کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

کتاب قصه کودکانه: سحر، پرنده مهربان – اهمیت همسایه داری

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

سحر، پرنده مهربان

نوشته: محمدعلی شامانی
نقاشی: سیاوش ذوالفقاریان
چاپ: پاییز 1363
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

به نام خدا

در کنار جویباری، درخت بزرگ و سرسبزی بود که پرندگانی زیبا روی آن لانه داشتند. سال‌های سال بود که آنها خوب و خوش در کنار هم زندگی می‌کردند. یکی از این پرندگان، پرنده زیبا و قشنگی بود، به نام «سَحَر». «سحر» مادری مهربان برای جوجه‌هایش و دوستی باوفا برای دیگر پرندگان بود.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

صبح یکی از روزهای «بهار» بود و باد ملایمی می‌وزید.. «سحر» با جوجه‌هایش روی شاخه‌ای کنار لانه‌اش نشسته بود. جوجه‌ها بال‌های کوچک خود را باز کرده بودند و با خوشحالی به دور مادر می‌چرخیدند. خورشید به‌آرامی در آسمان بالا می‌آمد و همه‌جا را روشن می‌کرد.

در این وقت صدای قارقار کلاغی از دور شنیده شد.

کلاغ وقتی چشمش به درخت و جویباری که از کنار آن می‌گذشت افتاد، چرخی زد و روی بلندترین شاخه آن نشست. سپس به‌دقت نگاهی به اطراف کرد و گفت:

– به‌به، چه جای خوبی! مثل‌اینکه، تا حالا اینجا را ندیده بودم.

«سحر» که تازه متوجه آمدن کلاغ شده بود، جلو پرید و گفت:

– سلام، ای کلاغ قشنگ.

ولی جوابی نشنید. با خود گفت:

– شاید صدای مرا نشنیده است.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

به همین خاطر جلوتر رفت و این بار کمی بلندتر از دفعه قبل گفت:

– سلام صبح‌به‌خیر.

اما کلاغ بازهم جوابی نداد.

با خودش فکر کرد:

– حتماً کلاغ از چیزی ناراحت است که حوصله جواب دادن ندارد.

کلاغ بر روی شاخه دیگری پرید، تا اینکه چشمش به لانه سحر افتاد. با دیدن لانه سحر، چهره‌اش درهم رفت و با خودش گفت:

– چرا خانه من نباید اینجا باشد؟

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

و پس‌ازاینکه کمی با خودش فکر کرد بال‌زنان ازآنجا دور شد.

«سحر» که از برخورد کلاغ تعجب کرده بود با خود گفت:

– عجب پرندگانی پیدا می‌شوند. سپس به لانه برگشت و به جوجه‌ها گفت:

– من برای پیدا کردن دانه می‌روم. شما هم تا آمدن من لانه را تمیز کنید و زیاد هم ازاینجا دور نشوید.

جوجه‌ها لانه را تمیز کردند و بعد در بیرون مشغول بازی شدند. در این وقت سر و کلّه کلاغ از دور پیدا شد. کلاغ درحالی‌که چند تکّه چوب به منقار داشت، روی بلندترین شاخه درخت نشست و مشغول ساختن لانه شد.

خورشید به وسط آسمان رسیده بود که «سحر» با مقداری دانه از راه رسید. یکی از جوجه‌ها خبر آمدن کلاغ را به مادر داد. «سحر» با خوشحالی از لانه بیرون پرید و به‌طرف کلاغ رفت و گفت:

– خسته نباشی، اجازه می‌دهی، به تو کمک کنم؟

کلاغ با بی‌اعتنایی گفت:

– نه لازم نیست.

– ولی دوست عزیز، اینجا جای مناسبی برای ساختن لانه نیست.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

کلاغ، همان‌طور که سرش پائین بود جواب داد:

– اتفاقاً خیلی هم خوب است.

«سحر» به‌آرامی گفت:

– ولی با وزیدن باد تندی…

کلاغ فرصت نداد که او حرفش را تمام کند؛ با عصبانیت گفت:

– احتیاجی به دلسوزی تو ندارم. شاید هم از اینکه لانه من اینجا باشد ناراحت هستی؟

– نه؛ برعکس، خیلی هم خوشحالم.

کلاغ قارقاری کرد و گفت:

– بهتر است که دیگر بیش از این مزاحم من نشوی.

«سحر» که از حرف‌های کلاغ ناراحت شده بود آهی کشید و گفت:

– «خدایا به من کمک کن تا کلاغ را از این اشتباه نجات دهم» و سپس به‌سوی لانه‌اش پر کشید.

کلاغ بی‌آنکه لحظه‌ای به حرف‌های «سحر» فکر کند، همچنان به کارش ادامه داد.

نزدیک غروب بود که چند لکه ابر سیاه در آسمان پیدا شد و باد شروع به وزیدن کرد. هرلحظه بر شدّت باد افزوده می‌شد به‌طوری‌که شاخه‌های درخت را خم می‌کرد. ترس سراپای کلاغ را فراگرفته بود. با ناامیدی بال‌هایش را باز کرد تا شاید جلوی باد را بگیرد ولی باد او را هم به عقب راند.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

در یک‌لحظه باد تمام شاخه‌های درخت را به هم پیچید و لانه کلاغ را خراب کرد.

ساعتی بعد که از شدّت باد کاسته شده بود، «سحر» از لانه بیرون آمد. وقنی لانه ویران کلاغ را دید، دلش به حال او سوخت. ازاین‌رو به‌طرف کلاغ – که افسرده روی شاخه‌ای نشسته بود – رفت و گفت:

– ناراحت نباش، دوباره هم می‌توانی آن را در جای مناسب‌تری بسازی، من هم به تو کمک خواهم کرد.

کلاغ باخشم نگاهی به او انداخت و قارقارکنان از آنجا دور شد.

دو روز بعد، دوباره سروکله کلاغ پیدا شد. ابتدا چند بار از این شاخه به آن شاخه برید. بعد روی شاخه‌ای نشست و با خودش فکر کرد:

– باید لانه‌ام را بالاتر از لانه «سحر» بسازم.

سپس روی شاخه‌ای بالاتر از لانه «سحر» شروع به ساختن لانه کرد.

هنوز آفتاب غروب نکرده بود که کار ساختن لانه تقریباً به پایان رسید و کلاغ جوجه‌هایش را به لانه جدید آورد.

جوجه‌های «سحر» با شنیدن صدای جوجه کلاغ‌ها، از لانه بیرون آمدند و از دیدن آنها بسیار خوشحال شدند.

دو سه روزی از آمدن کلاغ و جوجه‌هایش به لانه جدید می‌گذشت. جوجه‌های سحر و کلاغ باهم دوست شده بودند و باهم بازی می‌کردند.

یکی از روزها که جوجه‌های سحر و کلاغ باهم مشغول بازی بودند، ناگهان کلاغ سر رسید و درحالی‌که با صدای بلند قارقار می‌کرد فریاد زد:

– چه کسی به شما اجازه داده با بچه‌های من بازی کنید؟ فوراً از اینجا بروید.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

یکی از جوجه‌های کلاغ با ناراحتی گفت:

– جرا آن‌ها نباید با ما بازی کنند؟

کلاغ با بی‌حوصلگی گفت:

– مگر نمی‌دانید که شما با هر بی‌سروپایی نباید نشست‌وبرخاست کنید، دیگر نبینم با آنها بازی کنید.

جوجه‌ها غمگین و افسرده به لانه برگشتند. یکی از روزها «سحر» مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شده بود و مشغول آواز خواندن بود. ناگهان صدای قارقار کلاغ بلند شد:

– چه خبر است؟ چرا اول صبح نمی‌گذاری بخوابیم؟

«سحر» به‌آرامی جواب داد:

– ببخشید من قصد مزاحمت نداشتم، تازه دوست من، آیا بهتر نیست که به‌جای خوابیدن در لانه، از نسیم صبحگاهی لذت ببری؟

کلاغ غرغرکنان گفت:

– این فضولی‌ها به تو نیامده است.

سپس با خود فکر کرد:

– باید کاری کنم که او ازاینجا برود. اما چه طوری؟

ناگهان فکری به خاطرش رسید و با خودش گفت:

– باید منتظر فرصت مناسبی باشم.

روزها می‌گذشت و کلاغ هرروز از روز قبل بداخلاق‌تر و عصبانی‌تر می‌شد. اما «سحر» با بردباری، رفتار او را تحمل می‌کرد و همیشه سعی می‌کرد با مهربانی او را راهنمایی کند.

یکی از روزها کلاغ از لانه بیرون رفته بود. جوجه‌های کلاغ گرسنه بودند، ولی از مادر خبری نبود. «سحر» وقتی متوجه نیامدن کلاغ شد فوراً مقداری غذا برای آنها برد. در همین موقع کلاغ با بالی شکسته و خونین از راه رسید. «سحر» برای کمک به او جلو رفت، ولی کلاغ خودش را کنار کشید و با عصبانیت گفت:

– من از تو کمک نخواستم که خودت را جلو می‌اندازی، حالا از سر راه من کنار برو.

«سحر» درحالی‌که اشک در چشمانش جمع شده بود به لانه برگشت. کلاغ از درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. جوجه‌های کلاغ درحالی‌که به‌آرامی گریه می‌کردند به مادر چشم دوخته بودند.

صدای کلاغ که از فشار درد ناله می‌کرد از دور هم شنیده می‌شد. «سحر» دیگر نتوانست طاقت بیاورد و درحالی‌که به‌طرف لانه کلاغ می‌رفت با خود گفت:

– باید به او کمک کنم، نباید او را تنها بگذارم.

ازاین‌رو دوباره پیش کلاغ برگشت. کلاغ که دیگر رمقی نداشت نتوانست حرفی بزند و اجازه داد «سحر» بالش را ببندد.

کلاغ در لانه‌اش استراحت می‌کرد. «سحر» هرروز به او و جوجه‌هایش سر می‌زد و مرتب برای آن‌ها غذا می‌برد و مثل بچه‌های خود از جوجه‌های کلاغ پرستاری می‌کرد.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

چند هفته بعد، کلاغ که حالش کمی بهتر شده بود برای پرواز از لانه بیرون آمد. اما هنوز مسافت زیادی نرفته بود که احساس کرد بالش درد گرفته و نمی‌تواند بیش از این پرواز کند، ازاین‌رو کنار جویبار بر زمین نشست. کمی آب نوشید و نفسی تازه کرد.

با نگرانی نگاهی به بالش کرد. در یک‌لحظه به یاد «سحر» افتاد و چهره مهربان او در نظرش آمد. چهره‌ای که تا آن وقت مهربانیش را نفهمیده بود. با خود گفت:

– «سحر» واقعاً مهربان است، همه‌اش تقصیر من بود.

– خدایا من چقدر اشتباه کردم …

ناگهان صدای گرم و دل‌نشین «سحر» او را به خود آورد.

– سلام دوست عزیز. چی شده؟ چرا ناراحت هستی؟

کلاغ بی‌اختیار به گریه افتاد.

«سحر» جلو رفت و سر کلاغ را روی بالش گذاشت. کلاغ درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:

– من همسایه بدی برای تو بودم و تو را خیلی اذیّت کردم.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

«سحر» با پرهای قشنگش، اشک‌های کلاغ را پاک کرد و درحالی‌که او را دلداری می‌داد گفت:

– گریه نکن، تو که کار بدی نکردی.

کلاغ با صدای گرفته و لرزانی گفت:

– آیا مرا می‌بخشی؟

«سحر» با مهربانی لبخندی زد و گفت:

– البته که تو را می‌بخشم.

آن‌وقت، دو دوست، همدیگر را در آغوش گرفتند و سپس هر دو به‌سوی آسمان پر کشیدند.

کتاب قصه کودکان - سحر پرنده مهربان - کلاغ و گنجشک

وقتی «سحر» و کلاغ، سینه آسمان آبی را می‌شکافتند و به بالا می‌رفتند چشمان جوجه‌ها از شادی برق می‌زد.

پایان

کتاب قصه «سحر، پرنده مهربان» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن پاییز 1363، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *