سارا و سعید در جنگل حیوانات
نقاشی: بهمن عبدی
چاپ هشتم: 1371
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظیم آنلاین: گروه قصه و داستان ایپابفا
در کنار یک رودخانه خروشان، و در دل یک جنگل سبز و پردرخت خانوادهای زندگی میکردند که اگرچه از مالومنال دنیا چیزی نداشتند، ولی همه باهم مهربان و یکدل و یکرنگ بودند. این خانواده کوچک از چهار نفر تشکیل میشد. پدر و مادر و یک دختر و پسر کوچولو، به اسم سارا و سعید.
در روزهای آفتابی، پدر خانواده برای جمعآوری هیزم به جنگل میرفت و سارا و سعید، در کلبهشان به مادر دلسوز خود کمک میکردند. گاهی اوقات برای اینکه هیزم بیشتری جمعآوری کنند، تمام افراد خانواده باهم به جنگل میرفتند و غروب خستهوکوفته به کلبهشان بازمیگشتند.
در یکی از روزها، سعید و سارا از پدر و مادرشان اجازه گرفتند تا برای دیدار عمه پیرشان که در یک آبادی، نزدیک همان جنگل زندگی میکرد بروند. مادر آنها به سعید سفارش کرد که جنگل پر از حیوانات وحشی است؛ مواظب باشید که به دام آنها نیفتید.
سعید قول داد که تا هوا روشن است، همراه سارا خود را به آبادی برسانند.
خواهر و برادر مهربان خوشحال و خندان از لابهلای درختان تنومند و پرشاخ و برگ گذشتند تا زودتر به آبادی برسند. وقتی نزدیک آبادی رسیدند، خورشید در حال غروب کردن بود و آن دو خسته و بیحال روی تنه درختی نشستند تا خستگی راه را از تن خود بدر کنند.
سعید و سارا پرسان پرسان، خود را به کلبه عمه پیرشان رساندند. اما قبل از اینکه به کلبه برسند، چشمشان به یک گاو بزرگ شیرده افتاد که کنار دیواری خوابیده بود و یک خروس قشنگ در کنارش ایستاده بود و دوتا خرگوش کوچولو مشغول خوردن هویج بودند و یک گربه بزرگ با بچهاش در کنار خرگوشها نشسته بود و به خروس که گاهی اوقات قوقولی قوقول میکرد نگاه مینمود.
سارا و سعید از دیدن این حیوانات در کنار همدیگر تعجب کردند. آخر آنها تابهحال ندیده بودند که گاو و گربه و خروس و خرگوش در کنار هم با مهربانی زندگی کنند.
سعید به سارا گفت: بیا زودتر بریم پیش عمه مهربان. من شنیدهام که عمه حیوانات زیادی را نگهداری میکند.
وقتی سعید و سارا به نزدیک کلبه رسیدند، هر دو، عمهشان را با صدای بلند از آمدن خود خبردار کردند.
عمه پیر آنها، که در یک کلبه کوچک و قشنگ چوبی زندگی میکرد، عصازنان در را باز نمود و وقتی چشمش به سارا و سعید افتاد با خوشحالی برادرزادههای خود را بغل کرد و از آنها پرسید:
– چطور این راه طولانی را از میان جنگل طی کردهاید؟
سعید گفت:
– عمه جون. ما خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود. پدر و مادرمان گرفتار هیزم جمعکردن بودند، ما با اجاره آنها تصمیم گرفتیم برای مدت چند روز میهمان شما باشیم.
عمه پیر و مهربان فوراً آنها را به داخل کلبه خود برد و غذای گرم و نرمی برای آنها تهیه کرد تا خستگی راه و گرسنگی برادرزادههایش را ناراحت نکند.
صبح روز بعد عمه مهربان، سارا و سعید را به دیدن حیوانات -که هم اهلی بودند و هم وحشی- برد.
ابتدا آنها به دیدن چند بره رفتند. عمه مهربان برای آنها گفت که این برهها حیوانات بیآزاری هستند. اینها علاوه بر اینکه گوشتشان حلال است، خیلی هم مفید هستند. از پشم آنها در ریسندگی استفاده میکنند و از روده آنها در کارهای صنعتی و وسایل دیگر استفاده میکنند. این دو کبوتر هم که اینجا زندگی میکنند از پرندگان بیآزار هستند که از گوشت آنها میشود استفاده کرد، ولی من بهقصد خوردن، از آنها نگهداری نمیکنم. بلکه از روی محبت و دلسوزی برایشان خوراک فراهم میکنم.
سپس آنها به دیدن دو اسب قشنگی که لب رودخانه در کنار اسطبل بودند رفتند.
سارا پرسید: عمه جون، این دوتا اسب را از کجا آوردهای؟
عمه پیر گفت:
– ای بچههای خوبم، این دو تا اسب قصه درازی دارند. آنها وقتی به دنیا آمدند، پدر و مادرشان را یک شکارچی خرید و با خود برد. من با هزار زحمت این دو اسب را که خیلی کوچک بودند، بزرگ کردم. حالا این اسبها که بزرگ شدهاند، با اشاره دست و صدای من خیلی از حرکات را میفهمند و میتوانند انجام بدهند اینها کاملاً بیآزار هستند. حتماً میدانید که میگویند در میان حیوانات، اسب حیوان کاملاً بیآزاری و نجیبی است و از آن برای باربری در راههای سخت استفاده میشود.
کمی دورتر، سارا چشمش به دو بز کوچک افتاد که یکی از آنها زنگوله به گردنش بسته شده بود و به هنگام حرکت صدای آن به گوش میرسید. سارا بلافاصله مقداری علف چید و به کنار بزها رفت و به انها داد. عمه پیر که میدید برادرزادههایش اینقدر به حیوانات علاقه دارند گفت:
– بچههای خوبم! پرورش گاو و گوسفند و بز برای زندگی انسانها خیلی مفید است. مخصوصاً در روستاها و جاهای جنگلی که سرسبز و خرم است، پرورش و نگهداری دام میتواند کمک بزرگی برای امرارمعاش و تأمین خوراک مردم باشد.
عمه پیر که میدید سارا وسعید علاقه زیادی به حیوانات دارند گفت: حالا بیایید تا شما را به دیدن جوجه اردکها و خروسها و بوقلمونها ببرم. دیدن آنها هم جالب است.
سعید و سارا به هم نگاهی کردند و گفتند:
– عمه جون پس بااینهمه حیوانات قشنگی که زندگی تو را تأمین میکنند، دیگر هیچ احتیاجی در زندگی نداری؟
عمه پیر گفت: این مرغ و خروسها و بوقلمونها و اردکها تخم میگذارند و از گوشت و پر آنها هم استفاده میشود. ولی من برای گذران زندگی و مخارج دیگر، تخم آنها را میفروشم و یا جوجه آنها را به دیگران میدهم و در عوض، نان میخرم و یا وسایل دیگر زندگی را فراهم میکنم. میبینید که اگر آدم بخواهد ساده و آسان و سالم زندگی کند چقدر راحت میشود این کار را کرد.
غروب آن روز طوفان سختی درگرفت، هوا ابری شد و سروصدای حیوانات هم بلند شد.
عمه پیر و مهربان گفت:
– ممکن است الآن باران ببارد. قبل از اینکه به کلبه برگردیم بهتر است با کمک شماها، تمام حیوانات را به لانههایشان برگردانیم.
آنگاه با کمک سعید و سارا گاو و اسب و گوسفند و بز را که همه باهم انس و الفت گرفته بودند به محل خود بردند و اردک و مرغ و خروس و بوقلمون و خرگوش و گربه را هم در لانه خودشان گذاشتند. برای سعید و سارا جالب این بود که گربهها هم در کنار مرغ و خروسها زندگی میکردند.
عمه مهربان میگفت حتی حیوانات هم محبت سرشان میشود و میشود آنها را اهلی کرد. پسازاینکه کارشان تمام شد، در میان باد و توفان شدید همگی به داخل کلبه دویدند.
آن شب عمه مهربان و پیر، برای سعید و سارا شیر و تخممرغ درست کرد و گفت: این غذاها محصول همین حیوانات است.
آن شب سعید و سارا تا دیروقت بیدار بودند و عمه پیر قصههای زیادی از حیوانات برای آنها تعریف کرد. عمه پیر میگفت که این حیوانات مونس و همدم من هستند. ولی بعضی از حیوانات هستند که خیلی خطرناک هستند و در جنگل زندگی میکنند. هیچوقت نباید بهتنهایی به این حیوانات نزدیک شد. بعضی حیوانات هم هستند که بیآزار هستند مثل آهو، گوزن و…
اما متأسفانه بعضی از شکارچیان به جان آنها رحم نمیکنند و در هر فرصت مناسب آنها را شکار میکنند. درحالیکه آنها هم مثل ما جان دارند و نباید آزار و اذیتشان کرد. حتی شیر را که حیوان درنده و خطرناکی هم هست میتوان رام کرد، چه رسد به حیوانات بیآزار…
خلاصه بچههای خوبم، هر حیوانی یک خوبی دارد و یک بدی! این وظیفه ما آدمها است که از هر چیزی بهجای خودش استفاده کنیم.
سعید و سارا همانطور که عمه پیر برایشان حرف میزد به خواب فرورفتند.
صبح زود وقتی سعید با صدای اذان خروس از خواب بیدار شد از شوق دیدار آنها از کلبه بیرون آمد و به دنبالش سارا هم بیرون دوید. عمه پیر هنوز در خواب بود.
سعید که خیلی بازیگوش بود در قفس مرغ و خروسها را باز کرد و برای اینکه خودش را پنهان کرده باشد داخل قفس مرغ و خروسها شد. ولی در قفس بسته شد و دیگر باز نشد. سارا هم هر چه تلاش کرد نتوانست در را باز کند تا اینکه با صدای گریه سعید و جیغوداد سارا، عمه پیر بیدار شد و سعید را از داخل قفس بیرون آورد.
عمه مهربان گفت:.
– یادتان باشد که هیچوقت برای بازی داخل قفس نشوید زیرا علاوه بر اینکه کثیف است ممکن است اینجوری گرفتار شوید.
آن روز تا ظهر، سعید و سارا سرگرم غذا دادن به حیوانات و بازی با آنها بودند.
ظهر، پسازاینکه ناهار را در کنار عمه مهربانشان خوردند از او خداحافظی کردند تا به نزد پدر و مادرشان برگردند..
عمه پیر مقداری میوه و خوراکی به آنها داد تا همراه خود ببرند.
سعید و سارا از او خداحافظی کردند و راه جنگل را در پیش گرفتند.
نزدیکیهای غروب به کلبه خود رسیدند
پدر و مادر سعید و سارا از دیدن فرزندان خود خیلی خوشحال شدند و سعید و سارا درحالیکه با دنیایی از خاطره و تجربه از نزد عمهشان بازگشته بودند، ماجرای نگهداری حیوانات را برای پدر و مادر خود تعریف کردند و آنها هم قرار گذاشتند تا ازاینپس گاو و گوسفند و مرغ و خروس نگهداری کنند تا علاوه بر اینکه از شیر و ماست و پنیر و کره و دوغ آنها استفاده میکنند بتوانند زندگی بهتری برای خود روبهراه سازند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)