کتاب داستان کودکانه سرخپوست کوچولو به شکار می رود

داستان کودکانه: سرخپوست کوچولو به شکار می‌رود

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود

سرخپوست کوچولو به شکار می‌رود

پدیدآورندگان: یافت نشد
تاریخ چاپ: احتمالاً پیش از سال 1357
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظیم آنلاین: گروه قصه و داستان ایپابفا

به نام خدا

«هياواتا» پسر بزرگی بود. یا شاید او خودش را بزرگ می‌دانست. او خیلی میل داشت از پدرش اجازه بگیرد و به‌تنهایی به شکار برود.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود

وقتی‌که پدرش به او یک تیر و کمان و یک کمند داد بسیار خوشحال شد. سرخ‌پوست‌ها با این سلاح‌های ساده شکار می‌کردند.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود

«هياواتا» تیر به دست و کمان روی شانه، با قدم‌های بلند به راه افتاد. او از حالا خودش را یک شکارچی ماهر گرگ و خرس تصور می‌کرد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود

خرگوشی پشت سنگی پنهان شده بود. وقتی سرخ‌پوست کوچولو را دید به‌سختی توانست او را در قیافه یک شکارچی بی‌باک بشناسد. با خود گفت:

– بهتر است او را تعقیب کنم تا بعداً کارهای ناشیانه او را برای دوستانم تعریف کنم.

از همان لحظه ماجرا شروع شد. «هياواتا» که در رؤیای بزرگ و جسور بودنش غرق بود پایش لغزید و محکم به زمین افتاد. خرگوش کوچولو که زیاد مهربان نبود بدون آنکه کمکی به او کند بنای خنده و مسخره را گذاشت.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود

اما «هياواتا» از زمین بلند شد و عصبانی فریاد زد: حالا تو را ساکت می‌کنم.

خرگوش با چابکی پا به فرار گذاشت. «هياواتا» که دید تعقیب خرگوش بی‌فایده است کمانش را کشید و یک تیر به‌طرف خرگوش رها کرد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

اما سرخ‌پوست کوچولو که تیراندازی را خوب بلد نبود نمی‌توانست در حال دویدن درست نشانه‌گیری کند. بنابراین تیر از هدف گذشت و چند قدم آن‌طرف‌تر کنار خرگوش به زمین فرورفت.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

خرگوش کوچولو که شاهد این منظره بود از خنده نتوانست خودداری کند. او پا به زمین می‌کوبید و روی زمین غلت می‌خورد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

دوروبر خرگوش یک پروانه هم می‌پرید.

پسرک سرخ‌پوست واقعاً عصبانی شده بود. نگاهش وحشت‌انگیز بود. او به‌سرعت به‌طرف خانه‌اش راه افتاد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

خرگوش با چشم دقیق او را تعقیب می‌کرد و به خود می‌گفت بهتر است مواظب باشم.

سرخ‌پوست کوچولو کمند به دست، بار دیگر ظاهر شد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

زیر لب آهسته با خود زمزمه می‌کرد: آقای خرگوش این دفعه دیگر نمی‌توانی از دست من فرار بکنی!

او به دنبال جای پای خرگوش راه افتاد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

اما خرگوش با جسارت بی‌حدی ظاهر شد و خیلی آرام خود را پشت سر هياواتا رسانید و ضربه محکمی به پشتش زد. ولی هیاواتا با لحن شدیدی به او گفت:

– آقا خرگوش مواظب خودت باش! زیرا این دفعه دیگر باخت با توست!

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

در همین موقع ببری که بوی گوشت حیوان زنده به مشامش خورده بود به‌آرامی خود را کنار سنگ بزرگی که در همان نزدیکی‌ها بود رسانید. ببر شکم‌پرست و طمّاع با چشم‌های درخشنده هرلحظه به آن‌ها نزدیک می‌شد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

«هياواتا» و خرگوش چنان می‌دویدند که از نفس افتاده بودند ولی باز به یکدیگر جرئت می‌دادند و به هم کمک می‌کردند. گاه‌گاهی هیاواتا به عقب برمی‌گشت تا فاصله خودشان را با حیوان وحشی بسنجد، اما خرگوش او را همچنان به دنبال خود می‌کشید. هیچ‌چیز نمی‌توانست جلو پیش رفتن او را بگیرد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

«هياواتا» و خرگوش نمی‌دانستند که یک درخت بلند سر راه آن‌ها قد برافراشته است. همین‌که کنار آن رسیدند کمند به درخت گیر کرد. یک سر آن در دست هياواتا و طرف دیگرش به کمر خرگوش قلّاب شده بود. در این موقع ببر به آن‌ها کاملاً نزدیک شد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

نزدیک بود طناب پاره شود. درخت داشت خم می‌شد در این موقع فکر بکری به نظر سرخ‌پوست رسید که با اشاره به خرگوش فهماند. هردو آن‌ها به کوشش خود افزودند. درخت چنان خم شده بود که به زمین می‌خورد.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

درست موقعی که ببر برای بلعیدن قربانی‌هایش خود را به روی آن‌ها می‌انداخت درخت با یک حرکت‌به‌عقب برگشت و مانند تیری محکم به پوزه ببر اصابت کرد. ببر چنان گیج شده بود که همان‌جا بی‌حرکت ماند.

کتاب قصه و داستان کودکان - سرخپوست کوچولو به شکار می رود - قصه خرگوش

هياواتا و خرگوش به هم گفتند: خوب نجات یافتیم و آن دو درحالی‌که دست‌به‌دست هم داده بودند به پشت ببر نشستند و از اینکه به کمک همدیگر بر دشمن خود غالب شده بودند شادی‌ها کردند.

پایان

کتاب قصه کودکانه «سرخپوست کوچولو به شکار می‌رود» توسط گروه قصه و داستان ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *