! کی گفت باید پول بدی؟ اینها که پولی نیست، مفتیه، میفهمی، مفتی.
و زیر لبی با خودش میگوید: البته جناب شرور پولشو داده، هه هه!
پسرک:
– خیلی خوب، بازی میکنم. ولی چه جوری؟ من از این کارا بلد نیستم؛ یعنی پدر و مادرم میگه کار بد و خطرناکیه. آقا معلم هم توی کلاس گفته هیچوقت نباید بازیهای خطرناک بکنیم. تازه از همهچیز بدتر، مردمآزاری هست. خدا اصلاً بنده مردمآزار رو دوست نداره.
ترقک:
– عجب بچه هالویی! هی میگه آقا معلم! هی میگه پدرومادرم. حالا دیگه بنده آق معلم هستم، بیا تا یادت بدم. ببین اینجوریه.
گوینده:
– در یک گوشه دیگر از شهر هم «تیرکمون» معرکه گرفته بود. یک تیرکمون بزرگ در دستاش بود و چند مشت سنگریزه هم توی جیبهاش. نمونه کامل یک بچه بیتربیت و خرابکار! گوش کنید:
تیرکمون:
– ببین رفیق! به این میگن تیرکمون، سنگ رو میذاری توش و بعد میکشی و میکشی و میکشی و بعد آخ! سر یک نفر رو میشکنی. نمی دونی چه کیفی داره پسر!
یک پسر:
– ولی اینکه خیلی کار بدیه. چه فایده که آدم شیشه خونه مردم را بشکنه؟ یا سر یک نفر رهگذر رو خون بیندازد. این یعنی مردمآزاری.
تیرکمون:
– به پسر! تازه کجاشو دیدی؟ کفتر، میفهمی جان من. کفتر، منظورم اینه که «تیرکمون» میکشه کفتر بی زبون! ها ها ها.
پسرک:
– آخه کبوتر که گناه داره، حالا کلاغ بگی یه چیزی!
تیرکمون:
– کلاغ، کفتر، سگ، گربه، آدم، در، پنجره، شیشه، آره شیشه، هر چی را که دوست داری. جرینگ، جرینگ! کیف داره، نه؟
بیا بگیر مشغول شو. من یکی دیگه تو جیبم دارم. هه هه هه.
گوینده:
– آتیش پاره و رفقایش هم مطابق دستور شرور توی پارکها و باغهای شهر پخش شده بودند و آتش میسوزاندند.
آتیش پاره:
– یک دونه گل نباید روی شاخهها بمونه. همه رو از دم میکنیم. در ضمن، شاخه درختها فراموش نشه. هر چی دم دستمون رسید، قرچ! میشکنیم! یادتون باشه که هدف ما به هم ریختن همهجا و اذیت کردن همهکس هست.
یک پسر:
– حیف نیست گلهای قشنگ را بچینم. گلای قرمز، زرد، صورتی. گل رو شاخه که باشه زنده و قشنگه. وقتی آن را بکنیم می میره، پژمرده میشه
آتیش پاره:
– این حرفای مفت چیه میشنوم؟ مگه دستورات شرور فراموشتون شده! این وظیفه ما هست. ببینم، مگه تو جزو گروه شیطونک ها نیستی؟
پسرک:
– چرا ولی آخه …
آتیش پاره:
– ولی بی ولی ما باید زود دستبهکار بشیم. هر کس هم بخواد دستورات را اطاعت نکنه، سروکارش با شرور بزرگه. ببینم کی اعتراض داره؟ کس دیگه ای هم هست که تنش بخاره؟
سعید:
– من!
آتیش پاره:
– تو چی؟ چی میخوای بگی هان؟ زود باش حرفتو بزن.
سعید:
– می خوام بگم من اول که شماها را دیدم فکر کردم بچههای خوبی هستید و آمدم دنبالتون تا باهم بازی کنیم.
آتیش پاره:
– حالا هم بازی میکنیم. اینهایی که گفتم همش بازی هست. پسر چرا نمیفهمی؟…
سعید:
– نه این که بازی نیست. به هم ریختن باغ و کندن گلها و لگدکوب کردن چمن هاا اصلاً کار درستی نیست…
گوینده:
– بچهها، سعید که پسر عاقل و خوبی بود مثل بقیه بچهها گول حرفها و کارهای شرور و شیطونک ها را نخورده بود و میدانست که این کارها اصلاً صحیح نیست.
و اما از شیطونک ها براتون بگم که چه ها نکردند! خلاصه مطلب اینکه شهر آرام در عرض چند روز تبدیل شد به یک شهر درهموبرهم ریخته، کثیف، پر از دعوا و سروصدا و خیلی بدترکیب. نقشههای شرور لعنتی یکی بعد از دیگری اجرا میشد …
سوت سوتک:
سوت سوت کم، کم کمک
وارد میشه سوت سوتک
جمع بشید دور من
وگرنه میخورید کتک
همه مون به شیطون
باید کنیم ما کمک
کار ما شرارت
دوز و حقه و کلک
سوت سوتک، خبردار
من دارم خیلی کار
کار ما، شلوغی
خبر دادن، دروغی
وسیله کار ما
سوت و شیپور و بوقی
بچهها:
سوت سوت، خبردار
همه برپا، همه بیدار
آفتاب در اومد
شروع شد بازم کار
کار ما سوت زدن
داد زدن، بوق زدن
سوت سوت آی مردم
در نرید، نشید گم
اومدیم، اومدیم
بدون ترس و بیم
سوت سوت کی اومد
سوت سوتک، خوش اومد
گوینده:
– سوت سوتک از آن بچههایی بود که میگن انگار زنگ به گلوشون بسته ان، همش در حال دادوفریاد و جیغ و سروصدا بود. از سوتش هم که نگو، وقت و بیوقت توی سوتش فوت میکرد و خواب خوش رو بر مردم حرام کرده بود. مردم شهر آرام که تا قبل از ورود شیطون و شروع کار شیطونک ها عادت نداشتند… بیچاره اهالی شهر که گیر چنین وروجکهایی افتاده بودند!…
سوت سوتک:
– بچههای من! همه سوت هاتونو در بیارید، آماده هستید؟
بچهها:
– سوت سوت، همه آمادهایم.
سوت سوتک:
– سوت سوت، کار ما چیه؟
بچهها:
– سوت سوت، شلوغ کاریه!
سوت سوتک:
– سوت سوت، بازی مون چیه؟
بچهها:
– سوت سوت، شیپور بازیه!
سوت سوتک:
– رئیس کیه؟
بچهها:
– سوت سوت، شرور پیره!
سوت سوتک:
– سوت سوت، چپ و راست، پایین، بالا هرکجا، پخش می شیم توی شهر، تو کوچه، پسکوچهها، سوت سوت سوت سوت سوت …
پدر سعید:
– آخه مگر ما چه گناهی کردیم؟ این شیطونک های بدجنس خواب و زندگی و راحتی رو به ما حرام کردند. هیچکس هم حریفشان نیست
مادر سعید:
– خدا رو شکر که پسر عاقل و هشیار ما گول این بچههای بد و بیتربیت را نمیخوره. سعیدجون، به من و پدرت قول میدی هیچوقت از این شیطنتها نکنی؟
سعید:
آنها خیلی سعی کردند من را وارد دسته شون بکنند؛ ولی من زیر بار نرفتم. اصلاً دیگه کاری به کارشون ندارم.
مادر سعید:
– آفرین پسرم! دور شیطونک ها را خط بکش، طرفشون هم نرو.
پدر سعید:
– آفرین پسرم! گوش کن سعید جان، در مقابل کارهای زشت و آدمهای خلافکار، یک روش همینه که آدم خودشو کنار بکشه و سرش به کار خودش گرم باشه. در این صورت کسانی هم که کارهای بد انجام میدهند طبیعتاً سرشان به کار خودشون گرم میشه و روز به روز بدتر و بدتر میکنند. راه و روش دیگه ای که وجود داره، مبارزه با بدی و زشتیهاست. ببینم دلت میخواد شیطنت و بازیگوشی را از این شیطونک ها که گول شرور رو خوردهاند و به خرابکاری مشغولاند دور کنی؟
سعید:
– البته پدر جون، من از این موضوع خیلی ناراحتم. چون مردم شهر به ما بچههای خوب هم به چشم دیگه ای نگاه میکنند و دیگه همه بچهها را شیطون و خرابکار میدانند.
مادر سعید:
– ولی آخه چطوری؟ مگه کسی حریف این بچههای تخس بلا به جون گرفته میشه؟
پدر سعید:
– بله که میشه! کار که نشد نداره. فقط باید با نقشه و برنامه پیش رفت و حسابشده رفتار کرد. بیا جلو سعید جان، جلوتر بیا تا باهم در این مورد صحبت کنیم …
گوینده:
– آن شب، سعید و پدرش حسابی باهم صحبت کردند و نقشه خوبی برای شکست شیطان کشیدند. فردای آن روز سعید که با یکی دو تا از شیطونک ها آشنا شده بود محل زندگی شرور را فهمید و به سراغش رفت.
سعید:
– سلام ای پیرزن مهربان!
شرور در قالب پیرزن:
– پیرزن مهربون بون، اوه بله پیرزن مهربون، درسته من پیرزن خیلی مهربونی هستم. بیا تو ببینم تو کی هستی پسر! قیافهات که به بچههای شرور و شیطونک ها نمی خوره. اینجا چکار میکنی؟
سعید:
– درسته، من بچه شیطونی نیستم؛ ولی خیلی تنبل و درس نخوان هستم. شنیدم شما بچههایی مثل من را به شاگردی خودتان قبول میکنید. گفتم شاید به دردتون بخورم!
شرور:
– گفتی خنگ و بیشعور هستی هان؟ خوب خوب، تا حالا چند بار رفوزه شدی؟ کلاس چندمی؟
سعید:
– حقیقتش اینه که من اصلاً مدرسه نمی رم؛ چون از بس تنبل بودم همه به من میگفتند: «لاکپشت» منم از لج همه مدرسه را ول کردم
شرور:
– لاکپشت! ها ها ها، لاکپشت، راستی هم که شلوول و پخمگی تو به لاکپشت میخوره! خیلی خوب، از همین حالا استخدامت کردم؛ یعنی به شاگردی قبولت کردم. وظیفه تو اینه که همه بچههای شهر را تشویق کنی تا درس و مدرسه را ول کنند و بشن ولگردهای کوچولو، ها ها ها.
سعید:
– خیلی متشکرم قربان که من را به شاگردی خودتون قبول کردین.
شرور:
– حالا برو برو و در کنار آتیش پاره و ترقک و تیرکمون و سوت سوتک و الکدولک میرزا و آبدزدک بهعنوان لاکپشت «گروه شیطونک ها» مشغول به هم ریختن شهر آرام و خراب کردن کارها بشو!
شهر آرام! اه که این اسم حالمو به هم میزنه …
گوینده:
– حالا دیگه سعید شده بود لاکپشت گروه شیطونک ها. او با راهنماییهای پدرش و با هوش و استعدادی که در وجودش بود، از نفوذ در دارودسته شیطان استفاده میکرد و سعی داشت بچههای فریبخورده و نادانی را که بیخود و بیجهت خودشونو بازیچه دست شرور بدخواه کرده بودند، کمکم و بهتدریج به راه بیاورد و به آنها بفهماند که کارشان هیچ درست نیست …
الکدولک میرزا:
– میگم بچهها، ساعت 5/1 بعد از ظهره. همه مشغول استراحتاند. بیاید بازی و شلوغکاری کنیم. اینم الکدولک. اوضاع جور جوره.
سعید:
– ما که تا حالا مشغول بازی بودیم شماها خسته نشدید؟
آبدزدک:
– بچهها، لاکپشت خسته شده، هه هه هه
الکدولک میرزا:
– راستراستی که لاکپشت هستی. پسر اینقدر تنبل نباش. تنبلیها تو بذار برای درسومشق و مدرسه، بیا از جناب الکدولک میرزا که بنده باشم فوتوفن بازی را یاد بگیر! د یالا!
آبدزدک:
– بچهها! بعد هم میریم آببازی تو جوب آب، توی حوض خونه اصلاً داشت یادم میرفت. شیلنگ آب، شیلنگ رو برمیداریم و آب میپاشم به هم دیگه، به هر کی از کوچه رد بشه. به دیوارا به پنجرهها، به …
سعید:
– که بعد هم سرما بخوریم و سروکارمون بیفته به دکتر و بیمارستان. بچهها همه جمع بشید که من با شما چند کلمه حرف دارم.
همهمه:
– هان، چیه؟ چه خبره؟ لاکپشت میخواد نطق کنه. گوش به حرفش ندید. از اول هم دائم نقنق میکرد، بابا این دیگه چه جور شیطونکیه، بیرونش کنید …
گوینده:
– بچهها باوجود اینهمه مسخرهبازیهای سعید (که از اول باهدف منصرف کردن شیطونک ها وارد گروه آنها شده بود و خیلی در این راه زحمت کشیده و از میدان در نرفته بود) اینقدر گفت و گفت و اصرار کرد که همه شیطونک ها دورش جمع شدند تا به حرفهاش گوش بدن؛ چون از طرفی، سعید هم قد و هم سن و سال خودشان بود و از طرفی به توصیه و معرفی شرور، آنها «لاکپشت» یعنی سعید را از خودشان میدانستند …
سعید:
– بچهها، بچههایی که یک روزی همگی خوب و مؤدب و درسخوان و عاقل بودید، این کارهایی که شما میکنید ضرر اصلیاش به کی میخوره؟
آبدزدک:
– به درا، به پنجرهها، به غریبهها!
تیرکمون:
– به شیشهها، به کفترا.
آتیش پاره با تمسخر:
– به چمنها، به گلا، ها ها ها.
سوت سوتک:
– به گوشها، به کلهها، هه هه.
سعید:
– بسیار خوب؛ ولی این درها و پنجرهها و شیشهها مال کیه؟ مال پدرها و مادرها و فامیلها و همسایهها و همشهری هاتون. این چمنها و گلها و پرندهها برای جی هستند؟ برای زیبایی و قشنگی شهر خودتون …
ترقک:
– بیا پایین بابا، باز که برای ما آق معلم شدی. شیطون میگه یک ترقه پرت کنم به کله پوکش ها!
تیرکمون:
– خوب حالا بذارید ببینیم چی داره میگه …
سعید:
– خوب بچهها، خرابیها و کثیفیها و بیانضباطیهای شما، اولازهمه به خود شما و خانواده هاتون ضربه میزنه. شما با این کارها آینده خودتونو نابود میکند. هر آتیشی که به پا کنید دودش اولازهمه به چشم خودتون میره.
آتیش پاره:
– بد هم نمی گی ها …
آبدزدک:
– آره انگار درست میگه.
سعید:
– بچهها، کی از یک بچه شیطون، بیادب، خرابکار خوشش میاد، هان؟
بچهها تکوتوک اعتراف میکنند:
– هیچکس خوشش نمی یاد. از همه ما متنفرند، میخوان سر به تن ما نباشد، سایه مونو با تیر می زنن.
سعید:
– خیلی خوب، خیلی خوب، پس دلیل اینهمه کارهای بد که میکنید چیه؟ برای سرگرمی اگه باشه، خوب می تونید ورزش کنید، نقاشی بکشید، درس بخونید، هنری، مطلبی، چیز آموزندهای یاد بگیرید. هم برای آینده ما خوبه و هم همه مردم از ما راضی میشند.
بچهها:
– درسته، حق با اونه، من که دیگه از امروز تیرکمونو میشکنم و دور میاندازم. منم دیگه سوتمو کنار می ذارم، من قول میدم دیگه به گلها و درختها، پارک و باغ صدمه نزنم. منم دیگه دست به کبریت و بازیهای خطرناک نمیزنم.
سعید:
– آفرین به شما بچههای عاقل، آفرین به شما بچههای باهوش و خوب. حالا همگی باهم بگیم: لعنت خدا بر شیطون بدجنس، لعنت خدا بر شیطون.
بچهها:
– لعنت خدا بر شیطون بدجنس، لعنت خدا بر شیطون.
بچهها بهطور دستهجمعی:
بچههای نازنین
شرور رو که میشناسین
می دونید که بدجنسه
خیلی کلک و ناجنسه
فکرش خرابکاریه
تنبلی و بی عاریه
میخواد شما درس نخونید
چیزهای خوب رو ندونید
دوست داره بشید رفوزه
تو همون کلاس بمونید
از تمیزی بیزاره
این شیطون بیکاره
آرزوش اینه که آخر
همه بشن بیچاره
شرور دوست داره که مردم
توی بدیها بشن گم
میگه به شما بچهها
نیست توی دنیا خدا
از عقل و دانش و دین
نفرت داره و داره کین
آی بچههای عاقل
یکوقت نمونید توی گل
حرف شرور رو گوش ندید
شما که عقل و هوش دارید
بهش بگید: ای شرور
الهی چشمات بشه کور
ما از تاریکی بیزاریم
میریم سوی ایمان و نور
خداپرست و هشیاریم
زرنگ و شاد و بیداریم
اگرچه اصلاً از خاکیم
ولی خوشقلب و پاکیم
با شرارت و بدیها
همش به جنگ و پیکاریم
خدا به ما میده یاری
انشاء الله با شادی
شرور آخر نابوده
تا دنیا، دنیا بوده
هر کس آتیش کنه برپا
چشم خودش پر ز دوده
ما که خدا رو داریم
دیگه غمی نداریم
آخر، همگی پیروزیم
آینده رو میسازیم.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)