کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش

کتاب قصه کودکانه «سه خرگوش بازیگوش» از مجموعه کتاب های قدیمی

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

سه خرگوش بازیگوش

قصه‌پرداز: علی پناهی
نقاشی: محمود پهلوان زاده
چاپ سوم: 1368
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا

به نام خدای مهربان

در یک جنگل سرسبز، توی یک لانه کوچک، سه تا خرگوش به دنیا آمدند. هر سه تای آن‌ها سفید سفید بودند. مادرشان اسم آن‌ها را قندی و نمکی و برفی گذاشت.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

مدتی گذشت. قندی و نمکی و برفی کمی بزرگ شدند. روزی مادرشان به آن‌ها گفت:

– حالا دیگر بزرگ‌شده‌اید. باید از لانه بیرون بروید.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

سپس خرگوش‌ها را کنار رودخانه‌ای برد و به آن‌ها گفت:

– شما در اینجا بازی کنید، من می‌روم و برمی‌گردم ولی مواظب روباه باشید. روباه حيوان بزرگی است، رنگش هم سرخ است. تا او را دیدید، فرار کنید. اگر فرار نکنید روباه شمارا می‌گیرد و می‌خورد.

قندی و نمکی و برفی سرگرم بازی شدند. ناگهان حیوانی به آن‌ها نزدیک شد. قندی و نمکی فریاد زدند: «روباه، روباه!» و فرار کردند پشت درختی رفتند و پنهان شدند.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

ولی برفی به حیوان نگاه کرد. این حیوان بزرگ نبود، رنگش هم سرخ نبود بلکه حیوان کوچکی بود که رنگش سبز بود.

برفی با خود گفت:

– نه! این حیوان روباه نیست.

آن‌وقت، آهسته‌آهسته به آن حیوان نزدیک شد و گفت:

– سلام، من خرگوش هستم. اسمم هم برفی است.

حیوان کوچک سبز گفت:

– سلام من هم قورباغه هستم، می‌خواهی با من دوست بشوی؟

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

برفی گفت:

– بله.

قورباغه گفت:

– پس بیا باهم بازی کنیم.

قورباغه و برفی سرگرم بازی شدند، نمکی و قندی دیدند که این حیوان دارد با برفی بازی می‌کند. جلو رفتند و گفتند:

– ما هم می‌خواهیم بازی کنیم.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

مادر خرگوش‌ها آمد و دید که بچه‌هایش با قورباغه سرگرم بازی هستند. خوشحال شد که آن‌ها دوستی پیداکرده‌اند.

روز بعد مادر خرگوش‌ها آن‌ها را میان علف‌ها برد و گفت:

– شما در اینجا بازی کنید، من می‌روم و برمی‌گردم. ولی مواظب روباه باشید.

قندی و نمکی و برفی سرگرم بازی شدند. ناگهان حیوانی به آن‌ها نزدیک شد. قندی و نمکی فریاد زدند: «روباه، روباه!» و فرار کردند، پشت درختی رفتند پنهان شدند. ولی برفی به حیوان نگاه کرد. این حیوان خیلی بزرگ نبود و رنگش هم سرخ نبود، بدنش پر از تيغ بود.

برفی با خودش گفت:

– نه، این حیوان روباه نیست.

آن‌وقت آهسته هسته، به آن حیوان نزدیک شد و گفت:

– سلام، من خرگوش هستم، اسمم هم برفی است..

حیوان گفت:

– سلام، من هم جوجه‌تیغی هستم، می‌خواهی با می دوست بشوی؟

برفی گفت: بله

جوجه‌تیغی گفت:

– پس بیا باهم بازی کنیم. جوجه‌تیغی و برفی سرگرم بازی شدند.

نمکی و قندی دیدند که این حیوان دارد با برفی بازی می‌کند، جلو رفتند و گفتند:

– ما هم می‌خواهیم بازی کنیم.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

مادر خرگوش‌ها آمد، وقتی دید که بچه‌هایش با جوجه‌تیغی سرگرم هستند، خوشحال شد که آن‌ها دوستی پیداکرده‌اند.

روز بعد، مادر خرگوش‌ها آن‌ها را کنار مزرعه‌ای برد که پر از هویج بود.

به آن‌ها گفت:

– بروید و هویج بخورید، من زیر آن درخت بزرگ می‌خوابم.

قندی و نمکی و برفی سرگرم خوردن هویج شدند. هویج‌هایی را که نزدیک آن‌ها بود خوردند. نمکی و قندی نرسیدند که جلوتر بروند. برفی جلوتر رفت. ناگهان، از لای بوته‌های هویج، حیوانی را دید که به‌طرف مادرش می‌رفت. این حیوان بزرگ بود. رنگش هم سرخ بود. برفی فهمید ک این حیوان روباه است. دوید و برگشت، به قندی و نمکی گفت:

– روباه دارد به سراغ مادرمان می‌رود.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

قندی و نمکی نرسیدند. لای بوته‌ها رفتند و پنهان شدند، برفی دوید و رفت تا مادرش را بیدار کند. کنار رودخانه قورباغه، برفی را دید و پرسید:

– دوست عزیزم، کجا می‌روی؟

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

برفی گفت:

– مادرم زیر درخت بزرگ خوابیده است و روباه دارد به سراغ او می‌رود.

قورباغه گفت:

– تو برو و قندی و نمکی را پیدا کن، من می‌روم مادرتان را بیدار می‌کنم.

برفی برگشت تا پیش قندی و نمکی برود. در میان علف‌ها، جوجه‌تیغی، برفی را دید. پرسید:

– دوست عزیزم کجا می‌روی؟

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

برفی گفت:

– مادرم زیر درخت بزرگ خوابیده است. روباه دارد به سراغ او می‌رود. قورباغه رفته است که مادرم را بیدار کند. من می‌روم تا قندی و نمکی را پیدا کنم.

جوجه‌تیغی گفت:

– زود برو قندی و نمکی را توی لانه ببر. من نمی‌گذارم روباه به مادرتان برسد.

برفی پیش قندی و نمکی رفت.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

روباه نزدیک درخت رسیده بود که جوجه‌تیغی جلوی او آمد و گفت:

– چون خرگوش و بچه‌هایش کوچولو هستید بهتر نیست مرا به‌جای آن‌ها بخوری؟ من هم گوشت خوشمزه‌ای

دارم!

روباه نگاهی به جوجه‌تیغی انداخت و گفت:

– نه من می‌خواهم آن سه خرگوش را که گوشت نرم و تازه دارند بخورم. از سر راه من برو کنار.

جوجه‌تیغی گفت:

– بسیار خوب! اگر می‌خواهی آن‌ها را بخوری من حرفی ندارم. پس اول مرا بخور اگر سیر نشدی آن‌ها را هم بخور.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

روباه فکری کرد و گفت:

– باشه اول تو را می‌خورم ولی می‌دانم که سیر نخواهم شد و مجبور هستم خرگوش و بچه‌هایش را هم بخورم. خوب حالا بیا جلو ببینم جوجه‌تیغی عزیز…

روباه همین‌که جوجه‌تیغی را در دهانش گذاشت تیغ‌های جوجه‌تیغی در دهان و زبانش فرورفت و یک‌مرتبه روباه با فریاد بلندی جوجه‌تیغی را روی زمین پرت کرد و درحالی‌که خون از دهانش می‌ریخت پا به فرار گذاشت.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

خرگوش و بچه‌هایش، برفی و نمکی و قندی قاه و قاه از پشت پنجره لانه‌شان به این منظره می‌خندیدند.

کتاب قصه کودکانه سه خرگوش بازیگوش و روباه بدجنس برای کودکان ایپابفا

روباه چنان فرار کرد که تا مدت‌ها دیگر کسی از او هیچ خبری نداشت.

والسلام

کتاب قصه «سه خرگوش بازیگوش» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1368، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *